سلام امام خوبم.
بهار آمده ...
ولی هنوز دلم بی قراری می کند.
دلم که می گیرد،
با نویدِ آمدنِ شما آرامَش می کنم ...
و تهِ دلم روشن می شود ...
اصلا برای چه دلم روشن نشود؟
مگر نه این که قرار است،
این دنیا هم با شیرینیِ حضورِ یک منجی تمام شود؟!
مگر نه این که روزی می آیی و به همه ی دلتنگی ها خاتمه می دهی؟
آمدنت مثلِ روز روشن است ...
فقط !
می شود کمی زودتر بیایے؟!