من و همسر و پسرم علی تازه از شهرستان به قم برگشته بودیم و طبق روال گذشته در تمام آن جیب‌های زیادم تنها و تنها یک دویست تومانی بیش‌تر نبود؛ دقت کنید یک اسکناس دویست تومانی. با خودم می‌گفتم خوب است؛ با همین دویست تومان می‌توانم تعدادی نان سنگک بگیرم و با چیزهایی هم که در خانه داریم می‌خوریم تا وقت شهریه برسد و یا فرجی حاصل شود.

با تاریک شدن هوا، بلندگوهای مساجد ـ از ترس تاریکی شب ـ به تکاپو و اضطراب افتادند و ذکر هر روزشان را برای رهایی از تاریکی، نثار خانه‌های اطراف خود کردند، آماده رفتن به نماز جماعت شدم. بین دو نماز طبق عادت اهالی آن مسجد، مراسم کاسه‌گردانی اجرا می‌شد؛ به این صورت که وقتی کاسه، روبه‌روی هر کسی قرار می‌گرفت او مختار بود بین این‌که برای تأمین مخارج مسجد چیزی در کاسه بیاندازد و یا نیاندازد. طبق آیین «آسیاب به نوبت» کاسه در جلوی روی من قرار گرفت و شروع کرد برّ و برّ مرا نگاه کردن، و گویا از پشت تار و پود پارچه‌های لباسم، آن دویست تومانی را نشانه گرفته بود.  


وضعیت جالبی نبود از طرفی کاسه تیرش را رها کرده بود آن هم با تمام قدرتش به طوری که چیزی تا شکستن کمان، نمانده بود و تیر با سرعت سرسام‌آوری به سوی نشانه می‌تاخت و از سویی دیگر او تمام هست‌ونیست مرا نشانه رفته بود و می‌رفت که اثری از سنگک‌ها باقی نماند! هر طوری بود با کمک این آیات نویدبخش قرآن «من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب» و هم‌چنین «من جاء‌بالحسنه فله عشر امثالها» تصمیم خود را گرفتم و نشانه را به تیر و یا بهتر بگویم حق را به حق‌دار سپردم.

نماز که تمام شد برگشتم خانه، تلفن داشت خودش را می‌کشت که او را نجات دادم. در آن سوی تلفن، خواهر مادرشوهر زنم بود که صحبت می‌کرد. می‌گفت: با کاروانی از تهران برای زیارت آمده‌اند و چون وقت کافی ندارند ـ خدا را شکرـ می‌خواهند که ما برویم پیش‌شان حرم، تا ما را ببینند. سه نفری پریدیم پشت موتور و کوچه 55 خاکفرج را به مقصد صحن ایوان آیینه ترک گفتیم. به آن‌جا که رسیدیم بعد از سلام و احوال‌پرسی و صحبت از این در و از آن در، خداحافظی کردیم که برویم و آن‌ها را تعارف کردیم که بیایند و تعارف هم که از این بیش‌تر نمی‌شد. موقع خداحافظی همان خانمی که وصفش گذشت کیف پولش را باز کرد و یک اسکناس دوهزار تومانی در کف دست من گذاشت و گفت که این را به علی می‌دهم، و رفت. من در حالی‌که اشک در چشم‌هایم جمع شده بود با خودم گفتم «من جاء بالحسنه فله عشر امثالها» آن هم در کم‌تر از دو یا سه ساعت.

در این‌جا من با خدا شرط کرده بودم که من این دویست تومان را می‌دهم و ده برابرش را می‌خواهم، ولی اگر کسی بدهد و شرط نکند، آیا خداوند غنی مطلق و بی‌نیاز که هرگز خزانه‌اش خالی نمی‌شود و هرگز فقیر و درمانده نمی‌شود بیش‌تر از ده برابر و یا حتی بی‌نهایت نمی‌دهد؟!

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن که خواجه خود روش بنده‌پروری داند.

محمدجواد ـ ز


»...

 : م . صداقت | چهارشنبه 11 آذر 1388  نظرات 0 | لینک مطلب



POWERED BY
RASEKHOON.NET  DESIGNED BY U M S A . I R