| وب سایت تخصصی نماز | آغاز شد این دفتر برای کسانی که میخواهند محبوب خدا شوند ....قربه الی الله .... برای محبوب شدن نزد خدا چند قدم بیشتر فاصله نداریم .... یاعلی « ارزنـــده تـرین گــوهر مصـود نـــماز است / زیبنــده تـرین هــدیه معبـود نـــماز است / ای دوست بگـو تـا همـه ی خـلق بداننـد / مقصود حق از خلقت موجود نـماز است. »
 
آيه 60 : اجازه كودكان در سه وقت از شبانه روز
نويسنده : محبوب خدا
تاريخ : شنبه 28 بهمن 1391 

يا ايها الذين امنوا لستاذنكم الذين ملكت اينانكم و الذين لم يبغوا الحلم منكم ثلث مرات من قبل صلوة الفجر و حين تضعون ثيابكم من الظهيرة و من بعد صلوة العشاء ثلث عورات لكم ليس ‍ عليكم و لا عليهم جناح بعدهن طوافون عليكم بعضعكم على بعض كذلك ييبن الله لكم الايات و الله عليكم حكيم . (354)
ترجمه :اى مومنان بردگان و كودكان شما كه به حد بلوغ نرسيده اند در سه وقت بايد از شما اجازه بگيرند: قبل از نماز صبح و در نيمروز كه لباس از تن بيرون مى آوريد و بعد از نماز عشاء خصوصى شماست و بعد از اين سه وقت بر شما و آنها گناهى نيست كه گردتان بگرداند، اينگونه خداوند آيات را براى شما بيان مى كند،خداوند داناى فرزانه است .
تفسير آيه  
در تفسير اين آيه شريفه يك نكته اخلاقى اولا بايد مورد بررسى قرار گيرد و بعد وارد بحث شويم .
آداب ورود به جايگاه خصوصى پدر و مادر در اين آيه :
مهمترين مساله اى كه در اين سوره شريف نور،تعبير شده مساله عفت عمومى و مبارزه با هر گونه آلودگى جنسى است كه در ابعاد مختلف مورد بررسى قرار گرفته ،آيه مورد بحث نيز به يكى از امورى كه با اين مساله ارتباط پرداخته و خصوصيات آن را تشريح مى كند.
نخست خداوند مى فرمايد:((اى كسانى كه ايمان آورده ايد بايد مملوكهاى شما (برندگانتان )و همچنين كودكانتان كه به حد بلوغ نرسيده اند در سه وقت از شما اجازه بگيرند )) (يا ايها امنوا ليسناذنكم ملكت ايمانكم لم يبلغوا الحلم منكم ثلاث مرات ) آن سه وقت عبادتند از:((قبل از نماز فجر،و در نيمروز هنگامى كه از لباسهاى (معمولى ) خود بيرون مى آييد،و بعد از نماز عشا ))) (من قبل صلوة الفجر و حين تضعون ثيابكم من الظهيرة من بعد الصلوة العشاء) ((ظهيرة )) چنانكه راغب در مفردات و فيروز آبادى در قاموس مى گويند:به معنى نيمروز و حدود ظهر است كه مردم در اين موقع معمولا لباسهاى روئى خود را در مى آورند و گاه مرد و زن با هم خلوت مى كنند. (( اين سه وقت ،وقت پنهانى خصوصى براى شما است ))(ثلاث عورات لكم ) (( عورة )) در اين آيه در،اصل از ماده (( عار )) به معنى (( عيب )) است و از آنجا كه آشكار شدن آلت جنسى شكاف در ديوار و مانند نيز آمده است و گاه به خاطر آن است كه مردم در اين اوقات خود را زياد مقيد به پوشانيدن خويش مانند ساير اوقات نمى كنند و يك حالت خصوصى دارند بديهى است اين دستور متوجه اولياى اطفال است كه آنها را وادار به انجام برنامه كنند،چرا كه هنوز به حد بلوغ نرسيده اند تا مشمول تكاليف باشند و به همين دليل مخاطب در اينجا اوليا هستند.
ضمنا اطلاق آيه هم شامل كودكان پسر و هم كودكان دختر مى شود، و كلمه الذين كه براى جمع مذكر است مانع از عموميت مفهوم آيه نيست زيرا در بسيارى از موارد اين تعبير به عنوان تغليب بر مجموع مسلمانان است ( سوره بقره آيه 83) ذكر اين نكته نيز لازم است كه آيه از كودكانى سخن مى گويد كه به حد تميز رسيده اند و مسائل جنسى و عورت و غير از آن را تشخيص مى دهند،زيرا دستور اذن گرفتن خود دليل بر اين است كه اين اندازه مى فهمند كه اذن گرفتن يعنى چه ؟ و تعبير به (( ثلاث عورات )) شاهد ديگرى بر اين معنى است .
اما اينكه اين حكم در مورد بردگان مخصوص به بردگان مرد است يا كنيزان را نيز شامل مى شود روايات مختلفى وارده شده هر چند عام است و شامل هر دو گروه مى شود به همين دليل روايت موافق ظاهر را مى توان ترجيح داد. (355)
در پايان آيه مى فرمايد: (( بر شما و بر آنها گناهى نيست كه بعد از اين سه وقت بدون اذن وارد شوند،و بعضى بر ديگرى خدمت كنند و گرد هم (با صفا و صميميت )
بگردند ))) ( ليس عليكم و لا عليهم جناح بعدهن طوافون عليكم بعضكم على بعض )
آرى چنين خداوند آيات را براى شما تبيين مى كند و خدا عالم و حكيم است ( كذلك يبين الله الكم الايات و الله عليم حيكم ) واژه ((طوافون )) در اصل از ماده ((طواف )) به معنى گردش دور چيزى است ،و چون به صورت صيغه مبالغه آمده به معنى كثرت در اين امر مى باشد، با توجه به اينكه بعد از آن ((بعضكم على بعض )) آمده مفهوم جمله اين مى شود كه در غير اين سه وقت شما مجاز هستيد برگرد يكديگر و رفت و آمد داشته باشيد و به هم خدمت كنيد و به گفته فاضل مقداد در كنز العرفان ،اين تعبير در حقيقت به منزله بيان دليل براى عدم لزوم اجازه گرفتن در سائر اوقات است ،
چرا كه اگر بخواهند ،مرتبا رفت و آمد داشته باشند و در هر بار اذن دخول بخواهند كار مشكل مى شود. (356)



