ياد دارم كه شبى در كاروان همه شب رفته بودم و سحر در كنار بيشه اى خفته . شوريده اى كه در آن سفر همراه ما بود، نعره اى برآورد و راه بيابان گرفت و يك نفس آرام نيافت . چون روز شد گفتمش : آن چه حالت بود. گفت : بلبلان را ديدم كه بنالش در آمده بودند از درخت و كبكان از كوه ، و غوكان در آب و بهايم از بيشه انديشه كردم كه مروّت نباشد همه در تسبيح و من به غفلت خفته .
دوش مرغى به صبح مى ناليد |
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش |
يكى از دوستان مخلص را |
مگر آواز من رسيد بگوش |
گفت باور نداشتم كه ترا |
بانگ مرغى چنين كند مدهوش |
گفتم اين شرط آدميت نيست |
مرغ تسبيح گوى و من خاموش (99) |
:: ادامه مطلب
سعدى رحمة ا... در گلستان ، باب دوم ، در اخلاق درويشان در رابطه با شب خيزى خود چنين مى نويسد:
ياد دارم كه در ايام طفوليت متعبد بودمى و شب خيز و مولع زُهد و پرهيز. شبى در خدمت پدر رحمة الله عليه نشسته بودم و همه شب ديده بر هم نبسته و مصحف عزيز بركنار گرفته و طايفه اى خفته ، پدر را گفتم از اينان يكى سر بر نمى دارد كه دوگانيى بگذارد و چنان خواب غفلت برده اند كه گويى نخفته اند كه مرده اند.
گفت : جان پدر تو نيز اگر بخفتى بِه از آن كه در پوستين خلق افتى .(98)
نبيند مدّعى جز خويشتن را |
كه دارد پرده پندار در پيش |
گرت چشم خدا بينى ببخشد |
نبينى هيچ كس عاجزتر از خويش |
:: ادامه مطلب
از امام صادق عليه السّلام روايت شده است :
ان روح الايمان ثلاثه : التهجد بالليل و افطار الصائم و لقاء الاخوان .
جان ايمان سه چيز است : نماز شب خواندن ، و روزه دار را افطار دادن و ملاقات برادران نمودن .(97)
:: ادامه مطلب
از حضرت امام صادق عليه السّلام نقل است كه روزى حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله در مسجد نماز صبح مى گذارد. پس نظر كردند بسوى جوانى كه او را حارثة بن مالك نام داشت . ديدند كه سرش از كثرت بى خوابى به زير مى آيد و رنگ رويش زرد شده و بدنش نحيف گشته است ...
حضرت از او پرسيدند: به چه حال صبح كردى و چه حال دارى اى حارثه ؟! عرض كرد صبح كردم يا رسول ا... با يقين . حضرت فرمود: بر هر چيزى كه ادعا كنند حقيقتى و علامتى هست ، حقيقت و علامت يقين تو چيست ؟ عرض كرد: حقيقت يقين من يا رسول ا... اين است كه پيوسته مرا محزون و غمگين دارد و شبها مرا بيدار و روزهاى گرم مرا به روزه مى دارد و دل من از دنيا روى گردانيده و آنچه در دنياست مكروه دل من گرديده است و يقين من به مرتبه اى رسيده كه گويا عرش خداوندم را كه براى حساب در محشر نصب كرده اند و خلايق همه محشور شده اند و گويا من در ميان ايشانم و مى بينم اهل بهشت را كه در بهشت تنعّم مى نمايند. و مى بينم اهل جهنم را كه در ميان آتش معذبند. حضرت به اصحاب فرمود: اين بنده ايست كه خدا دل او را به ايمان منوّر گردانيده است . پس فرمود: اى جوان بر اين حال كه دارى ثابت باش . عرض كرد يا رسول ا... دعا كن كه حق تعالى شهادت را روزى من گرداند. حضرت دعا كرد و او در يكى از جنگها به فيض شهادت نائل آمد.(96)
گفت پيغمبر صباحى زيد را |
كيف اصبحت اى رفيق باصفا |
گفت عبداً موقنا با اوش گفت |
كو نشان از باغ ايمان گر شگفت |
گفت تشنه بوده ام من روزها |
شب نخفتم من زعشق و سوزها |
كه بگويم يا فرو بندم نفس |
لب گزيدش مصطفى يعنى كه بس |
((مولوى ))
:: ادامه مطلب
