خاكريز    |     پست الكترونيك    |     آرشيو مطالب    |     نشانی rss وبلاگ    امروز پنجشنبه 20 مهرماه 1388


 

نارنجک ها تو را سبز کردند

محمد کامرانی اقدام

قلبش کوچک بود، امّا دلی داشت به وسعت دریا.

هم نام حسین علیه السلام بود و هم رکاب شهادت. کوچک بود، امّا می خواست حادثه ای بالغ را از خود به یادگار بگذارد.

در ازدحام واژه های تازه به دوران رسیده، صدایی شد از جنس جسارت و شهامت.

وقتی که آتش جنگ و عداوت زبانه می کشید و بی رحمی خویش را به تماشا می گذاشت و محک می زد، آتش غیرت تو، تمام شعله های سرکش را به تسلیم واداشت و عیار نام تو، بالاتر از تمام نام ها ایستاد. کمربندی از جنس نارنجک، گرداگرد خویش بستی و به کمین ترس نشستی، تا ترس و هراس را غافلگیر کنی. تو واژه ای کوچک بودی و معنایی بزرگ و عمیق؛ عمیق تر از زخم های خاکستر شده ات.

خشاب خشم خویش را پُر کردی و با اشک، به بدرقه خویش رفتی و با خون به پیشواز خویش. چفیه ات را محکم به دور باور بارانی خویش بستی و منتظر نشستی، تا که ببینی کدام حادثه نصیب تو خواهد شد. شور در چشم هایت موج می زد و عشق در خونت و خونت در رگانت به وجد آمده بود و به تلاطم. روبه روی اشک های پیر مراد خویش ایستادی و به سن و سال کوچک خویش پشت نمودی.

تو می خواستی نشان بدهی که یک مشت می تواند پشت صدا را به لرزه درآورد.

می خواستی نشان بدهی که باور تو ابتدایی نیست.

تو دانش آموز نوجوانی بیش نبودی، امّا دکترای افتخاری ات را از دانشگاه عشق و عقیده به ولایت و شهادت گرفتی و نشان دادی که اگرچه کوچکی، امّا بزرگ زاده ای و بلند اقبال. وقتی که چشم های خویش را مرور کردی، چیزی جز باران نیافتی.

وقتی که اشک های خویش را مرور کردی، چیزی جز یکدستی و زلالی نیافتی.

وقتی که به پای خویش نگریستی، جز اقتدار و ایستادگی، چیز دیگری برازنده تو نبود.

تو مهیّاترین شوق بودی و آماده ترین ایثار،

تو عاشق بودی و عشق، جزء لا ینفک خون تو بود.

رفتی و تمام نام های بزرگ را دور زدی و از میان بُر عشق و شهادت، از جاده خاکی تن گذشتی و خود را به مقصد و مقصود رساندی.

خاکریز، ملتهب بود و آفتاب، بی قرار و چند قدم آن طرف تر تو، آهن بود و آتش، گلوله بود و انفجار؛ و تو می خواستی که در انفجار لحظه های مرگ، نارنجک ها، دستان تو را سبز کنند.

چند قدم آن طرف تر تو، ترس بود و تباهی، تیرگی بود و تیر.

چند قدم آن طرف تر تو، حماسه بود و ایثار، جسارت بود و لحظه دیدار؛ و تو به خویشتن نگریستی و گریستی.

تو هنوز محدحسین بودی؛ محمدحسینی که چند لحظه بعد، همراه ثانیه ها، پودر می شود و خاکستر. بند پوتین خویش را محکم کردی و مشت های خود را محکم تر و گام در جادّه ای نهادی که یک طرفه بود و بی بازگشت.

و تو خویش را به زیر تانک افکندی تا نشان دهی که مرگ های بزرگ، سنّ و سال نمی شناسند.

تو خویشتن را به زیر تانک افکندی تا نشان دهی که:

عاشق نمی میرد هر آن کس منتهی نیست

بر آسمان، عریانی سرخ رگانش.

ای حماسه دوازده ساله!

حمزه کریم خانی

آه! ای حماسه دوازده ساله! چقدر مظلوم بودی، آن گاه که در پشت دروازه های «خونین شهر»، بر خون برادرانت ایستادی و آنان حتی ادامه تفنگت را... که در گستره رؤیاهایت، با آن به ستیز با ستم برمی خاستی، از تو دریغ کردند!...

تو از همان اول هم بزرگ، بودی، که تمام خواهران و برادرانت را بزرگ کردی.

کودکان ما، با آرزوی دیدن تو به خواب می روند و بزرگان ما در حسرت فهمیدن تو بیدار می شوند.

