بِسمِ اللّه ‏ِالرَّحمنِ الرَّحيمِ اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَ فی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد و کپی برداری از مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است...
درباره ما
هزاران درود بر مهدی، هزاران درود بر امام المتقین، هزاران درود بر جاری کننده عدل در جهان، هزاران درود بر آبادگر بزرگ عالم، هزاران درود بر فرزند رسول خدا، هزاران درود بر فرزند امیر المومنین، هزاران درود بر فرزند زهرای مرضیه، هزاران درود بر دوای درد شیعیان، درود الهی بر وجود پاک و مقدس بقیه الله العظم مهـــــــــــــدی فاطمه
نویسنده
آماروبلاگ
» کل بازدید : 904089
» تعداد کل پست ها : 2815
» آخرین بروز رسانی : یک شنبه 4 شهریور 1397 
تعداد نظرات : 109 عدد
تاریخ ایجاد وبلاگ : دوشنبه 21 مرداد 1392  عدد
دیگر امکانات
صلوات شمار مهدوی


لوگوی دوستان

کجایید ای شهیدان خدایی

معبر شهدا2

نظرسنجی
وبلاگ مهـــــــــــــدی فاطمه را چطور ارزیابی میکنید؟

موضوعات مطالب
آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
نوای مهدوی

امارگیر وبلاگ
مترجم وبلاگ

فراق یار



پولِ حلال
+ نویسنده مهـــــــــــــدی فاطمه در یک شنبه 27 تیر 1395  10:00 PM | نظرات(0)
 
پیرزن داشت با حصیرهای نازک و نی های کوچک ، سبد می بافت . بعد از ظهر خنکی بود . گنجشک ها روی درخت ، بالا و پایین می پریدند . گربه ی سیاه ، لبه ی دیوارِ کوتاه ، لم داده بود و زیر چشمی به گنجشک ها نگاه می کرد . کوبه ی در به صدا درآمد .

پیر زن ، دست از کار کشید. پسرش از زیرزمین صدا زد: آهای مادر... مادر! در را باز کن ! دستِِ من تمیز نیست. ببین کیست!پیرزن خمیده خمیده به طرف دالان رفت : کیه ... کیه ؟ چه می خواهی ؟ مردی گفت : با محمد کار دارم. از راهی دور آمده ام! پیرزن با هِن هِن به سمت زیرزمین رفت . کنار پنجره ایستاد و گفت : پسرم با تو کار دارند . کسی می گوید از راهی دور آمده! محمد فوری از پله های زیرزمین بالا آمد. با تعجب از پیرزن پرسید: نگفت که بود؟ پیرزن گفت: نه پسرم! محمد مردی میان سال بود که در عراق زندگی می کرد . قدی بلند داشت و ریشی سیاه و مرتب . او سمت چاه رفت . سطل را از کنار چرخ برداشت و با آب کمی که در آن بود ، دست های ِ آردی اش را شُست . سپس با عجله دمِ در رفت. مردی که چهره اش را پوشانده بود ، سلام کرد . کیسه ای پر از پول به همراه نامه ای از خورجین خود در آورد و گفت : برای توست محمد! آن مرد، ناشناس بود . محمد با تعجب به کیسه ی پول نگاه کرد . کیسه ی خودش بود . کیسه و نامه را از مرد گرفت و فکر کرد: نکند پول ها به مولایم نرسیده...! فوری از او پرسید: ولی این پول ها را من به مولایم داده بودم . نکند اشتباهی شده و به ایشان نرسیده ! مرد با لبخند گفت : این نامه را بخوان ... شاید علتش را بفهمی! محمد گیج و مات بود که مرد از او خداحافظی کرد و رفت . محمد در را بست و پا به حیاط گذاشت و زودنامه را باز کرد . نامه ی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) بود .شاد شد چند خطی که خواند ، پشتش لرزید . پیرزن به طرفش رفت و با نگرانی پرسید : این کیسه چیه؟ چه شده محمد، چرا ناراحتی ؟!محمد گفت : چیزی نیست مادر! پیرزن بیشتر اصرار کرد :
- به من بگو. او که بود؟ چه اتفاقی افتاده ؟!
محمد آهی کشید و جواب داد: این پولی است که برای امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) فرستاده بودم . آن مرد فرستاده ی امام بود . حضرت پول را پس فرستاده و در این نامه نوشته که این را قبول نمی کنم . چون چهارصد درهمِ آن ، مالِ پسر عموهایت است . باید حق آن ها را بهشان بدهی! پیرزن گفت: پسرم! مگر حساب و کتابت را با آن ها درست انجام ندادی؟ محمد گفت : انجام دادم ، اما حتماً اشتباه بوده!
محمد به اتاق رفت . به دقت به تمام حساب های باغ نگاه کرد . حرف امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) درست بود . عرقِ شرم صورتش را خیس کرد . چه اشتباه بزرگی برایش پیش آمده بود ، اما امام بی آن که در خانه ی او باشد ، اشکالِ کارش را گفته بود . اعتقاد و علاقه اش به امام بیشتر شد. خیلی زود چهارصد درهم از کیسه برداشت و به پسر عموهایش که در آن باغ با او شریک بودند ، داد . آن ها خوشحال شدند . سرانجام باقیِ پول را به نماینده ی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) در عراق داد تا به ایشان برساند . نماینده ی امام چند روز بعد وقتی او را دید ، گفت : امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) پول تو را پذیرفتند . تو پاک شدی ، محمد!

 

نويسنده: مجید ملاّ محمّدی
منبع:کتاب ، آفتاب خانه ی ما