من با شهید کاظمی در واحد عملیات لشکر بودیم شهید کاظمی بعد از مدت کوتاهی مسئول محورهای شناسایی در واحد اطلاعات عملیات شد ، شناسایی هایی را که می رفت از اطمینان خاصی نزد مسئولین واحد برخوردار بود.
میر احمدی تصریح کرد: از جمله خصوصیات اخلاقی خاصی که داشت پایبندی به اعتقادات و رعایت واجبات و مستحبات بود و در با خالق ارتباط زیادی داشت.
وی ادامه داد: پیش نماز می شد وهمه به او اقتدا می کردند . بعد از نماز علی رغم این که صدای خوبی نداشت دعاها و تعقیبات بعد از نماز را بلند می خواند و اشک می ریخت.
میراحمدی اظهارداشت: شهید کاظمی دعای کمیل را با اخلاص فراوان می خواند و همیشه از ابتدا تا انتهای آن اشک می ریخت عارفی بود که به تعبیر خیلی از دوستانش مراحل سیر و سلوک را پیموده بود وخیلی با خداوند ارتباط برقرار می کرد.
وی یادآور شد: در یکی از مناطق قرار بود پیش نماز شود قبل از اذان شروع به شوخی با دوستان کرد به او گفتم: محمد رضا الان باید پیش نماز شوی از شوخی دست بردارد.
میر احمدی اضافه کرد: اذان که تمام شد شهید کاظمی نماز را شروع کرد آنچنان با خدا ارتباط معنوی برقرار کرد که اشک از چشمانش جاری شد کسانی که می خواهند لذت کافی از عبادت ببرند مقدماتی را برای ارتباط فراهم می آورند به عنوان مثال ساعتی قبل از نماز وضو گرفته و به راز و نیاز مشغول شده و از دنیا دل می برند.
وی ادامه داد: اما شهید کاظمی آنچنان راحت ارتباط برقرار می کرد که حتی پس از شوخی با دوستان می توانست برای نماز مهیا شود و با اخلاص نماز بخواند و ازآن لذت ببرد.
میراحمدی درادامه یادآور شد: شهید کاظمی وابستگی شدیدی به شهید یوسف الهی داشت و هر دو با هم در عملیات والفجر ۸ مجروح شده بودند به نقل یکی از دوستان شهید یوسف الهی وقتی که شیمیایی شده بود بلافاصله سراغ شهید کاظمی را گرفته بود . هر دو با هم در اتوبوس مجروحین دست در دست هم به بیمارستان منتقل شده بودند و در بیمارستان شهید شدند و در گلزار شهدا نیز کنار هم به خاک سپرده شده اند.
:: ادامه مطلب
می گفت « دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم » یکی از دوستانش می گفت : در حال عکس گرفتن بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است . فکر کردم نماز می خواند ؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشن است و و قت نماز گذشته ، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت . جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم . دستم را که روی کتف او گذاشتم ، به پهلو ا فتاد . دیدم گلو له ای از پشت به او اصابت کرده و به قلبش رسیده ، آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت . صورتش را که دیدم زا نوهایم سست شد به زمین نشستم . با خودم گفتم : «این که یوسف شریف ا ست ».
یوسف شریف در دومین ماه بهار سال ۱۳۴۲ در روستا ی درب مزار از توابع شهرستان جیرفت به دنیا آمد . پدرش کشاورز ی متدین بود که با سخت کوشی خود زندگی کوچکش را اداره می کرد .
یوسف در دامان پاک مادر سیده اش رشد کرد . علاقه اش به انجام فرائض دینی در میان خانواده و دوستانش از او چهره ای متفاوت از همسن و سالانش ساخته بود . نوجوانی اش با خیزش مردم علیه حکومت پهلوی مصادف بود . تلاش یوسف در روزهای انقلاب بیش از توان تحمل یک جوان عادی بود . بعد از پیروزی انقلاب او برای حفظ دستاوردهای این هدیه الهی روز و شب نمی شناخت .
جنگ عراق علیه ایران فصل تازه ای در زندگی این جوان متدین گشود . یوسف رو به جبهه های جنگ نهاد . جبهه ا ی که دنیای کفر در برابر این ملت گسترده بود .
اخلاق نیکو ، شجاعت و مدیریت اوخیلی زود در جبهه های مختلف خود را نشان داد و از او چهره ای ساخت که نمایانگر سیمای حقیقی یک رزمنده اسلام است . یوسف شریف در عملیات والفجر ۸ با گلوله ای که پر از آتش کینه دشمن براین سینه الهی بود بر خاک سجده کرد تا به آسمان برسد.
