هر چه می رسد به تو از کرده های توست
دل آن زمان ربود . . .
شوخ چشمی بین که در پیری جوانی کرده ایم
دانی که . . .
باید صفای روح بیابی که کیمیاست
بیخبر از خویش چرایی چرا؟
چشم فروبسته اگر وا کنی
در تو بُوَد هرچه تمنّا کنی
عافیت از غیرْ نصیب تو نیست
غیرِ تو ای خسته طبیبِ تو نیست
از تو بُوَد راحتِ بیمار تو
نیست به غیر از تو پرستار تو
همدم خود شو که حبیب خودی
چارهی خود کن که طبیب خودی
غیر که غافلْ ز دل زار توست
بیخبر از مصلحتِ کار توست
بر حَذر از مصلحت اندیش باش
مصلحت اندیش دل خویش باش
چشم بصیرت نگشایی چرا؟
بیخبر از خویش چرایی چرا؟
صید که درمانده ز هر سو شدهست
غفلت او دام ره او شدهست
تا ره غفلت سِپُرَدْ پای تو
دام بُوَد جای تو ای وای تو
خواجهی مُقْبِل که ز خود غافلی
خواجه نِهای بندهی نامقبلی
از ره غفلت به گدایی رسی
ور به خود آیی به خدایی رسی
پیرِ تهی کیسهی بیخانهای
داشت مکان در دل ویرانهای
روز به دریوزگی از بخت شوم
شام به ویرانه درون همچو بوم
گنج زری بود در آن خاکدان
چون پری از دیدهی مردم نهان
پای گدا بر سر آن گنج بود
لیک به غفلت به غم و رنج بود
گنج صفت خانه به ویرانه داشت
غافل از آن گنج که در خانه داشت
عاقبت از فاقِه و اندوه و رنج
مَرد گدا مُرد و نهان ماند گنج
رهی معیری