:: ادامه مطلب
94 - نماز سحر گاهان
نويسنده : محبوب خدا
تاريخ : شنبه 28 بهمن 1391 

سعيد بن محمّد بن جنيد، معروف به (جنيد بغدادى ) از عرفاى قرن سوم ، و در سال 297 ه‍ .ق در بغداد رحلت نمود.
وى استادى ماهر و دانشمندى الهى بود، و خيل عظيمى از عالمان در پرتو انوار درخشان او رشد يافته بودند. جعفر خالدى گويد: در عالم خواب جنيد را ديدم و به او گفتم : خداوتد با تو چگونه رفتار كرد؟!
در پاسخ فرمود: همه اين اشارات و عبارات و رسوم و علوم كه داشتم از بين رفت . ((وَ مانَفَعَها اِلاّ رَكعاتٍ كُنّا نَركعها فى الاسحار)).
جز چند ركعت كه در سحرگاهان مى گذاردم . چيزى به حالم سود نبخشيد.1(00)

آب كم جو، تشنگى آور به دست
تا بجو شد آبت از بالا و پست
تشنه مى نالد كه كو آب گوار؟

آب مى گويد كه كو آن آبخوار؟



:: ادامه مطلب
93 - مرغ تسبيح گوئى و من خاموش
نويسنده : محبوب خدا
تاريخ : شنبه 28 بهمن 1391 

ياد دارم كه شبى در كاروان همه شب رفته بودم و سحر در كنار بيشه اى خفته . شوريده اى كه در آن سفر همراه ما بود، نعره اى برآورد و راه بيابان گرفت و يك نفس آرام نيافت . چون روز شد گفتمش : آن چه حالت بود. گفت : بلبلان را ديدم كه بنالش در آمده بودند از درخت و كبكان از كوه ، و غوكان در آب و بهايم از بيشه انديشه كردم كه مروّت نباشد همه در تسبيح و من به غفلت خفته .

دوش مرغى به صبح مى ناليد
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
يكى از دوستان مخلص را
مگر آواز من رسيد بگوش
گفت باور نداشتم كه ترا
بانگ مرغى چنين كند مدهوش
گفتم اين شرط آدميت نيست
مرغ تسبيح گوى و من خاموش (99)
 

 



:: ادامه مطلب
92 - تذكر پدر
نويسنده : محبوب خدا
تاريخ : شنبه 28 بهمن 1391 

سعدى رحمة ا... در گلستان ، باب دوم ، در اخلاق درويشان در رابطه با شب خيزى خود چنين مى نويسد:
ياد دارم كه در ايام طفوليت متعبد بودمى و شب خيز و مولع زُهد و پرهيز. شبى در خدمت پدر رحمة الله عليه نشسته بودم و همه شب ديده بر هم نبسته و مصحف عزيز بركنار گرفته و طايفه اى خفته ، پدر را گفتم از اينان يكى سر بر نمى دارد كه دوگانيى بگذارد و چنان خواب غفلت برده اند كه گويى نخفته اند كه مرده اند.
گفت : جان پدر تو نيز اگر بخفتى بِه از آن كه در پوستين خلق افتى .(98)

