در بيمارستان، پسرک به دليل شکستگي هاي متعدد، انگشتانش را از دست داد.
وقتي پسرک پدرش را ديد، با نگاهي دردناک پرسيد:
«کي انگشتانم دوباره رشد مي کنند؟!»
مرد بسيار غمگين شد و هيچ سخني بر زبان نياورد. او به سمت ماشينش برگشت و از روي عصبانيت چندين بار با لگد به آن ضربه زد. در حالي که از کرده خود بسيار ناراحت و پشيمان بود، جلوي ماشين نشست و به خط هايي که پسرش کشيده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:
«دوستت دارم بابايي»
روز بعد آن مرد خودکشي کرد!