سيّد احمد بن سيّد هاشم بن سيّد حسن موسوى رشتى ، تاجر معروف از رشت ، اين حكايت را در شهر كاظمين به درخواست شيخ عباس قمى عليهاالسّلام (1294-1359 ه .ق ) به وى تعريف كرده است كه :
در سال 1280 ه .ق به قصد زيارت حجّ بيت الله الحرام از رشت به تبريز رفتم و در خانه حاجى صفر على ، تاجر تبريزى معروف منزل كردم . چون قافله نبود متحيّر ماندم . تا آن كه حاجى جبّار جلودار سدهى اصفهانى بار برداشت به جهت طرابوزَن (ولايتى از ولايات تركيه ) تنها از او مركبى كرايه كردم و رفتم . چون به منزل اول رسيديم ، سه نفر ديگر به تحريص حاجى صفر على به من ملحق شدند. يكى حاج ملاّ باقر تبريزى و حاجى سيّد حسين تاجر تبريزى و حاجى على نامى كه خدمت مى كرد. پس به اتفاق روانه شديم ، تا رسيديم به سرزمين روم و از آنجا عازم طرابوزن شديم .
در يكى از منازل ما بين اين دو شهر حاجى جبّار جلودار به نزد ما آمد و گفت : اين منزل كه در پيش داريم ترسناك است ، قدرى زود كوچ كنيد كه به همراه قافله باشيد. چون در ساير منازل غالباً از عقب قافله به فاصله مى رفتيم ، پس ما هم تخميناً دو ساعت و نيم يا سه ساعت به غروب مانده حركت كرديم ، به قدر نيم يا سه ربع فرسخ از منزل خود دور شده بوديم كه هوا تاريك شد و برف باريدن گرفت ، به طورى كه رفقاه هر كدام سر خود را پوشانيده تُند راندند. من نيز هر چه كردم كه با آنها بروم ممكن نشد، تا آنكه آنها رفتند و من تنها ماندم . پس از اسب پياده شده در كنار راه نشستم و خيلى مضطرب بودم ، چون پول زيادى براى خرج راه همراه داشتم . بعد از تاءمل و تفكّر تصميم گرفتم كه در همين موضع بمانم تا فجر طالع شود و به آن منزل كه از آنجا بيرون آمده ايم مراجعت كنم و از آنجا چند مستحفظ به همراه داشته به قافله ملحق شوم .
در آن حال در مقابل خود باغى ديدم و در آن باغ باغبانى كه در دست بيلى داشت و بر درختان مى زد كه برف از آنها بريزد، پس پيش آمد و به فاصله كمى ايستاد و فرمود: تو كيستى ؟ عرض كردم : رفقا رفتند و من ماندم ، راه را گم كرده ام . به زبان فارسى فرمود: ((نافله بخوان تا راه را پيدا كنى )) من مشغول نافله شدم ، بعد از فراغ از تهجّد باز آمد و فرمود: نرفتى ؟ گفتم : والله راه را نمى دانم . فرمود: زيارت جامعه بخوان . من جامعه را حفظ نداشتم و تاكنون حفظ ندارم با آنكه مكرّر به زيارت عتبّات مشرّف شدم . پس از جاى برخاستم و زيارت جامعه را تا آخر از حفظ خواندم . باز نمايان شد، فرمود: نرفتى ؟ هستى ؟! مرا بى اختيار گريه گرفت ، گفتم : هستم ، راه را نمى دانم . فرمود: عاشورا بخوان و زيارت عاشورا را نيز حفظ نداشتم و تاكنون ندارم . پس برخاستم و مشغول زيارت عاشورا شدم از حفظ، تا آنكه تمام لعن و سلام و دعاى علقمه را خواندم . ديدم باز آمد و فرمود: نرفتى ؟ هستى ؟! گفتم : نه هستم تا صبح ، فرمود: من حالا تو را به قافله مى رسانم . پس رفت و بر الاغى سوار شد و بيل خود را به دوش گرفت و فرمود: به رديف من بر الاغ سوار شو، سوار شدم . پس عنان اسب خود را كشيدم تمكين نكرد و حركت ننمود. فرمود: عنان اسب را به من ده ، دادم ، پس بيل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را به دست راست گرفت و به راه افتاد. اسب در نهايت تمكين متابعت كرد. پس دست خود را بر زانوى من گذاشت و فرمود: شما چرا نافله نمى خوانيد، نافله ، نافله ، نافله ، سه مرتبه . باز فرمود: شما چرا عاشورا نمى خوانيد؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا، سه مرتبه .