لازم نبود که فریاد بزند : بچه ها ، نماز به جماعت بخوا نید یا در نماز اخلاص داشته باشید . وقتی نیروها می دیدند این بزرگوار با آن اخلاص غیر قابل توصیف سر به سجده می گذارد و در رکوع می گوید « انا لله و انا الیه راجعون » با شوق و رغبت عجیبی برای مخلص شدن تلاش می کردند چون می دانستند کلام بنده ای را می شنوند که ذره ای به دنیا وابسته نیست .
می گفت : بسیجی بودن و بسیجی شهید شدن ، آدم را به هدف نهایی نزدیک می کند . اگر چه ما همگی لباس تکلیف به تن داریم . اما وقتی من متعهد بشوم که نظامی باشم ، احساس می کنم نمی توانم به شکلی که دلم می خواهد فعالیت کنم ، بسیجی آزاد است ….. و هر وقت بخواهد ، می تواند باشد یا نباشد … و همه بسیجی های ما خواستند که باشند .
بعد از دیپلم در دانشگاه پذیرفته شد . اما به علاقه اش پشت پا زد و تکلیف را پرسید . دلش می خواست به دانشگاه برود و تحصیل کند اما می گفت « الآن صلاح نیست که این جذابیتها را درذهنم پرورش بدهم » از همه این ها دور شد تا به خدا نزدیک شود .
:: ادامه مطلب
مهدی اخم کرد و گفت:تو اهل این حرف ها نبودی؟جواب داد:دیگر دیر شده ، دو سال به خاطر شماها ماندم دوستان دیگر هم آنجا دارم و باید بروم نگاهی به او کردم و او را بوسیدم .
:: ادامه مطلب
به قول یکی از آزادگان که میگفت: ما برای خواندن نماز مشکل نداشتیم اما آنها برای جلوگیری از آن کیسه کیسه بهانه داشتند و چماق چماق کتک ! خودشان اعتراف کرده بودند که « از هر نقشهای استفاده میکنیم تا اسرای ایرانی را از نماز خواندن بیندازیم اما موفق نمیشویم چرا که اینها به خاطر اخلاص و ایمانشان است که از ما نمیترسند!»
منبع : عصر انتظار
:: ادامه مطلب
در سال ۵۶ اولین عکس ملعون شاه را از محوطه دانشگاه صنعتی شریف، پایین کشیدی و مجسمه او را سرافرازانه با کمک دوستان سرنگون کردی، در صف تظاهر کنندگان خطاب به مزدوران خائن گفتی:” قلب من آماج گلوله های شماست “و سینه ستبر خود را بر آنها گشودی. تو را مبارز یافتم، آنگاه که در سنگر دانشگاه در صف مبارزه با گروه های الحادی به دفاع از مظلومیت شهید بهشتی پرداختی و از لیبرال و منافق بیزاری جستی … .
تو را مبارز یافتم، آنگاه که در صف فاتحان لانه جاسوسی آمریکا ، یکسال شبانه روز مقابل کفر، خستگی ناپذیری پرتلاش ایستاده و به گفته دوستان، مسئولیت آنان را نیز بر دوش خود نهادی …
:: ادامه مطلب
نذر کرده بودم که اگر فردا در عملیات شرکت کنم و به خط مقدم اعزام شوم، دو رکعت نماز شکر بخوانم. خودم را سبک تر از همیشه حس مى کردم، انگار نیرویى مرا از افتادن حفظ مى کرد، همین که به سجده رفتم، دیگر هیچ نفهمیدم. در سرم درد شدیدى احساس مى کردم، پاهایم سنگین شده بود، حتى نمى توانستم چشم هایم را باز کنم. صداى شلیک گلوله ها را مى شنیدم. سعى کردم با دست کیسه هاى سنگر را از روى پشتم بردارم، ولى توان این کار را نداشتم. با زحمت چشم هایم را باز کردم، مه غلیظى اطراف را پوشانده بود. نخل بلندى که تا دیروز بیرون سنگر سایه مى انداخت دیگر دیده نمى شد. مثل این که اصلا چنین چیزى وجود خارجى نداشته است. فکر مى کردم خواب مى بینم ولى نه، انگار دیشب اتفاقاتى افتاده بود که من از آنها بى خبر بودم.
