نكتههايي
از زندگي سردار شهيد يوسف كلاهدوز
معصومهسادات
ميرغني
عصرها
كه از سر كار برميگشت با تمام خستگي، پوتينهايش را در ميآورد. آنها را دم حوض
ميگذاشت. جورابهايش را ميشست و روي بند رخت ميانداخت. پاهايش را هم در آب حوض
ميشست. دمپايي ميپوشيد و به اتاق ميآمد. زهرا هيچ وقت به ياد نداشت كه جورابها
و پاهاي او كه هر روز صبح تا غروب توي پوتين بوده، بو بدهد.
زهرا
دوست داشت بعد از دانشگاه، سر كار برود. يوسف كه ميدانست زهرا در چه فكري است،
كنارش نشست و گفت « دلم ميخواد نسبت به زندگي ديد بازي داشته باشي. خيلي خوبه كه
درس خواندهاي. من هم از اين كه رفتهاي دانشگاه، خيلي خوشحالم، ولي براي من تربيت
بچهها از هر چيزي مهمتره. اگه دوست داري بعد از تمام شدن دَرست كار كني، حرفي
نيست. ولي من فعلاً توي اين رژيم [شاه] و اين شرايط دوست ندارم خانمم كار كنه...».
نه به
غذا ايراد ميگرفت و نه به كار خانه. گاهي كه زهرا ميپرسيد: چي دوست داري برات
بپزم؟ يوسف ميخنديد و ميگفت «غذا، فقط غذا!» هميشه هم سفارش ميكرد «زهراجان! يه
جور غذا درست كن، مهمون هم كه داشتيم، يه جور؛ زياد درست كن ولي متنوعش نكن.»
باز
هم زهرا دلش براي پدر و مادرش تنگ شده بود. يوسف اجازه داده بود كه هر وقت خواست
برود اصفهان، پيش پدر و مادرش بماند. زهرا دو هفتهاي اصفهان ماند، وقتي برگشت،
ديد همه چيز سرجاي خودش است. اتاق مرتب شده، آشپزخانه از تميزي برق ميزند و لباسهاي
شسته شده روي بند است؛ يوسف هميشه كارها را با دقت انجام ميداد.
موقع
وضع حمل زهرا شده بود. همه بيقراري ميكردند. بعضيها سروصدا راه انداخته بودند و
در بيمارستان گريه و زاري ميكردند. خانم دكتر گفته بود: زايمان مشكلي است، اما
يوسف خم به ابرو نياورد. خيلي آرام گوشه بيمارستان نشست. قرآن را باز كرد. دستهايش
را رو به آسمان گرفت و شروع به خواندن كرد.
نوزاد
كه سالم به دنيا آمد، يوسف خدا را شكر كرد. مانده بودند اسم او را چه بگذارند.
خيلي فكر كردند تا اينكه قرآن را باز كردند؛ «حامد» آمد. يوسف و زهرا خيلي اين
اسم را پسنديدند.
خانه
كه بود، با حامد بازي ميكرد. مقوا ميآورد و با او اسباببازي درست ميكرد. با او
كارتون ميديد و بعد درباره كارتون با حامد حرف ميزد. گاهي هم دولا ميشد و به
حامد ميگفت: بيا پشت من سرسره بازي كن. ببين سرسره من بهتره يا سرسره پارك.
خيلي
وقتها از كتاب يا اسباببازياي كه خوشش ميآمد، چندتا چندتا ميخريد و توي كمد
هديهها ميگذاشت. هميشه ميگفت: بايد توي خونه چيزي براي هديه دادن آماده باشه،
تا وقتي جايي ميرويم، لازم نباشه تازه اون وقت بريم براي خودشون يا بچههاشون،
هديهاي بخريم.
دخترشان
كه به دنيا آمد، گفت «اسمش را بذاريم فاطمه» اما زهرا مخالفت كرد «آخه توي فاميل
فاطمه زياد داريم. خواهر خودت هم اسمش فاطمه است. اينطوري اسم دختر ما هم عين اسم
عمهاش ميشه؛ فاطمه كلاهدوز. ديگه با هم فرقي ندارن.» يوسف خنديد و گفت «چرا،
خيلي هم فرق دارن. اون فاطمه كلاهدوز دختر حسنآقاي كلاهدوزه، اين فاطمه كلاهدوز
دختر يوسفه كه من باشم. ديدي كلي با هم فرق دارن.»
دو
دست لباس بيشتر نميپوشيد. يكي را ميپوشيد و ديگري را ميشست. گاهي كه زهرا به
بهانه عيد يا روز تولد، برايش لباس ميخريد، ميگفت: يك خواهش ازت دارم، اونم اينه
كه ديگه برام لباس نخري. ميدوني كه نميپوشم.
حسن
اقاربپرست كه شهيد شد، زهرا ديد كه توي دفترچه كوچكي كه هميشه همراهش بود، درباره
يوسف نوشته «يوسف، قائممقام فرمانده سپاه بود، ولي مرد تنهايي بود؛ هم بين
هنرمندها و هم بين مذهبيها. او اعتقاد داشت تنها دين و هنر ميتواند به روح
انسان تعالي ببخشد و زندگي يكنواخت و بستة او را از حركت در سطح جدا كند، اما
عده كمي بودند كه حرفش را قبول ميكردند.»
شبها
تا ديروقت بيدار ميماند و زبان ميخواند. زهرا با تعجب نگاهش كرد و پرسيد «كتاب
خواندن، نقاشي، عكاسي و زبان! چهقدر عجيب است! با اين همه استعداد و روحية
هنرمندانه، نميتوانم بفهمم چهطور يك نظامي شدهاي؟ حالا نقاشي و كتاب قابل قبول،
اينها زندگي تو را از يكنواختي درميآورند، اما چرا كلاس زبان ميروي، آن هم در
سطح پيشرفته؟» يوسف با آرامش نگاهش كرد و جواب داد «هر وقت ميخواهي كار خوبي را
شروع كني، نگذار چراها و فايدهها بيايند جلو، چون آنوقت حتماً تو ميروي عقب و
يك كار خوب، هيچ وقت شروع نميشود.»
چهرة
زهرا ناراحت و گرفته بود، يوسف با او صحبت كرد، اما باز هم ناراحتي در چهرهاش
ديده ميشد. يوسف بلند شد. سراغ كمد فيلمهايش رفت. فيلمي از چارليچاپلين درآورد
و گذاشت. همزمان با حركات چارليچاپلين، خودش هم آن حركات را تقليد ميكرد. آنقدر
بالا و پايين پريد تا زهرا و حامد حسابي خنديدند. براي شام هم آنها را به رستوران
برد. هر وقت هم كه ميرسيد، حامد را به پارك ميبرد و با او كلي بازي ميكرد.
غروب
كه از سر كار برميگشت به كارگاه نجاري شوهر خالهاش ميرفت و تا صبح كار ميكرد.
دو تا تخت دو نفرة تاشو و مبلهايي تاشو درست كرده بود تا در اسبابكشي راحت
باشند. جمعهها هم كه در خانه بود، تا ظهر وقتش را صرف تعمير وسايل خانه يا ماشيناش
ميكرد؛ انگار كه خستگي از او فراري بود.
يكي
از ترمهاي دانشگاه، تحقيق سختي به زهرا افتاد كه لغتهاي فني زياد داشت. يوسف كه
انگليسياش قوي بود، كتاب را با خودش به شيراز ميبرد، شبها كه از سر كار ميآمد،
آن را براي زهرا ترجمه ميكرد. زهرا توانست پروژه را سر موقع تحويل دهد و تمام
نمرهاش را بگيرد.
»...