خاكريز    |     پست الكترونيك    |     آرشيو مطالب    |     نشانی rss وبلاگ    امروز پنجشنبه 20 مهرماه 1388


دختر کوچولو نشسته روبروی سجاده بابا وزل زده به جای خالی دستای باباش .

همیشه این کار رو می کنه و آخر سر سوال ش رو از بابا می پرسه :«    بابا ...تو

 که دست نداری چه جوری قنوت می خونی؟»

چشماش مثل همیشه بعد از سوال دخترش خیس می شه .

- «بابایی همه موقع قنوت دستاشونو بالا می گیرند تا خدا دستشونو

 بگیره ،منم یه بار اونقدر دستمو بالا گرفتم و صداش زدم تا خدا

دستمو گرفت ... »

دختر کوچولو به قنوت که رسید روی پنجه پاش ایستاد و دستاشو تا

می تونست بالا گرفت...


-« خدایا دستمو بگیر...
 »
 
منبع:وبلاگ دومين جشنواره اينترنتي  -  - داستان کوتاه کوتاه دفاع مقدس


 نگاشته شده توسط مريم کياني بيدگلي در چهارشنبه 22 مهر 1388  ساعت 1:02 PM نظرات 0 | لینک مطلب