به هر شکلى بود، با زحمت زیاد، کیسه ها را از روى پشتم برداشتم، ناگهان سوزش شدیدى در پاهایم حس کردم، نتوانستم تحمل کنم، آهى از دل کشیدم و سرم را به آسمان بلند کردم
، مه غلیظ کم کم از بین مى رفت. تنه بدون سرنخلى که حالا در کنار سنگر از هم پاشیده افتاده بود، انگار چیزى از دست داده بود. تلالو خورشید با صورت خون آلودم بازى مى کرد، نسیمى شروع به وزیدن کرد و خاک را به اطراف پراکنده نمود، دوباره همه جا تیره شد. دست هایم را بلند کردم اما نمى دانستم او را کجا بیابم تا کمى با او درد دل کنم، یک دفعه یاد حرف مادرم افتادم که همیشه مى گفت: همه جا و هر زمان مى توان او را جست.رو کردم به آسمان و لب به سخن گشودم. اى تکرار صبر و اى پاکى بى انتها، صداى مرا از اعماق وجودم بشنو ، ببین که چگونه روحم را به تو تقدیم کرده ام.
من که با صداى تو بیدار مى شوم و با یاد تو به خواب مى روم، الله اکبر را براى تو مى گویم، چون سزاوارتر از تو کسى را نمى توان یافت که نامش صفتش باشد و گفتن نامش عشق.آنقدر مشغول تفکرات خودم بودم که نفهمیدم چطور ظهر شد. آفتاب داغ، بر سر و صورتم شلاق مى زد و من از فرط تشنگى توانم را از دست داده بودم. سوزش پاهایم بیشتر شده بود و گرسنگى امانم را بریده بود. کم کم اعتماد به نفسم را از دست مى دادم. احساس ضعف شدیدى در بدنم مى کردم، ناگهان به یاد امام حسین (ع) و یارانش افتادم که با لبان تشنه جنگیدند و دم بر نیاوردند. در همین افکار بودم که حس کردم، کسى دستش را روى شانه هایم گذاشت. با ترس سر را برگرداندم محمد بود.
با صدایى آرام و گوشنواز گفت: على پیروز شدیم ما خرمشهر را از عراقى ها پس گرفتیم. ما جنگ را بردیم … دیگر چیزى نمى شنیدم، فقط حرکات لب محمد را مى دیدم. نوایى آرام گفت: دنیا محل آزمایش است، هرچه پیش آید تقدیر تو و مصلحت خداست.همه جا زیبا و نورانى بود. پاک و با ابهت، همه آنجا بودند و به من خوشامد مى گفتند.
راوى: ایثارگر سید نصرت میرهادى
بازنویسى و تنظیم : حوریه ملکى
ویژه نامه سروقامتان
:: ادامه مطلب
ساعت یک بعدازظهر، ۳۱ شهریور ۵۹ صداى مهیبى مثل صداى انفجار بمب به گوش رسید. من که در آن زمان مشغول خدمت سربازى بودم، پس از اطلاع از این که رژیم عراق فرودگاه مهرآباد را مورد حمله قرار داده، داوطلب شرکت در جنگ و حضور در جبهه شدم.
در جواب گفت: حمله هوایى دشمن خیلى سنگین شده، مابقى بچه ها به سنگرهاى انفرادى و سوله ها پناه برده اند. به علت خستگى بسیار، وارد سنگر شدم و روى یکى از تخت ها دراز کشیدم. هنوز چشمم گرم نشده بود که نیرویى مرا از جا بلند کرد. تصمیم گرفتم نماز ظهر و عصرم را بخوانم، به سمت شیر آب رفته و وضو گرفتم. پس از اتمام نماز، صداى هواپیماى دشمن و رها شدن اولین راکت مرا از جا کند. به سرعت خود را به سنگر انفرادى رساندم. در همین حین دومین راکت رها شد. گرد و خاک تمام پهنه آسمان را پوشاند. پس از ۵ دقیقه که گرد و خاک هوا نشست، از سنگر حفر روباه بیرون آمدم و به طرف سنگرى که قبل از نماز در آنجا بود، راه افتادم. وقتى داخل شدم پنجره ها شکسته و اتاق پر از خاک بود. چشمم به تختى که دقایقى قبل روى آن خوابیده بودم، افتاد. در کمال ناباورى دیدم که ترکشى که روى تخت خورده آمده و پتو را سوزانده. اگر من کمى دیرتر بلند شده بودم بى گمان شربت شهادت را سر کشیده بودم از این دست امدادهاى غیبى در جبهه بى شمار به چشم مى خورد و به کمک همین امدادها بود که رزمندگان ما توانستند بر عراقى ها پیروز شوند.
راوى: ایثارگر على قادرى
تنظیم: حوریه ملکى
ویژه نامه سروقامتان
:: ادامه مطلب
|
» کل نظرات : 135
» بازديد کل : 2894249
» تاريخ ايجاد وبلاگ :
شنبه 30 دی 1391
» آخرين بروز رساني :
سه شنبه 19 دی 1396