خاكريز    |     پست الكترونيك    |     آرشيو مطالب    |     نشانی rss وبلاگ    امروز پنجشنبه 20 مهرماه 1388


توي هال راه مي گيرد ... بوي پياز داغ خانه را پر كرده ... گلدان سنگين كريستال

 را از روي ميز برمي دارد و با نوك انگشتهايش برجستگي و فرورفتگي هايش

 را لمس مي كند ... گلهاي رز داخلش را عميق بو مي كند ... به شيشه

آكواريوم كه همان نزديكي ست دست مي كشد ... ساكت گوش هايش را نزديك

مي كند و صداي باز و بستن دهان ماهي ها را می شنود ... بلند مي شود و راه

 مي افتد طرف آشپزخانه ... صداي بوق ممتد يك عروسك پلاستيكي كه زير

 پا له مي كند اعصابش را كش مي دهد ... با لگد به گوشه اتاق پرتش

مي كند ... خانجان هراسان از آشپزخانه بيرون مي دود ... نگاهش كه به

رضا مي افتد نفس حبس شده اش را بيرون مي كند

- «امروز خواهرت اينجا بود ... سارا رو براي واكسن آورده بود ... بشين

برات يه چايي بيارم .»

-« نمي خواد ... چايي نمي خورم ...»

مثل هميشه نگاهي طولاني به رضا مي اندازد و بي صدا گريه مي كند .اشك ها

سرازير نمي شود و دور چروكهاي عميق چشمش برق برق مي زند .رضا هنوز

متوجه حضور مادر است 

-« چرا وايسادي حاج خانوم ... بوي پياز داغ سوخته مي آد .»

مادر پيش بندش را طرف صورتش مي برد و با پارچه زبرش چشمهايش را

 پاک مي كند بعد به طرف آشپزخانه برمي گردد ... رضا با دست مبل پيش پايش

 را دنبال مي كند و روي كنترل تلويزيون كه روي مبل افتاده بود لم مي دهد .

تلويزيون روشن مي شود ... كنترل را از زيرش بيرون مي كشد و دكمه

بزرگ OFF را فشار مي دهد ... طرف راديو مي رود و پيچش را باز مي كند.

 گوينده راديو با هيجان خاصي از بناي تخت جمشيد حرف مي زند.

- «آي ايروني با توام، تا حالا شيراز رفتي؟ حتما برو... شنيديد مي گن شنيدن كي

بود مانند ديدن .»

داغ دلش تازه مي شود و راديو را ساكت مي كند ... با حرص از سبد ميوه

روي ميز سيبي برمي دارد و گاز مي زند ... با اولين گاز مزه تلخ آن در دهانش

 مي پيچد و ليمو را مي كوبد ... ليمو به شيشه ميز عسلي مي خورد .با

صداي بمب شكستن شيشه به زانو روي زمين مي نشيند و دو دستش را

روي صورتش مي گيرد ... لغزش چيزي ژله مانند را زير دستش حس مي كند.

  احساس جاي خاليه دو حفره در زير دستش جرات برداشتن دستها را از صورتش

 هر لحظه كمتر مي كند ... بوي باروت انفجار در دماغش مي پيچد . شيشه هاي

خرد شده ماشين سوخته مثل ساچمه به تمام تنش شليك مي كنند . مثل حرفهاي

 مريم وقتي كه نامزدش بود ... صداي خرد شدن شيشه ها هارمونيه نامنظم

شكستن آيينه و شمعدان را در گوشش مي پيچاند ... هماني كه مريم آن را جلوي

او و تمام فاميل از بالكن به حياط كوبيده بود و گفته بود كه « ديگه نمي خوامِت»

از آن روز مريم برايش كوچك شده بود آنقدر كوچك كه ديگر او را نمي ديد .

 شايد هم قبل از اينكه دستهايش را براي هميشه روي چشم بگذارد او را نديده بود .

 اصلا عادت كرده بود به نديدن مريم و مريمها . اما حالا صداها دست از سرش

 برنمي داشتند و تنها چيزهايي كه مي ديد همين صداها بودند . خانجان سریع از

آشپزخانه بیرون مي دود. بلند شدن رضا را كه مي بيند خيالش راحت مي شود

-« چيزيت كه نشد ... عقب وايسا نره تو پات ... الانه جمعش مي كنم ... »

صداي بوق بوق ماشين عروس و بوی اسفند تمام محل را پر كرده .خانجان

 جارو به دست تندوتند شيشه خرده های كف اتاق را جارو می زند . مثل

همان دفعه ای كه آيينه خرده ها را از حياط جمع مي كرد . فقط اين بار با

 لبخند و گوش دادن به هلهله .پنجره را باز مي كند.

- «امشب عروسی يه مريم و عليرضاست ... ماام دعوتيم ... ماشالا چقدر

 به هم مي آن ... »

رضا به صداي مکیدن آب نبات چوبيه عليرضا پسر همسايه گوش مي كند

وقتي كه بندهاي پوتين سربازي اش را دم در محكم مي کرد ... با صداي

 ونگ ونگ مريم دختر همسايه قاطي مي شود وقتي كه باز صدای آژیر

 خطر به صدا درمی آمد . با حسرت لبخندی می زند .

-« آره دارم مي بينمشون ... چقدر زود بزرگ شدند ...»
منبع:وبلاگ دومين جشنواره اينترنتي دفاع مقدس


 نگاشته شده توسط مريم کياني بيدگلي در جمعه 17 مهر 1388  ساعت 12:33 PM نظرات 1 | لینک مطلب