نبيند مدّعى جز خويشتن را
كه دارد پرده پندار در پيش
گرت چشم خدا بينى ببخشد
نبينى هيچ كس عاجزتر از خويش

 



:: ادامه مطلب
91 - جان ايمان
نويسنده : محبوب خدا
تاريخ : شنبه 28 بهمن 1391 

از امام صادق عليه السّلام روايت شده است :
ان روح الايمان ثلاثه : التهجد بالليل و افطار الصائم و لقاء الاخوان .
جان ايمان سه چيز است : نماز شب خواندن ، و روزه دار را افطار دادن و ملاقات برادران نمودن .(97)

 



:: ادامه مطلب
90 - لحظه هاى خدائى يك جوان
نويسنده : محبوب خدا
تاريخ : شنبه 28 بهمن 1391 

از حضرت امام صادق عليه السّلام نقل است كه روزى حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله در مسجد نماز صبح مى گذارد. پس نظر كردند بسوى جوانى كه او را حارثة بن مالك نام داشت . ديدند كه سرش از كثرت بى خوابى به زير مى آيد و رنگ رويش زرد شده و بدنش نحيف گشته است ...
حضرت از او پرسيدند: به چه حال صبح كردى و چه حال دارى اى حارثه ؟! عرض كرد صبح كردم يا رسول ا... با يقين . حضرت فرمود: بر هر چيزى كه ادعا كنند حقيقتى و علامتى هست ، حقيقت و علامت يقين تو چيست ؟ عرض كرد: حقيقت يقين من يا رسول ا... اين است كه پيوسته مرا محزون و غمگين دارد و شبها مرا بيدار و روزهاى گرم مرا به روزه مى دارد و دل من از دنيا روى گردانيده و آنچه در دنياست مكروه دل من گرديده است و يقين من به مرتبه اى رسيده كه گويا عرش خداوندم را كه براى حساب در محشر نصب كرده اند و خلايق همه محشور شده اند و گويا من در ميان ايشانم و مى بينم اهل بهشت را كه در بهشت تنعّم مى نمايند. و مى بينم اهل جهنم را كه در ميان آتش معذبند. حضرت به اصحاب فرمود: اين بنده ايست كه خدا دل او را به ايمان منوّر گردانيده است . پس فرمود: اى جوان بر اين حال كه دارى ثابت باش . عرض كرد يا رسول ا... دعا كن كه حق تعالى شهادت را روزى من گرداند. حضرت دعا كرد و او در يكى از جنگها به فيض شهادت نائل آمد.(96)

گفت پيغمبر صباحى زيد را
كيف اصبحت اى رفيق باصفا
گفت عبداً موقنا با اوش گفت
كو نشان از باغ ايمان گر شگفت
گفت تشنه بوده ام من روزها
شب نخفتم من زعشق و سوزها
كه بگويم يا فرو بندم نفس
لب گزيدش مصطفى يعنى كه بس

((مولوى ))



:: ادامه مطلب
فصل چهارم : شب مردان خدا - 89 - نافله ، عاشورا، جامعه
نويسنده : محبوب خدا
تاريخ : شنبه 28 بهمن 1391 

سيّد احمد بن سيّد هاشم بن سيّد حسن موسوى رشتى ، تاجر معروف از رشت ، اين حكايت را در شهر كاظمين به درخواست شيخ عباس ‍ قمى عليهاالسّلام (1294-1359 ه‍ .ق ) به وى تعريف كرده است كه :
در سال 1280 ه‍ .ق به قصد زيارت حجّ بيت الله الحرام از رشت به تبريز رفتم و در خانه حاجى صفر على ، تاجر تبريزى معروف منزل كردم . چون قافله نبود متحيّر ماندم . تا آن كه حاجى جبّار جلودار سدهى اصفهانى بار برداشت به جهت طرابوزَن (ولايتى از ولايات تركيه ) تنها از او مركبى كرايه كردم و رفتم . چون به منزل اول رسيديم ، سه نفر ديگر به تحريص حاجى صفر على به من ملحق شدند. يكى حاج ملاّ باقر تبريزى و حاجى سيّد حسين تاجر تبريزى و حاجى على نامى كه خدمت مى كرد. پس به اتفاق روانه شديم ، تا رسيديم به سرزمين روم و از آنجا عازم طرابوزن شديم .

