بشنو از نی نالههای نینوا
داستان جانگداز کربلا
قصّهی دریا دلانِ ماه وَش
بر لب دریا وُ سوزان از عطش
ظهر بود و زیر تیغ آفتاب
تشنه کامان از عطش در التهاب
خیمهها از تشنگی بیتاب بود
دیدهها در انتظار آب بود
یک طرف اصحاب جانباز حسین علیه السلام
رزمجویان سرافراز حسین علیه السلام
عابدان نیمه شبهای دراز
واله و شیداییِ راز و نیاز
با ولایت جانشان آمیخته
تیغها را بهر رزم آهیخته
سوی دیگر لشکر کفر یزید
فاسق و میخواره و پست و پلید
یک طرف هفتاد نخل پر ثمر
در مقابل خصم دون و فتنه گر
کوفیان سست عهد نابکار
در عدد بودند افزون از شمار
بسته بود از کینه آن قوم لعین
آب بر فرزند خیرُ ٱلْمُرْسَلین
سینهها میسوخت از فرط عطش
گوئیا افروخته در سینه تش
اصغر شش ماهه اندر تاب و تب
آب را با گریه میکرد او طلب
چون که عبّاس آن علمدار رشید
خیمهها را از عطش بیتاب دید
کودکان را یافت وقت کارزار
تشنه لب در خیمه بیصبر و قرار
مَشک را بگرفت آن نیکو لقا
ماه وش، سقّای دشت کربلا
با اشارتهای پورِ فاطمه علیها السلام
شد روان عبّاس سوی علقمه
چهرهاش چون قرص روی ماه بود
مِهر و مَه بودند نزدش در سجود
قامتش چون سرو، سروِ سرفراز
دیدگانش مَحْمِلِ صد رمز و راز
چون علی در راه حق بود استوار
تیغ حیدر داشت بر کف یادگار
مرکبش مانند طوفان میدوید
چون قلم بر خاکها خط میکشید
در مسیر علقمه آن رادمرد
خویش را بهر نبرد آماده کرد
تا صفوف خصم ره پیمود او
تا که شد با خِیْلِ دشمن روبرو
یک به یک افکنْد دشمن را به خاک
کِیْ دلیران را بُوَد از خصم، باک؟
با شجاعت حلقهی دشمن گسیخت
دشمن از هر سو که میشد، میگریخت
از مصاف آن جوان فتنه سوز
در هراس افتاد خصم تیره روز
تیغ شمشیر علمدار جوان
بردرید از هم صفوف کوفیان
راه را تا ساحل دریا گشود
لحظهای زان پس کنار آب بود
آب میزد چشمک از بالای رود
گوئیا شعری بدین سان میسرود
آب میگفت: « این منم آب فرات
تشنه کامان را همی بخشم حیات
دشتها را آبیاری میکنم
نخلها را پاسداری میکنم
بسترم از برق آب آیینهوار
سبزهها دارند از من یادگار
گر بیابم تشنه بیتابش کنم
بعد از آن با عشوه سیرابش کنم
بینمت با لعل عطشان ای دلیر
خشکتر از خاک سوزان کویر
ای ستاره، ماهِ زیبا، وِی قمر
تشنهای امّا من از تو تشنهتر
تشنهی آنم که سیرابم شوی
مَرْکبِ امواجِ زیبایم شوی
موجهایم را بگیری در بغل
آب را نوشی گوارا چون عسل
تشنهی آنم که در کامت شوم
زخمهایت را بشویم دم به دم
میشود نزدم بیاسایی دمی
یا بنوشی زآب شیرینم کمی؟
هان تویی اینجا و دریا روبرو
جرعهی آبی بریز اندر گلو
ای دلآور با تو هستم گوش کن
اندکی زین آب، اینک نوش کن
وقت آن باشد کزین آبِ زلال
کامِ خود سیراب سازی بیمجال »
دست بُرد آنگه علمدار رشید
در میان آب و قدری زان کشید