و بعد فرمود: شما چرا جامعه نمى خوانيد؟ جامعه ، جامعه ، جامعه ، و در وقت طى مسافت دايره وار سير مى نمود. يك دفعه برگشت و فرمود: آنها رفقاى شما هستند، ديدم كه بر لب نهر آبى فرود آمده مشغول وضو به جهت نماز صبح بودند. پس من از الاغ پايين آمده كه سوار اسب خود شوم نتوانستم ، پس آن جناب پياده شد و بيل را در برف فرو كرد و مرا سوار كرد و سر اسب را به سمت رفقاه برگردانيد.
من در آن حال به خيال افتادم كه اين شخص كى بود كه به زبان فارسى حرف مى زد و حال آن كه غالباً زبانى جز تركى و مذهبى جز عيسوى در آن حدود نبود و چگونه به اين سرعت مرا به رفقاى خود رساند، به عقب نظر كردم ، احدى را نديدم و آثارى از او پيدا نكردم . پس به رفقاى خود ملحق شدم .(95)
:: ادامه مطلب
شكوه و عظمت صفهاى منسجم و فشرده نماز كه از اول آسايشگاه تا نزديك در رسيده بود از انتهاى صفها بيشتر نمايان بود. و حركتهاى منظم و هماهنگ كه ابهتش دشمن را به لرزه مى انداخت ، صميميت و يكدلى را بيشتر در قلبها زنده مى كرد، گويى اين نماز متجّلى وحدت و يكپارچگى بود.
آن شب من به عنوان نگهبان ، كنار پنجره ! ايستاده بودم تا اگر سر و كله نگهبانان عراقى پيدا شد با رمز مخصوص ، ديگران را با خبر كنم . امّا آنقدر ركوع و سجود بچّه ها زيبا و با صفا بود كه بكلى وظيفه ام را فراموش كرده بودم و خدا را شكر كه آن موقع نگهبان نيامد و الاّ نمى دانم چه مى شد.
خوف دشمن از اينگونه برنامه هاى شكوهمند و منسجّم ، گوشه اى از حكمت نماز جماعت را براى ما ملموس مى نمود.(94)
:: ادامه مطلب
حدود ظهر روز پانزدهم اسفند، يعنى دومين روز اقامت در ((موصل 1)) صداى صوتى شنيده شد و به دنبال آن دستور دادند كه در ميدان بزرگ اردوگاه جمع شويم . دقايقى بعد سروان عراقى از راه رسيد و سلامى كرد و رو به مترجم گفت : كار ندارم در جبهه چكار مى كرديد. بايد بگويم توجه داشته باشيد كه شما الان در دست ما اسيريد، قانونهايى برايتان مى گويم ، احترام بگذاريد، تا ما نيز به شما احترام بگذاريم و بعد با تاءكيد اضافه كرد كه :
((صَلاةُ الجماعةِ ممنوع ، صلاةُ الَليلِ مَمْنُوع ، اَلْتَجَمْعُ اَكثُر مِن ثَلاثهِ نَفَراتٍ مَمْنُوع ، اَلْدُعا وَالقرآن بهِ صَوتِ عال مَمْنُوع ، مَنْ تَمَرَد عَنِ القانُونِ اَعامَلُ المُخالفين بِاَشَدِّ الْمُجازاتِ)).
نماز جماعت ممنوع ، نماز شب ممنوع ، اجتماع بيش از سه نفر ممنوع ، دعا و قرآن با صداى بلند ... ممنوع ، هر كس از قانون سرپيچى كند با شديدترين وجه مورد تنبيه قرار مى گيرد.(93)
:: ادامه مطلب
|
» کل نظرات : 135
» بازديد کل : 2895527
» تاريخ ايجاد وبلاگ :
شنبه 30 دی 1391
» آخرين بروز رساني :
سه شنبه 19 دی 1396