فرماندار شهر سامره كه از ستمكاران نابكار و تشنه خون پیروان على(علیهالسلام) بود، حكم قتل ابراهیم بن محمد را صادر كرد. ابراهیم از ترس جان خویش تصمیم گرفت از شهر بگریزد. از زن و فرزند، خداحافظى كرد. در آخرین لحظهها به خانه امام حسن عسكرى(علیهالسلام) رفت تا با امامش نیز وداع كند. بقیه داستان را از زبان خود ابراهیم بشنوید:
بر امام وارد شدم. كودكى پهلوى او نشسته بود و صورت زیباى او مىدرخشید؛ به گونهاى كه من غم خود را فراموش كردم و غرق تماشاى او شدم .
كودك رو به من كرد و فرمود: اى ابراهیم! فرار نكن خدا ترا از شر فرماندار حفظ خواهد كرد. سخن طفل، بیشتر مرا به شگفتى واداشت. به امام عسكرى(علیهالسلام) عرض كردم، فدایت شوم این كودك كیست كه از ناپیدا و نیامده گزارش مىدهد؟
این، فرزند و جانشین من است و هموست كه زمانى دراز از دیدگان مردم پنهان خواهد شد
امام فرمود: این، فرزند و جانشین من است و هموست كه زمانى دراز از دیدگان مردم پنهان خواهد شد... اى ابراهیم! آنچه امروز از ما دیدى و شنیدى، پوشیده دار. مگر از دوستان.
بر آل پیامبر درود فرستادم، و با خاطرى آسوده و دلى پر آرامش - كه شادى از رحمت خدا در آن موج مىزد - از خانه امام بیرون آمدم. گویى سخن امام قائم(علیهالسلام) آب سردى بود كه جگر سوخته و پر تلاطم را آرام كرد. زمانى نگذشت كه به دستور معتمد خلیفه عباسى، فرماندار كشته شد.
برگرفته از کتاب جهانگشاى عادل، سید جمال الدین دین پرور