خواست تا یک جرعه نوشد زِآب رود
آتش دل را کُند خاموش زود
آب را تا نزد لبها برد راه
سوی میدان گاه میکرد او نگاه
ناگهان افتاد او یاد حسین علیه السلام
خاطرش سر زد به اولاد حسین علیهم السلام
دیدهها را دوخت بر روی خِیام
یادش آمد کودکان تشنه کام
آب را در بحر جاری ریخت باز
داد پاسخ اینچنین آن پاکباز
این منم فرزندِ پاک مرتضی
مظهر ایمان و ایثار و وفا
در بنیهاشم چو ماهِ اَنْوَرم
تاج دین و فخر و عزّت بر سرم
گر که ماهم، نور دارم از حسین علیه السلام
سینهای پُرشور دارم از حسین علیه السلام
او چو خورشید است و من همچون قمر
میزنم بر گِرْدِ او هر لحظه پَر
پس بدان آخر که او جان من است
دلبر دل، جان جانان من است
زهر در کامم شود، بی او عسل
روز با شامِ سیه گردد بَدَل
نیست آیینِ جوانمردانِ ناب
مَه شود سیراب و عطشان، آفتاب
راهِ پاکِ عشقبازی نیست این
کِیْ بُوَد رسم وفاداری چنین؟
هر که دل بر او سپرد ایمن شود
وانکه با او نیست، اهریمن شود
آن رسولِ حق که شد فخرِ زَمَن
گفت من باشم زِ او، او هم زِ من
بر گلویش بوسه میزد بارها
در کمالش گفت او گفتارها
اوست مِصْباح درخشانِ حیات
کِشتی عشق است از بهرِ نجات
جان فدای لعل عطشانت حسین علیه السلام
دست من بادا به دامانت حسین علیه السلام
یا رسانم آب را با صد امید
یا که من هم تشنه میگردم شهید
دیده کس آیا به گیتی این مَرام
بر لبِ دریا و ساقی تشنه کام؟
آن جوانمرد رشید بیمثال
مَشک را پُر کرد از آب زلال
یکه تاز و شیر میدان نبرد
بعد از آن آهنگ رَجْعَت ساز کرد
راه را بستند قوم بیحیا
تا مبادا او رسد تا خیمهها
با شجاعت رزم کرد آن با وفا
یک به یک انداخت دشمن را ز پا
تیغها مأنوس شد با پیکرش
گشت چون شَقُّ ٱلْقمر فرقِ سرش
ضربت شمشیر اصحاب جفا
شد سبب یک دست او گردد جدا
آن علمدار رشید و نامْوَر
مَشک را بگرفت با دست دگر
گفت با قوم ستمکار لَعین
ماهِ رَخشان بنیهاشم چنین
من ابالفضلم علمدارِ حسین علیه السلام
یاور و سقّا و سردارِ حسین علیه السلام
شهد شیرین لقا نوشیدهام
جامهی عهد و وفا پوشیدهام
گر که دستانم شود از تن جدا
یا شود فرقم ز تیغِ کین دو تا
بشکند ار خصم دون بال و پرم
پاره پاره گر نماید پیکرم
گر ببارد تیغهای اهرمن
دم به دم بر سینهی عطشان من
حامیام بر دین و آیین رسول
کی جدا گردم ز فرزند رسول؟
بارش باران تیغ آغاز شد
گوئیا باب شهادت باز شد
تیرها بگریخت از بندِ کمان
سوی عبّاس رشید قهرمان
نیزهها بگرفت سقّا را هدف
تیرباران گشت او از هر طرف
وز هجوم تیغهای اهرمن
دست دیگر هم جدا شد از بدن
پیکر بیدست او شد ریش ریش
مَشک را بگرفت با دندان خویش
تا مبادا مَشک را تیری رسد
یا بدو زخمی ز شمشیری رسد
زیر لب میگفت ای آن ماهِ مُنیر
« ای خدا این مَشک را از من مگیر»
