درد شما را واژه دوا میکند
زمانی
با تکه ای نان سیر میشدم
وبا لبخندی
به خانه می رفتم
اتوبوس های انبوه از مسافر را
دوست داشتم
انتظار نداشتم
کسی به من در افتاب
صندلی تعارف کند
در انتظار گل سرخی بودم
من همیشه با سه واژه زندگی کرده ام
راه ها رفته ام
بازی ها کرده ام
درخت
پرنده
اسمان
من همیشهدر
ارزوی واژه های دیگر بودم
به مادر می گفتم
از بازار واژه بخرید
مگر سبدتان جا ندارد
می گفت
با همین سه واژه زندگی کن
با هم صحبت کنید
با هم فال بگیرید
کم داشتن واژه فقر نیست
من می دانستم فقر مداد رنگی نداشتن
بیشتر از فقر کم واژگی ست
وقتی با درخت بودم
پرنده می گفت
درخت را باید با رنگ سبز نوشت
تا من ارزوی پرواز کنم
من درخت را فقط با مداد زرد
می توانستم بنویسم
تنها مدادی که داشتم
و پرنده در زردی
واژه ی درخت را پاییزی می دید
وقهر می کرد
صبح امروز به مادرم گفتم
برای احمد رضا مداد رنگی بخرید
مادرم خندید:
درد شما را واژه دوا می کند
نظرات (0) نويسنده : ايناز ناصري - ساعت 1:54 PM - روز یک شنبه 24 آبان 1388 |