| وب سایت تخصصی نماز | آغاز شد این دفتر برای کسانی که میخواهند محبوب خدا شوند ....قربه الی الله .... برای محبوب شدن نزد خدا چند قدم بیشتر فاصله نداریم .... یاعلی « ارزنـــده تـرین گــوهر مصـود نـــماز است / زیبنــده تـرین هــدیه معبـود نـــماز است / ای دوست بگـو تـا همـه ی خـلق بداننـد / مقصود حق از خلقت موجود نـماز است. »
 
فصل چهارم : شب مردان خدا - 89 - نافله ، عاشورا، جامعه
نويسنده : محبوب خدا
تاريخ : شنبه 28 بهمن 1391 

سيّد احمد بن سيّد هاشم بن سيّد حسن موسوى رشتى ، تاجر معروف از رشت ، اين حكايت را در شهر كاظمين به درخواست شيخ عباس ‍ قمى عليهاالسّلام (1294-1359 ه‍ .ق ) به وى تعريف كرده است كه :
در سال 1280 ه‍ .ق به قصد زيارت حجّ بيت الله الحرام از رشت به تبريز رفتم و در خانه حاجى صفر على ، تاجر تبريزى معروف منزل كردم . چون قافله نبود متحيّر ماندم . تا آن كه حاجى جبّار جلودار سدهى اصفهانى بار برداشت به جهت طرابوزَن (ولايتى از ولايات تركيه ) تنها از او مركبى كرايه كردم و رفتم . چون به منزل اول رسيديم ، سه نفر ديگر به تحريص حاجى صفر على به من ملحق شدند. يكى حاج ملاّ باقر تبريزى و حاجى سيّد حسين تاجر تبريزى و حاجى على نامى كه خدمت مى كرد. پس به اتفاق روانه شديم ، تا رسيديم به سرزمين روم و از آنجا عازم طرابوزن شديم .

در يكى از منازل ما بين اين دو شهر حاجى جبّار جلودار به نزد ما آمد و گفت : اين منزل كه در پيش داريم ترسناك است ، قدرى زود كوچ كنيد كه به همراه قافله باشيد. چون در ساير منازل غالباً از عقب قافله به فاصله مى رفتيم ، پس ‍ ما هم تخميناً دو ساعت و نيم يا سه ساعت به غروب مانده حركت كرديم ، به قدر نيم يا سه ربع فرسخ از منزل خود دور شده بوديم كه هوا تاريك شد و برف باريدن گرفت ، به طورى كه رفقاه هر كدام سر خود را پوشانيده تُند راندند. من نيز هر چه كردم كه با آنها بروم ممكن نشد، تا آنكه آنها رفتند و من تنها ماندم . پس از اسب پياده شده در كنار راه نشستم و خيلى مضطرب بودم ، چون پول زيادى براى خرج راه همراه داشتم . بعد از تاءمل و تفكّر تصميم گرفتم كه در همين موضع بمانم تا فجر طالع شود و به آن منزل كه از آنجا بيرون آمده ايم مراجعت كنم و از آنجا چند مستحفظ به همراه داشته به قافله ملحق شوم .

در آن حال در مقابل خود باغى ديدم و در آن باغ باغبانى كه در دست بيلى داشت و بر درختان مى زد كه برف از آنها بريزد، پس پيش ‍ آمد و به فاصله كمى ايستاد و فرمود: تو كيستى ؟ عرض كردم : رفقا رفتند و من ماندم ، راه را گم كرده ام . به زبان فارسى فرمود: ((نافله بخوان تا راه را پيدا كنى )) من مشغول نافله شدم ، بعد از فراغ از تهجّد باز آمد و فرمود: نرفتى ؟ گفتم : والله راه را نمى دانم . فرمود: زيارت جامعه بخوان . من جامعه را حفظ نداشتم و تاكنون حفظ ندارم با آنكه مكرّر به زيارت عتبّات مشرّف شدم . پس از جاى برخاستم و زيارت جامعه را تا آخر از حفظ خواندم . باز نمايان شد، فرمود: نرفتى ؟ هستى ؟! مرا بى اختيار گريه گرفت ، گفتم : هستم ، راه را نمى دانم . فرمود: عاشورا بخوان و زيارت عاشورا را نيز حفظ نداشتم و تاكنون ندارم . پس برخاستم و مشغول زيارت عاشورا شدم از حفظ، تا آنكه تمام لعن و سلام و دعاى علقمه را خواندم . ديدم باز آمد و فرمود: نرفتى ؟ هستى ؟! گفتم : نه هستم تا صبح ، فرمود: من حالا تو را به قافله مى رسانم . پس رفت و بر الاغى سوار شد و بيل خود را به دوش گرفت و فرمود: به رديف من بر الاغ سوار شو، سوار شدم . پس عنان اسب خود را كشيدم تمكين نكرد و حركت ننمود. فرمود: عنان اسب را به من ده ، دادم ، پس بيل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را به دست راست گرفت و به راه افتاد. اسب در نهايت تمكين متابعت كرد. پس دست خود را بر زانوى من گذاشت و فرمود: شما چرا نافله نمى خوانيد، نافله ، نافله ، نافله ، سه مرتبه . باز فرمود: شما چرا عاشورا نمى خوانيد؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا، سه مرتبه .

و بعد فرمود: شما چرا جامعه نمى خوانيد؟ جامعه ، جامعه ، جامعه ، و در وقت طى مسافت دايره وار سير مى نمود. يك دفعه برگشت و فرمود: آنها رفقاى شما هستند، ديدم كه بر لب نهر آبى فرود آمده مشغول وضو به جهت نماز صبح بودند. پس من از الاغ پايين آمده كه سوار اسب خود شوم نتوانستم ، پس آن جناب پياده شد و بيل را در برف فرو كرد و مرا سوار كرد و سر اسب را به سمت رفقاه برگردانيد.

من در آن حال به خيال افتادم كه اين شخص كى بود كه به زبان فارسى حرف مى زد و حال آن كه غالباً زبانى جز تركى و مذهبى جز عيسوى در آن حدود نبود و چگونه به اين سرعت مرا به رفقاى خود رساند، به عقب نظر كردم ، احدى را نديدم و آثارى از او پيدا نكردم . پس به رفقاى خود ملحق شدم .(95)



::
 
» تعداد مطالب : 2884
» کل نظرات : 135
» بازديد کل : 2899409
» تاريخ ايجاد وبلاگ :
شنبه 30 دی 1391 
» آخرين بروز رساني :
سه شنبه 19 دی 1396