نكته‌هايي از زندگي سردار شهيد يوسف كلاهدوز

معصومه‌سادات ميرغني

 

عصرها كه از سر كار برمي‌گشت با تمام خستگي، پوتين‌هايش را در مي‌آورد. آن‌ها را دم حوض مي‌گذاشت. جوراب‌هايش را مي‌شست و روي بند رخت مي‌انداخت. پاهايش را هم در آب حوض مي‌شست. دمپايي مي‌پوشيد و به اتاق مي‌آمد. زهرا هيچ وقت به ياد نداشت كه جوراب‌ها و پاهاي او كه هر روز صبح تا غروب توي پوتين بوده، بو بدهد.



زهرا دوست داشت بعد از دانشگاه، سر كار برود. يوسف كه مي‌دانست زهرا در چه فكري است، كنارش نشست و گفت « دلم مي‌خواد نسبت به زندگي ديد بازي داشته باشي. خيلي خوبه كه درس خوانده‌اي. من هم از اين كه رفته‌اي دانشگاه، خيلي خوشحالم، ولي براي من تربيت بچه‌ها از هر چيزي مهم‌تره. اگه دوست داري بعد از تمام شدن دَرست كار كني، حرفي نيست. ولي من فعلاً توي اين رژيم [شاه] و اين شرايط دوست ندارم خانمم كار كنه...».



»ادامه مطلب...

 : م . صداقت | دوشنبه 18 آبان 1388  نظرات 1 | لینک مطلب



POWERED BY
RASEKHOON.NET  DESIGNED BY U M S A . I R