چون که دید آن پایمردی را عدو
گفت تا این مَشک باشد نزد او
میخروشد همچنان شیرِ ژیان
پس هدف گیرید مَشکش بیامان
تیرها بار دگر از چِلِه رَست
از چپ و از راست از بالا و پست
تا که تیر خصم مَشکش را درید
آب بیرون جَست و سقّا ناامید
مَشک چون شد پاره پاره، چاکْ چاکْ
بر زمین افتاد ماهِ تابناک
گفت آن لحظه به مَشک آن قرصِ ماه
از چه بگذاری مرا در نیمه راه؟
داستان عاشقی از من شنو
جان اگر از کف روَد، از کف مرو
بی تو دیگر جامِ امیدم شکست
بر دلم زنگار نومیدی نشست
آبِ تو با خونِ من آمیخته
هر دو یک جا روی صحرا ریخته
نوش کن ای خاکِ دشتِ کربلا
آب را، خونِ مرا، جانِ مرا
نوش کن سیراب شو از خون دل
تا بروید لالهها زین آب و گِل
کرد زان پس او نظر از راهِ دور
گوئیا دارد حسین علیه السلام آنجا حضور
گفت با او یا حسین اَدْرِکْ اَخٰاکْ
رس به فریادم که افتادم به خاک
تا شنید آواز مه را آفتاب
شد روانه سویش آنگه با شتاب
چون به بالینش رسید آن نازنین
دید علمدارش فتاده بر زمین
چهرهاش مجروح بود و لاله گون
پیکر بی دست او هم غرق خون
اشکها بر روی نیکویش دوید
داد از کف طاقت و پشتش خمید
پس گرفت او را در آغوشش حسین علیه السلام
زمزمه میکرد در گوشش حسین علیه السلام
ای برادر دیدهها را باز کن
با من اینک گفتگو آغاز کن
خیز بارِ دیگر ای آزادمرد
تا مرا یاری کنی در این نبرد
میروی آهسته ای سرو روان
از تنم بیرون رود گویی روان
کیست دیگر تا مرا یاری کند
یا در این میدان علمداری کند؟
سینهام گردیده کانون اَلَم
بر چه کس برگو تو بسپارم عَلم؟
عاقبت آن اختر سیمینه رو
با حسین علیه السلام آغاز کرد این گفتگو
ای سپهدار دلیر کربلا
گر که بی آب آمدم عفوم نما
شرمسارم ای برادر زین سبب
هست عبّاس تو خود هم تشنه لب
کاش میشد تا که من هفتاد بار
جان فدایت سازم اندر کارزار
لیک تقدیر الهی شد چنین
حمد وَ ٱلشُّکْرُ لِرَبِّ ٱلْعٰالمین
گفت این را و پس از آن شد خموش
بَحْر شد بیتاب و آمد در خروش
علقمه چون لالهها خون رنگ شد
آسمان گریان، زمین دلتنگ شد
شد ملائک در عزا و نوحه خوان
نالهای پیچید در هفت آسمان
خلقِ عالم! مویه کن بر سر بکوب
ماهِ تابان است در حال غروب
لالهای دیگر ز باغ مصطفی
رخت بربست از میان لالهها
دیدهها بار دگر پر آب شد
لحظهی شیرین دَقُّ ٱلْباب شد
بابِ حاجت را بکوب اینک تو باز
تا بگردد دربهای بسته باز
کاروانِ خِیْلِ عاشورائیان
سوی معشوق است هر لحظه روان
روز عاشوراست هر روز خدا
زیر پای ماست هر جا کربلا
پس اَلا ای طالب آزادگی
ای گل زیبای باغ زندگی
نیکخو چون غنچههای یاس باش
در جوانمردانگی عبّاس باش
درس از آن لعلِ عطشانش بگیر
در پیاش بشتاب و دامانش بگیر
رایتش برگیر بر کف ای جوان
هان تویی اینک علمدار زمان
محسن خانچی