
منطقه ای محروم؛
سوخته از آتش بیدادها
ویران شده از نامهربانی ها
متروک از وحشت درندگان انسان نما
شب زده و شبگیر،
شادی نچشیده،
خاکستری از غیبت خورشید.
دنیای ماست اینجا!
می خوانیمش: خانه؛ جایی را که جز ویرانه نیست.
می خوانیمش: آشیانه؛ جایی که قهرستان است و بی میانه با انس و الفت.
می خوانیمش: جهان؛ جایی را که وسعتش همچون اتاقی دلگیر است؛ بی پنجره و بی روزنه.
سرزمینی فراخ را می شناسم
- آن سوتر
آن سوی آبهای روشنی-
سرسبز از آشتی گرگ و میش
آباد از بارش رحمت و امید
پر همهمه از صدای خنده ی شادمانه ی کودکانِ رنج ندیده
روشن همچون ظهر یک بهار معتدل
رنگارنگ از حضور حضرت خورشید!
ناخدایی را می شناسم؛
قصه گویان قدیمی از کشتی اش گفته اند،
اسطوره سرایان از پهلوانی اش،
کتابهای کهن از اعجازش.
ناخدای باور هر قبیله و هر قوم است.
بوداییان، بودایش می خوانند؛
زرتشتیان، سوشیانس،
یهودیان، ماشیح
مسیحیان، مسیح
مسلمانان، مهدی(عج).
می گویند،
نوح(ع) است؛ برای نجات جهان، فریاد «خطر سیل» سر داده است.
می گویند،
ابراهیم(ع) است؛ در پوشش ناخداست و در واقع، بت شکن ناشناس شهر است.
می گویند،
موسی(ع) است؛ کمر بسته به نجات رنج کشیدگان از جور فرعون.
می گویند،
عیسی(ع) است؛ برای مرهم گذاشتن و علاج می آید.
می گویند،
محمّد(ص) است؛ برای شکستن شب، سلاح خورشید می آورد.
می گویند،
ناخدا
هر روز
آهنگ رفتن
به آن سوی آبها
ساز می کند؛
داستان ها می گویند
کشتی اش،
بی مسافر است؛
هنگامه ی حرکت او
وقت دل کندن انسان هاست از ویرانه ی شوم.
باید
آواز ناخدا را دریابیم
و گوش بسپاریم
به آوای کوچش که ندا می دهد:
لنگرهای دلبستگی را برکشید،
بادبانهای اراده را بالا ببرید،
ریسمان های وصل به ستم را باز کنید
که
برای شکافتن دل اقیانوس و رسیدن به سرزمین نور
یک کشتی مانده است و
یک ناخدا!