تاریخ تولد ۱/۶/۱۳۴۲ گرگان
تاریخ شهادت: ۱۰/۴/۱۳۶۶ منطقه عملیاتی ماووت
جلیل زرنگ، مهربان و ورزیده بود. از آن بچه زرنگها بود. اتاق کوچک آخر خانه مال او بود. می رفت تو و در را می بست. من تو خانه دوام نمی آوردم. با بچه ها می رفتیم بیرون درس می خواندیم.
یک بار گفتم: چیه کز کردی گوشه خونه؟ دلت نمی گیره؟ این جوری چی می فهمی از درس؟
گفت: مهم وقته داداش من !همین آمدن و رفتن و حرف زدن، کلی از وقت رو هدر می ده. آرامش خونه رو هیچ جا نداره.
خرداد هم با نمرات عالی قبول می شد. سال سوم دبیرستان بود که جنگ شروع شد. امتحان نهایی داشت. دیدم دارد راهی می شود.
گفتم: این همه درس خوندی الکی!؟ خب حداقل بمون تمومش کن.
گفت: این همه درس خوندم تا همچین وقتی بتونم تصمیم درست رو بگیرم. نه برادر من! خیلی از درسها رو باید اون جا یاد بگیرم.
بصیر محدثی فر- برادر شهید
***
خیلی کارها می کرد و ما بی خبر بودیم. فقط می دیدیم روز به روز هیکلش ورزیده تر می شود. به زحمت می شد ازش حرف کشید. پی ماجرا را گرفتم. فهمیدم غیر فوتبال، بدنسازی هم کار می کند. تو مسابقات شنا هم قهرمان استان است. بوکس را هم آموزش می بیند.
جنگ که شروع شد ازش دعوت کردند تو مسابقات بوکس شرکت کند. دعوتنامه را باز هم نکرد. ساکش را بست و رفت جبهه.
برادر شهید
***
آنهایی که زیر نظر آقا جلیل آموزش دیدند آدمهای متفاوتی شدند؛ مثل خودش. یکی از همه، محسن نوکاریزی بود. جلیل خیلی چیزها یادش داد. مثل معلم و شاگرد بودند با هم.
سرسفره عقد بود. بلند شد و لباسهاش را عوض کرد. گفتند: کجا؟
گفت: جبهه. نمی تونم بمونم، معلوم نیست که تا حالا چی اومده به سر بچه ها!
ساکش را بست و راهی شد. آمد تو مقر.
گفتم: این جا چی کار می کنی شاداماد؟
گفت: دلی که این جاس نمی تونه جای دیگه بتپه.
فرمانده بود. مثل بقیه نیروها تو میدان مین کار می کرد؛ مثل جلیل و نیروهاش. مین پدالی تو دستش منفجر شد و شهید شد.
حمید رجبی
***
بعد کربلای چهار رفتم شهرک پل فلزی. شهید شریف صدایم کرد و گفت: برو به فرمانده ات بگو کافی و دیزجی پیدا شدن.
سن و سالی نداشتم هنوز. پریدم پشت موتور و خودم را رساندم بهش.
بدون مقدمه گفتم: اگه کرابی و عامری شهید شدن…
نگذاشت حرفم را تمام کنم. نگاهی توی صورتم انداخت و سرش را انداخت پایین. ادامه دادم: عوضش کافی و دیزجی پیدا شدن.
گفت: خدا رو شکر. رفت تو سنگر. دنبالش رفتم. صورتش خیس اشک شده بود. این قدر با من مهربانی کرده بود که صداش می کردم دایی.
گفتم: دایی !گریه کردین؟
نگاهش را از من دزدید و چیزی نگفت. بهترین خبر برای جلیل، سلامتی نیروهاش بود و بدترین خبر، شهادتشان و من هر دو را با هم عنوان کرده بودم.
گفت: خب جنگ همینه دیگه.
از سنگر هم زد بیرون. موقع رفتن گفت: نشین الکی اینجا، پاشو بریم که کلی کار داریم. نمی گذاشت بچه ها متوجه شوند تا روحیه شان را از دست ندهند.
حمید رجبی
***
از بچه های جنگ ندیده، نبودم که برای اولین بار پا به منطقه گذاشته باشم. مرتبه پنجم بود و برایم تازگی نداشت. چیزی که برایم تازگی داشت حجم بالای آتش در خط بود. به گمانم چند رکوع و سجده به نمازم اضافه کردم. هر بار که سوت خمپاره ۱۲۰ را می شنیدم، ناخودآگاه خم می شدم. حمد را نخوانده مجبور می شدم به رکوع بروم. نفهمیدم نمازم را چند رکعتی تمام کردم. ترس تو وجودم سایه انداخته بود. قادر نبودم بیرون از سنگر راه بروم.
یکی از بچه ها دعا می خواند، من هم پشت سرش تکرار می کردم. نادعلی را هم که شروع کرد، تنهایش نگذاشتم. اوضاع خیلی بحرانی بود. خیلی تلاش کردم که از به هم خوردن دندانهایم جلوگیری کنم، اما دیگر اختیارش دست من نبود. مرتب با بی سیم با عقب ارتباط داشتیم.
در همان لحظات باخبر شدیم سنگر دیده بانهای توپخانه را زدند. سه چهار تا از سنگرهای اطراف خودمان هم رفت روی هوا. ناخودآگاه از سنگر بیرون آمدم. همین طور که داشتم با ترس و لرز قدم برمی داشتم، به سنگر فرماندهی رسیدم. آنتن بی سیم از بغل سنگر آقا جلیل بیرون زده بود. آقای محدثی فر را ایستاده در حال نماز خواندن دیدم. صورتش خیس خیس بود. معلوم بود با همان آبها وضو گرفته است. در محیطی که من داشتم خمیده راه می رفتم، او ایستاده بود و بدون هیچ ترس و عجله ای داشت نماز می خواند. همان جا متوقف شدم.
انگار که کلمات سوره حمد را هجی کند، آرام و با طمأنینه. برای لحظه ای خمپاره و توپ و گلوله از یادم رفت. ترس را فراموش کردم و ایستادم به تماشای آقا جلیل. خیلیها کمر خم بودند، تا چشمشان به جلیل می افتاد از خجالت قد می کشیدند و با آرامش از او می گذشتند.
من هم انگار که آدم دیگری شده بودم. به سنگر برگشتم و همان جا نشستم. یکی دو ساعت بعد سمندری خودش را توی سنگر ما انداخت و گوشی بی سیم را به دستش گرفت. با قرارگاه تماس گرفت و با همان کدهای مخصوص رساند که جلیل هم رفت. وقتی سنگر را ترک کرد جای خون آقای محدثی فر روی گوشی بی سیم مانده بود.
***
زهرا فرخی
::
» کل نظرات : 135
» بازديد کل : 2910538
» تاريخ ايجاد وبلاگ :
شنبه 30 دی 1391
» آخرين بروز رساني :
سه شنبه 19 دی 1396