تو هر سال بزرگ تر می شوی و اینک «تاریخ» بر مزارت به احترام ایستاده است و من می دانم روزی می آید که همه تو را می خوانند.

تو از همان اول هم رهبر بودی!

آن گاه که نجواگر غریب نخلستان، تو را نیز به سینه چاه گفت که:

«ای انسان! آیا گمان می کنی جسمی کوچکی؟ در حالی که جهانی بزرگ در تو پیچیده شده است».

آری! ارزش قلب کوچک تو از صدها زبان و قلم بیش تر است.

تو از همان اول هم خیلی چیزها را «فهمیده» بودی!

همیشه خاموش بودی، ولی هرگز سکوت نمی کردی.

«پوشش»، سفارش همیشگی ات بود که خواهرانت را «مصونیت» می بخشید و...

نامت بلند و جاودانه باد!

نامت جاودانه می ماند

حبیب مقیمی

صدای تیک تاک ساعت، نزدیک شدن به قرار ملاقات و صدای انفجارِ تحویل یک روح کوچک به خداوند، بوی خوش بهشت و لالایی حزین یک مادر؛ آه کودکم! دیگر لباس کودکی ات، بر اندامت برازنده نیست. چقدر بزرگ شده ای! انگار تا بزرگ شدن، فقط یک تانک فاصله بود، تا پیش خدا.

حالا دیگر زمزمه لالایی های کودکانه در گوش های کوچکت سزاوار تو نیست.

مادر، حسین خوبم! من گوشه گوشه خاکریزها و گام هایت را دنبال کرده ام و تکه تکه بدنت را کاویده ام و از میانشان، قلبت را برای خود به یادگار برداشته ام. گرم گرم.

قلب تو را به قلب نوجوان ایران زمین پیوند خواهم زد، تا بهانه های بزرگ شدن را بفهمد، تا فهمیده باشد، حسین را.

آه، کودکم! تو چه خوب معنی ناموس را دانستی و چه خوب جسم وطن را دیدی که داشت زیر زنجیرهای چرخ تانک مچاله می شد و تن تو نیز.

رهبر کوچک من! می آموزم از عروج تو، سماع کودکانه را و خواهش یک دل کوچک برای پیوستن به دلدار و بعد، پاره های مقدس یک جسم و اشک های سرزیر همسنگران متحیر در این عشق بازی.

رهبر کوچک من! 13 ساله شکفته در زیر چرخ های تانک! نور عروجت، همچنان پس از گذشت سال ها، چشم هامان را خیره کرده است و جانی را به شگفت واداشته است. نام تو ـ بسیجی کوچک ـ پشت دشمن را می لرزاند.

امروز، هر نوجوان ایرانی، نام حسین فهمیده را در ذهن خویش حک کرده است و با افتخار، در کتاب درس زندگی اش، قصه فداکاری او را از بر است. تو در یادمان دفاع مقدس، بر بلندترین نقطه خوش نشسته ای. سلام بر پرواز روح کوچکت، آن گاه که به خدا پیوست. نامت جاودانه می ماند!

تو نمی سوزی...

عاطفه خرّمی

پس از چهارده قرن، حماسه ای می آفریند به وسعت تمام حیرت انسان.

دوباره شهادت،شهدي می شود و حیات «حسین علیه السلام »، را به بهشت جاودان پیوند می زند.

تو در مکتب کدام حسین علیه السلام پرورش یافته ای؟

کدام اندیشه، کدام انگیزه و کدام عشق، جانت را شعله ور کرد؟

بزرگ مرد کوچک!

کاش اسرار سینه ات را بر ما می گشودی!

کاش ذرّه ای از آتش درونت، جان ما را شعله ور می کرد! این ماشین آهنی، با تمام غرورش، با تمام عظمت و تجهیزاتش، در برابر تو، مُشتی خاکستر است؛

در برابر تو کوچک است. عظمتت، او را به آتش می کشد.

تو نمی سوزی؛ که جاودان می شوی.

پاره پاره نمی شوی؛ که به ابدیت پیوند می خوری.

بزرگ مرد کوچک! حماسه ساز قرن فولاد و غفلت! تو چگونه توانستی تمام لذات نوجوانی و تمام آرزوهایت را زیر پای اعتقاد، لِه کنی؟! به روح بلندت و به اندیشه نابت غبطه می خورم.

کاش ذره ای از آتش درونت، جان ما را شعله ور می کرد!

نام تو فتح است

محمد سعیدی

تمام سیزده سالگی اش را در مشتش می فشارد. با باد پیش می رود. می ایستد، تانک نزدیک می شود. نفسش را در سینه می فشارد. نارنجک ها را محکم می کند. نگاه می کند. تانک نزدیک می شود. به سمت تانک می دود، با تمام سیزده سالگی اش.

