دختر کوچولو نشسته روبروی سجاده بابا وزل زده به جای خالی دستای باباش .
همیشه این کار رو می کنه و آخر سر سوال ش رو از بابا می پرسه :« بابا ...تو
که دست نداری چه جوری قنوت می خونی؟»
چشماش مثل همیشه بعد از سوال دخترش خیس می شه .
- «بابایی همه موقع قنوت دستاشونو بالا می گیرند تا خدا دستشونو
بگیره ،منم یه بار اونقدر دستمو بالا گرفتم و صداش زدم تا خدا
دستمو گرفت ... »
دختر کوچولو به قنوت که رسید روی پنجه پاش ایستاد و دستاشو تا
می تونست بالا گرفت...
-« خدایا دستمو بگیر...