قصّه ی غدير - نادر فضلی
يگر از چكاچك شمشيرها و نعره ى جنگجويان و ناله ى زخميان و شيهه ى اسبان و گرد و غبار آسمان، خبرى نبود. مسلمانان خسته از جنگ، امّا پيروز، در كنار همان چاهى كه جنگ در آنجا رخ داده بود، اردو زدند، سپاهيان، خسته و تشنه و گرسنه بودند و نيازمند آب و غذا و استراحت. چاه، كم آب بود و نيازِ به آب، فراوان.
در كنار چاه، ازدحام زيادى بود. سَنان زودتر از ديگران دَلو خود را به چاه انداخت. پس از او جَهجاه دَلوش را به درون چاه فرستاد. يكى از دلوها پر از آب شد و طناب دلوِ ديگر به طناب دلو پر آب پيچيد و چون دلوها را بالا كشيدند، ميان سنان و جهجاه بر سر اينكه دلو پر از آب از آن كداميك است، نزاع برخاست. جهجاه ناگهان با مشت به صورت سَنان كوبيد و خون از بينى اش جارى شد. سنان فريادى از درد كشيد و گريبان جهجاه را گرفت و با فريادِ «اى خزرجيان به دادم برسيد » انصار را به يارى طلبيد.
عدّه اى از خزرجيان كه صحنه ى نزاع را ديدند به طرف آنها يورش آوردند تا ايشان را از يكديگر جدا كنند يا معترض جهجاه شوند. فرياد جهجاه برخاست كه: «اى مهاجرين مرا دريابيد ». جهجاه خدمتكار عمر بود و از گروه مهاجرين محسوب مى شد. در اين حال عدّه اى از مهاجرين متوجّه غائله شدند و آنها هم به صحنه ى نزاع پيوستند و غوغائى برخاست. آتش تعصّبهاى قبيلگى كه با آمدن اسلام رو به خاموشى نهاده بود، ناگهان شعله ور شد و عدّه اى از مهاجرين و انصار را رو در روى يكديگر قرار داد و نزاع لفظى سختى ميان آنان در گرفت.
جُعال مردى از گروه مهاجرين به طرفدارى از جهجاه سينه سپـر كـرده بود. و در ايـن ميان عبداللّه بن اُبىّ وارد معركه شد. موقعيّت خوبى پيش آمده بود تا پسر اُبىّ به آرزويش برسد. او هرچند به ظاهر مسلمان بود امّا عقيده اى به اسلام نداشت، بلكه كينه ى پيامبر را به دل داشت. از اين رو به طرفدارى از سنان، انصار را تحريك مى كرد. جعال كه مردى فقير و در عين حال جسور بود، بى پروا در مقابل عبداللّه كه از بزرگان و ثروتمندان مدينه به شمار مى آمد، ايستاده بود و با او بگومگو مى كرد. اين امر بر عبداللّه بسيار گران آمد و با تندى به جعال گفت: تو، مردك بى سر و پا، در مقابل من مى ايستى؟ راست گفته اند كه اگر سگِ خود را پروار سازى خودت را مى خورد. ما را ببين كه اين بيچارگان را پناه داديم و اينك بر ما مى شورند.
ادامه مطلب