در يكى از منازل ما بين اين دو شهر حاجى جبّار جلودار به نزد ما آمد و گفت : اين منزل كه در پيش داريم ترسناك است ، قدرى زود كوچ كنيد كه به همراه قافله باشيد. چون در ساير منازل غالباً از عقب قافله به فاصله مى رفتيم ، پس ‍ ما هم تخميناً دو ساعت و نيم يا سه ساعت به غروب مانده حركت كرديم ، به قدر نيم يا سه ربع فرسخ از منزل خود دور شده بوديم كه هوا تاريك شد و برف باريدن گرفت ، به طورى كه رفقاه هر كدام سر خود را پوشانيده تُند راندند. من نيز هر چه كردم كه با آنها بروم ممكن نشد، تا آنكه آنها رفتند و من تنها ماندم . پس از اسب پياده شده در كنار راه نشستم و خيلى مضطرب بودم ، چون پول زيادى براى خرج راه همراه داشتم . بعد از تاءمل و تفكّر تصميم گرفتم كه در همين موضع بمانم تا فجر طالع شود و به آن منزل كه از آنجا بيرون آمده ايم مراجعت كنم و از آنجا چند مستحفظ به همراه داشته به قافله ملحق شوم .

در آن حال در مقابل خود باغى ديدم و در آن باغ باغبانى كه در دست بيلى داشت و بر درختان مى زد كه برف از آنها بريزد، پس پيش ‍ آمد و به فاصله كمى ايستاد و فرمود: تو كيستى ؟ عرض كردم : رفقا رفتند و من ماندم ، راه را گم كرده ام . به زبان فارسى فرمود: ((نافله بخوان تا راه را پيدا كنى )) من مشغول نافله شدم ، بعد از فراغ از تهجّد باز آمد و فرمود: نرفتى ؟ گفتم : والله راه را نمى دانم . فرمود: زيارت جامعه بخوان . من جامعه را حفظ نداشتم و تاكنون حفظ ندارم با آنكه مكرّر به زيارت عتبّات مشرّف شدم . پس از جاى برخاستم و زيارت جامعه را تا آخر از حفظ خواندم . باز نمايان شد، فرمود: نرفتى ؟ هستى ؟! مرا بى اختيار گريه گرفت ، گفتم : هستم ، راه را نمى دانم . فرمود: عاشورا بخوان و زيارت عاشورا را نيز حفظ نداشتم و تاكنون ندارم . پس برخاستم و مشغول زيارت عاشورا شدم از حفظ، تا آنكه تمام لعن و سلام و دعاى علقمه را خواندم . ديدم باز آمد و فرمود: نرفتى ؟ هستى ؟! گفتم : نه هستم تا صبح ، فرمود: من حالا تو را به قافله مى رسانم . پس رفت و بر الاغى سوار شد و بيل خود را به دوش گرفت و فرمود: به رديف من بر الاغ سوار شو، سوار شدم . پس عنان اسب خود را كشيدم تمكين نكرد و حركت ننمود. فرمود: عنان اسب را به من ده ، دادم ، پس بيل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را به دست راست گرفت و به راه افتاد. اسب در نهايت تمكين متابعت كرد. پس دست خود را بر زانوى من گذاشت و فرمود: شما چرا نافله نمى خوانيد، نافله ، نافله ، نافله ، سه مرتبه . باز فرمود: شما چرا عاشورا نمى خوانيد؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا، سه مرتبه .

و بعد فرمود: شما چرا جامعه نمى خوانيد؟ جامعه ، جامعه ، جامعه ، و در وقت طى مسافت دايره وار سير مى نمود. يك دفعه برگشت و فرمود: آنها رفقاى شما هستند، ديدم كه بر لب نهر آبى فرود آمده مشغول وضو به جهت نماز صبح بودند. پس من از الاغ پايين آمده كه سوار اسب خود شوم نتوانستم ، پس آن جناب پياده شد و بيل را در برف فرو كرد و مرا سوار كرد و سر اسب را به سمت رفقاه برگردانيد.

من در آن حال به خيال افتادم كه اين شخص كى بود كه به زبان فارسى حرف مى زد و حال آن كه غالباً زبانى جز تركى و مذهبى جز عيسوى در آن حدود نبود و چگونه به اين سرعت مرا به رفقاى خود رساند، به عقب نظر كردم ، احدى را نديدم و آثارى از او پيدا نكردم . پس به رفقاى خود ملحق شدم .(95)



:: ادامه مطلب
 

 


 
» تعداد مطالب : 2884
» کل نظرات : 135
» بازديد کل : 2908359
» تاريخ ايجاد وبلاگ :
شنبه 30 دی 1391 
» آخرين بروز رساني :
سه شنبه 19 دی 1396