بِسمِ اللّه ‏ِالرَّحمنِ الرَّحيمِ اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَ فی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد و کپی برداری از مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است...
درباره ما
هزاران درود بر مهدی، هزاران درود بر امام المتقین، هزاران درود بر جاری کننده عدل در جهان، هزاران درود بر آبادگر بزرگ عالم، هزاران درود بر فرزند رسول خدا، هزاران درود بر فرزند امیر المومنین، هزاران درود بر فرزند زهرای مرضیه، هزاران درود بر دوای درد شیعیان، درود الهی بر وجود پاک و مقدس بقیه الله العظم مهـــــــــــــدی فاطمه
نویسنده
آماروبلاگ
» کل بازدید : 849105
» تعداد کل پست ها : 2815
» آخرین بروز رسانی : یک شنبه 4 شهریور 1397 
تعداد نظرات : 109 عدد
تاریخ ایجاد وبلاگ : دوشنبه 21 مرداد 1392  عدد
دیگر امکانات
صلوات شمار مهدوی


لوگوی دوستان

کجایید ای شهیدان خدایی

معبر شهدا2

نظرسنجی
وبلاگ مهـــــــــــــدی فاطمه را چطور ارزیابی میکنید؟

موضوعات مطالب
آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
نوای مهدوی

امارگیر وبلاگ
مترجم وبلاگ

فراق یار



یک عمر انتظار...
+ نویسنده مهـــــــــــــدی فاطمه در چهارشنبه 1 فروردین 1397  12:02 AM | نظرات(0)
مسجد تقریبا شلوغ است. بچه های قد و نیم قد بین جمعیت می دوند و بازی میكنند.
زهرا را زمین میگذارم و چادری از توی كمد بر میدارم. هیجان زده به نور و هیاهوی بچه ها نگاه میكند. هیجان از صورتش می بارد و دست میزند و میگوید: دَدَر.

لبخندی میزنم و دستش را میگیرم تا كمی راه برود. تلو تلو خوران تا صف نماز كنارم می آید اما نگاهش به بچه هایی است كه در فضای خالی پشت صفها در حال بازی اند.


قدقامت را كه میگویند چند تا مهر جلویش میگذارم كه مشغول شود و آرام به او میگویم كه همینجا بنشیند و او هم سرش را تكان میدهد كه یعنی مینشیند و باز هم با ذوق دست میزند و می گوید: الله... الله...

ركعت اول تا به ركوع میروم بلند میشود. به سجده كه میروم و بلند میشوم دیگر كنارم نیست.
استرس به جانم می افتد. سعی میكنم حواسم را به نماز بدهم و توكلم را به خدا كنم.
سلام نماز را كه میدهم سراسیمه چشمم می دود به پشت سرم اما میان بچه ها قامت كوچكش را نمیبینم.

پاهایم می دود دور مسجد و سرم تیر میكشد. نیست. هیچ جای مسجد نیست. تمام داستانهای بچه دزدی در مكانهای عمومی به ذهنم حمله میكند. گلویم سفت شده و درد میكند.

از بچه ها میپرسم دختركی با لباس سبز ندیده اید و آنها شانه بالا می اندازند. زنهای مسجد خیره خیره هم پای من نگران اند.

به سمت در خروج می دوم. هر ثانيه برايم يك عمر است.
به جا كفشی كه میرسم میبینم گوشه ای ایستاده و سعی میكند كفش های توی قفسه ها را بیرون بیاورد. یكی از لنگه كفش ها را میگیرد و زمین می اندازد و سرش را بلند میكند. مرا كه میبیند خنده كنان به سمتم می آید. انگار نه انگار.

 بغلش میكنم. سفتی و درد گلویم خوب میشود و صورتم خیس.
حس گم شده داشتن و نگرانی و انتظار را تازه میفهمم. تازه میفهمم یك عمر فكر میكردم منتظرم.

صدای دعای فرج نمازگزارها فضای مسجد را پر می كند.

 
 
 
 
مریم محبّی