ساعت 5/3 نیمه شب بود كه از خواب بلند شدم . مثل شبهاى گذشته تعداد زیادى از بچه ها حدود هفتاد نفر را دیدم كه مشغول اقامه نماز شب بودند مدّتى بعد، سرباز عراقى از پشت پنجره مسئول آسایشگاه را صدا زد و پرسید: دو ساعت به نماز صبح مانده است چرا اینها الان نماز مى خوانند؟ حتماً در دوره گذشته نخوانده اند و می خواهند جبران كنند! مسئول آسایشگاه در جواب او گفت : اینها نماز شب مى خوانند و با خدا راز و نیاز مى كنند. سرباز گفت : یك ساعت است دارم قدم مى زنم و مى بینم كه همه قنوت گرفته اند. اینها چه مى گویند؟ من باید بدانم كه چرا قنوت گرفته اند و گریه مى كنند. و یكى از بچه ها را خطاب قرار داد و با لحنى تمسخر آمیز پرسید: براى چه گریه مى كنى ؟ مگر مرد هم گریه مى كند؟ حتماً دلت براى پدر و مادرت تنگ شده ؟! آن اسیر كه حدود نوزده سال داشت در جواب گفت : من براى بدبختى شما گریه مى كنم و نمى دانم كه چه وقت مى خواهید به حقیقت برسید. سرباز عراقى با شنیدن این جمله شروع به دادن فحش و ناسزا كرد. صبح روز بعد، آن برادر آزاده را به زندان انفرادى بردند و به مدّت 10 شب حبس كردند.[1]
[1] . همان ، ص 23، خاطره از برادر آزاده حمید حكیم زاده .
::
» کل نظرات : 135
» بازديد کل : 2899035
» تاريخ ايجاد وبلاگ :
شنبه 30 دی 1391
» آخرين بروز رساني :
سه شنبه 19 دی 1396