يكى از رفقاى بسيجى در جبهه برايم تعريف مىكرد: در يك عمليات مهم شبانه عليه دشمن متجاوز بعثى هنگام پيشروى به ميدانى از مين برخورديم. اين برخورد براى ما بسيار غيرمنتظره و سنگين بود، چون از طرفى شناسايى نشده بود و شايد هم دشمن آنها را به تازگى كار گذاشته بود. و از طرف ديگر اگر به موقع بر سر قرار نمى رسيديم گروهى ديگر از بچه ها به وسيله دشمن قيچى مىشدند.
شرايطى بسيار سخت و جانكاه بود. زمان به كندى مىگذشت. من فشار سنگينى آن لحظات را هنوز هم بر سينه ام حس مىكنم. بالاخره بنا شد بچه ها داوطلبانه روى مين ها بروند. فرمانده ما كه هر چه از خوبى ها و دلاورى ها و كاردانى او و ايمان و عشقش به فاطمه زهرا عليها السلام بگويم، كم گفته ام، گفت بچه ها چند دقيقه اى صبر كنيد، شايد راه ديگرى هم باشد. همه با ناباورى به او خيره شدند؛ چه راهى!
او اين را گفت و سپس از بچه ها فاصله گرفته و كمى آن طرفتر به نماز ايستاد، و دو ركعت نماز خواند. آن هم چه نمازى، يكپارچه سوز و عشق.
رفقاى او همه مىدانستند او نماز توسل به فاطمه زهرا عليها السلام را مىخواند. عجب حالى داشت، مثل شمع مىسوخت، پس از سلام نماز سر به مهر گذاشته و يا فاطمة اغيثينى مىگفت و با حالتى پرسوز فاطمه را به كمك مىطلبيد. استغاثه فاطمه، فاطمه او تمامى بيابان را پر كرده بود. گويا تمامى هستى هم با او همنوا بود.
شبى فراموش نشدنى بود، هر كدام از بچه ها را كه مىديدى در گوشه اى اشك مىريخت و دعا مىكرد. كم كم بچه ها متوجه فرمانده شدند و سعى داشتند به او نزديكتر شوند.
طولى نكشيد كه همه دور او حلقه زدند. ديگر در آن موقع شب و در سكوت و بهت بيابان همراه اشك ماه، تنها ناله يك نفر به گوش مىرسيد، ناله فرمانده كه فاطمه را مدام به كمك مىطلبيد.
كاش بودى و مىديدى كه چگونه مثل ابر مىباريد و چون شمع مىسوخت. همه به استغاثه هاى او گوش مىدادند و اشك مىريختند، من جلوتر از همه بودم.
ديدم گونه اش را روى خاك گذاشته و آن قدر اشك ريخته كه تمامى صورتش غرق گل شده. آنچنان غرق در مناجات و توسل بود كه حضور هيچ كس را احساس نمى كرد. تو گويى اصلا در اين دنيا نيست.
كمى آرام تر شد. آهسته چيزهايى را زمزمه مىكرد. ناگهان براى لحظاتى ساكت شد، من نگران شدم كه نكند از حال رفته. اما هيبتى داشت كه نتوانستم قدم جلو بگذارم. همه محو نگاه او بوديم، به دلمان افتاده بود كه خبرى مىشود. قبلا هم از توسلات او به حضرت زهرا عليها السلام و حاجت گرفتنش زياد شنيده بودم. همين طور هم شد. ناگهان سر از سجده برداشت و فرياد زد بچه ها بياييد بى بى راه را نشان داد! بى بى راه را نشان داد!
بغض هايى كه براى چند دقيقه اى در سينه ها متراكم شده بود يك دفعه تركيد. همه زدند زير گريه، نمى توانم حالت خودم و بچه ها را در آن لحظه بيان كنم. آن قدر مىدانم كه بى درنگ همه به دنبالش حركت كرديم، من پشت سر او بودم.
به خدا قسم، او آن قدر محكم و با صلابت مىدويد كه گويى روز روشن است و جاده هموار. طولى نكشيد كه از ميان مين ها گذشتيم بدون اين كه حتى يك نفر از ما خراشى بردارد.
بعدها هر بار كه از او مىپرسيديم آن شب چه شد و چه ديدى از جواب طفره مىرفت، اما مىگفت: بچه ها فاطمه، فاطمه، و ديگر اشك مجالش نمى داد. (59)
::
» کل نظرات : 135
» بازديد کل : 2900065
» تاريخ ايجاد وبلاگ :
شنبه 30 دی 1391
» آخرين بروز رساني :
سه شنبه 19 دی 1396