تانک نزدیک می شود... حالا در افق چیزی که بر جای مانده است، یک تانک آتش گرفته است و یک سیزده سالگی پر پر.

و حالا ظهر دیگر است. یک سو خیمه آتش گرفته زینب است و یک سو خاطره نوجوانی علی اکبر که به قلب سپاه دشمنان می زند.

و این تاریخ کربلاست. نوجوانی علی اکبر است که به زیر تانک می رود. نوجوانی علی اکبر است که در حبّ وطن آسمانی اش می سوزد، با غیرتی که تانک را مچاله می کند.

ای نوجوانی پرپر! مصیبت تو به پیشانی آسمان چروک می اندازد. داغ تو زمین را پیر می کند، امّا تو همچنان هستی؛ همچنان جاری و جوان هستی. غیرت تو می تواند از تمام سیم خاردارها بگذرد و خاطره خشم تو، تمام تانک های دشمنان را به آتش می کشد. نام تو کافی است که هر تانکی از خجالت در خودش بپیچد و خود را با سیم چرخ هایش خفه کند.

نام تو کافی است برای این که باروت های دشمن نم بکشد و سلاح هایش بپوسد. نام تو کافی است که پوستین های دشمن پا به فرار بگذارند.

نام تو را که می بریم، بوی باروت، دماغ تفنگ هایمان را مست می کند و سرنیزه هایمان می درخشند؛ در خشمی آسمانی. و آب از قمقمه هایمان می جوشد.

نام تو فتح است و بشارت است؛ در ملتقای شهادت، یا حسین!

خوبان هرگز نمی میرند

مهدی میچانی فراهانی

اندیشیدن به تو جسارتی بزرگ می طلبد و نوشتن نیز. این خاک، هنوز مبهوت حماسه توست.

عشق را به نامت آمیخته اند گویی؛ شهامت را نیز.

نگاه می کنی؛ تانک ها نزدیک اند و همرزمان، خسته و عطشناک. چیزی به فاجعه نمانده است. وای که اگر تانک ها از خاکریز بگذرند، چه خواهد شد؟

باز هم نگاه می کنی؛ به فاجعه می اندیشی. برایت قابل تحمل نیست؛ دیدن تکه تکه شدن این همه مردانی که با ایشان خو گرفته ای، سخت دشوار است. چه باید کرد؟

ناگاه، در عمق ذهن خویش، نوایی شگت می شنوی. حسی غریب در تو جان می گیرد. آری! باید شمشیرهای راکد را از سکون دیوارها جدا کرد و نارنجک هایی که در انتظار لحظه شکفتن، ملتمسانه به تو خیره شده اند. می اندیشی که این شاید تنها کاری باشد که از تو ساخته است؛ پس شمشیر از غلافِ سوخته بیرون می کشی.

اینک نارنجک ها به پیکرت آویخته اند و می خندند. چشمانت، روی نزدیک ترین تانک قفل می شود؛ پس «یا علی علیه السلام »! برمی خیزی و فریاد همرزمی که چه می کنی پسر؟... و تو می دوی...

و در مرگ خوبان رازی ست: خوبان هرگز نمی میرند.

اینک بر قله خاکریزها ایستاده ام، تا باد از کدامین جنگل دور، نام تو را با خویش خواهد آورد؟ بی شک، مرگ تو باور کردنی نیست که حسین ها همیشه در متن این قوم تکرار می شوند؛ زنده و همیشه.

چه غیرتی دارد، بزرگ مرد سیزده ساله ای که با یک دست شمشیر، و با دستی دیگر، شهامت را به دوش می کشید!

صحرا، آغشته از بوی توست؛ بوی تو و شمشیر و نارنجک و آغشته از بوی عشق. ای روشن جاوید!

حسین همیشه فاتح این سرزمین!

من خوب می شناسم لهجه بادها را، آن گاه که تو را در خویش زمزمه می کندو می شنوم صدای برگ های نو شکفته در ابتدای بهار را وقتی که بر فراز خاکریز، گواه تکرار تو و مردانی چو تواند.

بی شک، زبانم لال است از سرودن تو و قلم حتی از روایت آن چه تو بودی، آن چه تو کردی. قلم، ذهن بسته تاریکی ست در برابر روشنایی حضوری بزرگ، که تو باشی.

آن گاه که نارنجک ها شکفتند و شعله ها به فراز آمدند، تو را دیدم که چون روشن ترین قصه های اساطیری، سوار بر گرده اسبی بالدار، عرض افق را مشتاق و قاطع، پیمودی و ناگاه به خورشید هفتم رسیدی؛ حتی هنوز، گاهی شیهه اسب را می توان شنید.

