شايد سال 614 هـ.ق هنگامي که بهاء ولد، پدر مولوي، از ترس حمله مغولان شهر و ديارش را ترک کرد و ابتدا به نيشابور و سپس به بغداد رفت، هرگز فکر نمي کرد روز و روزگاري فرا رسد که فرزندش يکي از بزرگ ترين عرفاي ايران زمين گردد و شهرت جهاني اشعارش تا آن جا برسد که در شرق و غرب، مردمان اشعار او را زمزمه کنند و از مفاهيم والاي آن ها لذت معنوي ببرند. با نگاه به فراز و فرود زندگي مولوي، به نظر مي رسد آن چه انديشه جوياي حقيقت او را ناگهان بيدار ساخت و جذبه هاي عرفاني او را در قالب اشعاري شور انگيز و عاشقانه به آيندگان سپرد، آشنايي و سپس دوري مولوي از عارفي است که امروز ما او را با نام شمس تبريزي مي شناسيم. تا حدود چهل سال پيش بسياري از مولوي شناسان، معتقد بودند که اصلا چنين فردي وجود ندارد و او تنها ساخته و پرداخته انديشه مولوي است. شايد اگر ما هم به مقالات شمس دست نمي يافتيم، امروز چنين نظريه اي را صحيح مي شمرديم. اين که شمس تبريزي دارا ي چه ويژگي هايي بوده است که کسي مانند مولوي را اين گونه شيفته خود نمود، از موضوعاتي است که مورخان تاريخ ادبيات به آن پرداخته اند؛ آنچه امروز براي ما بيش از خصوصيات شخصيت شمس اهميت دارد، تحولي است ک به سبب هجران شمس از مولوي در وجود مولوي اتفاق مي افتد و تمام زندگي اين شاعر نامدار را دستخوش تغيير مي سازد. شمس تبريزي از منظر مولوي انساني است که به رنگ و بوي خدا آغشته است و نفسش رايحه ملکوت دارد. در واقع شمس همان انساني است که مولوي در او نور خدا را مي ديد: چشم نيکو باز کن در من نگر و فقدان نور براي مولوي تحمل ناپذير بود. غيبت شمس در ادبيات را شايد بتوان نمادي از غيبت آفتاب حقيقت دانست؛ آفتابي که از پس ابرهاي آخر الزمان بر صحن قلوب پرتاب و تب آدميان متحير اين زمانه مي تابد تا مبادا اميد و زندگي در فروغ چشمان حيرت زده انسان آخرالزمان بميرد: اي زهجران تو مردن طرب و راحت من يا هنگامي که مولوي لحظه وصال را تصور مي کند و از اين انديشه به وجد مي آيد، توصيف او از محبوب آن قدر پر ستايش است که ذهن را به شخصيتي فراتر از اين کره خاک مي برد: اين کيست اين اين کيست اين مي بده اي ساقي آخر زمان جستجوي انسان کامل و تمسک به او را که از منظر عارفان تمسک به حبل متين الهي است، مي توان در ماجراي شمس و مولوي به وضوح مشاهده کرد. آن قدر که انتظار و جستجو در اين ماجرا اهميت دارد، شخصيت هاي آن يعني شمس و مولوي موضوعيت ندارند. هر کس که به رتبه مولوي در معرفت دست يابد، بايد به جستجوي انسان کامل برآيد و صد البته که اين جستجو کاوشي دروني است؛ سفري از خويشتن به سوي فضايل انساني؛ فضايلي که مبداء آن ها همان ساقي آخرالزمان است؛ آن که تمام انبيا وعده ظهور او را داده اند و کتاب هاي آسماني بشريت را به آمدنش بشارت داده اند و چشمان منتظرانش هر سحرگاه به آسمان خيره مي ماند تا بلکه طلوع خورشيدي از مغرب را به تماشا بنشينند. منبع: سايت آينده روشن
تا ببيني نور حق اندر بشر
مرگ بر من شده بي تو مثل شهد و لبن
اين يوسف ثاني است اين
خضر است و الياس اين مگر
يا آب حيوان است اين
اين باغ روحاني است اين
يا بزم يزداني است اين
سرمه سپاهاني است اين
يا نور سبحاني است اين
خورشيد رخشان مي رسد
مست و خرامان مي رسد
با گوي و چوگان مي رسد
سلطان ميداني است اين
مولوي خود نيز فيض را از کسي مي جويد که او را سر چشمه فضيلت مي داند؛ کسي که مولوي او را ساقي آخر زمان مي خواند:
اي ربوده عقل هاي مردمان
خاکيان زين باده بر گردون زنند
اي مي تو نردبان آسمان