به شیوه بوته ها

حسین هدایتی

شتاب در جبروت خداوند، با برق آن چشم های جوان.

دست هایش را بر کمرگاه آسمان می گیرد، نفس های نزدیک دشمن را چون جهنّمی، بر حوالی خویش حس کرده است.

گُرده های کوچکش را تکیه گاه اندوه این سرزمین می کند؛ راز دقیق کائنات را «فهمیده» است.

چگونه بنویسم از پرواز فرشته وارش در توفان، از دست و پا زدنش در رودخانه های رؤیا ـ برخلاف تمام جریان ها ـ ؟!

سیزده سالگی اش را به رخ قرن ها می کشد. نارنجک ها را در مشت هایش می فشارد ـ مطمئن از پرواز ـ چکمه های پلید دشمن، بر خیال کوچکش رژه می روند.

تانک ها نزدیک تر از همیشه اند. طنین لرزه بر شانه های زمان. بر شن زار خوابیده است. ایستادنی به شیوه بوته های برهوت.

ایستاده بر سینه سترگ خویش! ایستااده است تا شعله های افروخته زمین را رهبری کند. با تمام سیزده سالگی اش...

دستی بر شیشه های پنجره سماوات می کشد، با درنگی تازه لبخند می زند، بارش نگاهش، شتاب می گیرد.

پنجره های باز آسمان، لبخند فرشتگان در مِه، دستی به پیشانی بندش می ساید؛ بوی باران می آید.

خداوند را عاشقانه در آغوش می کشد، شتاب در جبروت، باران شدیدتر می شود و دشمن نزدیک تر.

تانک ها می غرّند، آسمان هم.

قهقهه مستانه شیاطین اوج گرفته است و تانک ها همچنان می غرّند. همچنان می تازند و عشق، دست به دیوار کائنات گرفته است.

چشم های جنوب، به رفتاری تازه خیره مانده است؛ بوی نخل ها، سوخته تر از پیش، تپیده در آخرین نعره های خاک، سودای عروج، چشم ها بسته به روی رنگ ها، ایستاده به پای درنگ ها.

و شهادت، در گام های آن سوتر است. صدای انفجار عشق، در گوش آسمان ها، و ققنوس، بر خاکستر خونین خویش، زنده خواهد ماند؛ با برق آن چشم های جوان...

شاگردان ممتاز

حبیب مقیمی

آن روز تمام گچ های کلاس درس، رنگی از خون به خود گرفتند و دستان فرزندم، بوی قلم می داد. فرزندان پاک میهن، از مدرسه تا خدا را دویده بودند، نفس زنان و پرشتاب، تا پنجه های وحشی خیانت کاران را در هم بشکنند و روزی بسازند ماندگار در خیال غم انگیز تاریخ؛ که خیابان ها، سوگ نشین دانش آموزان به خون نشسته بودند. درس امروز، ادبیات مبارزه است که سطر سطر آن بوی خون می دهد؛ خونی مقدس که تا عاشق نباشی، استشمام نخواهی کرد.

درس امروز، درس فدا شدن در راه اوست؛ آن جا که تمام لغت نامه ها، از تفسیر کلمه ایثار باز می مانند.

آفرین بر تو که چه خوب درست را از بر کرده ای!

گل های سرخ حیاط مدرسه امروز چه رنگ سرخ عجیبی به چهره شان نشسته است و زنگ، زنگ پرواز روح های کوچک فرزندان میهن به سوی خداست.

امروز، خیابان ها برای همیشه به رنگ سیاه، لباسی بر تن می کنند.

 

روزنامه ها این روزها از بزرگ ترین انسان ها سخن می گویند که چشم کوچکشان، پر از شوق دین و میهن است؛ جوانانی که برای رسیدن به مدرسه، از کوچه ها و خیابان هایی گذشتند که امروز نامشان بر آنها حک شده است. گذشتند و سیاه مشق های فداکاری را نوشتند و سرانجام، سر کلاس درس شهادت، شاگرد ممتاز مدرسه عشق شدند.

و ما امروز، دانش آموز همان مدرسه هاییم؛ با خیابان های اطرافمان که بوی ایران قدیمی را می دهد. و هر سال، 13 روز از آبان ماه که بگذرد، دلمان چقدر می گیرد به یاد روزها و یاران قدیمی! ده ها 13 آبان از عمرمان می گذرد و بر سر همان کلاس ها نشسته ایم؛ خدا کندمعنی ایثار را خوب فهمیده باشیم، تا ما نیز شاگرد ممتاز مدرسه عشق شویم.



 نگاشته شده توسط مريم کياني بيدگلي در چهارشنبه 13 آبان 1388  ساعت 3:48 PM نظرات 0 | لینک مطلب