قصّه ی غدير - نادر فضلی
يگر از چكاچك شمشيرها و نعره ى جنگجويان و ناله ى زخميان و شيهه ى اسبان و گرد و غبار آسمان، خبرى نبود. مسلمانان خسته از جنگ، امّا پيروز، در كنار همان چاهى كه جنگ در آنجا رخ داده بود، اردو زدند، سپاهيان، خسته و تشنه و گرسنه بودند و نيازمند آب و غذا و استراحت. چاه، كم آب بود و نيازِ به آب، فراوان.
در كنار چاه، ازدحام زيادى بود. سَنان زودتر از ديگران دَلو خود را به چاه انداخت. پس از او جَهجاه دَلوش را به درون چاه فرستاد. يكى از دلوها پر از آب شد و طناب دلوِ ديگر به طناب دلو پر آب پيچيد و چون دلوها را بالا كشيدند، ميان سنان و جهجاه بر سر اينكه دلو پر از آب از آن كداميك است، نزاع برخاست. جهجاه ناگهان با مشت به صورت سَنان كوبيد و خون از بينى اش جارى شد. سنان فريادى از درد كشيد و گريبان جهجاه را گرفت و با فريادِ «اى خزرجيان به دادم برسيد » انصار را به يارى طلبيد.
عدّه اى از خزرجيان كه صحنه ى نزاع را ديدند به طرف آنها يورش آوردند تا ايشان را از يكديگر جدا كنند يا معترض جهجاه شوند. فرياد جهجاه برخاست كه: «اى مهاجرين مرا دريابيد ». جهجاه خدمتكار عمر بود و از گروه مهاجرين محسوب مى شد. در اين حال عدّه اى از مهاجرين متوجّه غائله شدند و آنها هم به صحنه ى نزاع پيوستند و غوغائى برخاست. آتش تعصّبهاى قبيلگى كه با آمدن اسلام رو به خاموشى نهاده بود، ناگهان شعله ور شد و عدّه اى از مهاجرين و انصار را رو در روى يكديگر قرار داد و نزاع لفظى سختى ميان آنان در گرفت.
جُعال مردى از گروه مهاجرين به طرفدارى از جهجاه سينه سپـر كـرده بود. و در ايـن ميان عبداللّه بن اُبىّ وارد معركه شد. موقعيّت خوبى پيش آمده بود تا پسر اُبىّ به آرزويش برسد. او هرچند به ظاهر مسلمان بود امّا عقيده اى به اسلام نداشت، بلكه كينه ى پيامبر را به دل داشت. از اين رو به طرفدارى از سنان، انصار را تحريك مى كرد. جعال كه مردى فقير و در عين حال جسور بود، بى پروا در مقابل عبداللّه كه از بزرگان و ثروتمندان مدينه به شمار مى آمد، ايستاده بود و با او بگومگو مى كرد. اين امر بر عبداللّه بسيار گران آمد و با تندى به جعال گفت: تو، مردك بى سر و پا، در مقابل من مى ايستى؟ راست گفته اند كه اگر سگِ خود را پروار سازى خودت را مى خورد. ما را ببين كه اين بيچارگان را پناه داديم و اينك بر ما مى شورند.
توهين عبداللّه بر ديگر مهاجرين گران آمد و نزاع بالا گرفت؛ امّا با درايت و تدبير و ميانجى گرى عدّه اى از دو طرف بالاخره غائله ختم شد. مهاجرين و انصار از يكديگر جدا شدند و هر يك در پى كار خويش رفتند امّا عبداللّه با عدّه اى از انصار هنوز ايستاده بودند. عبداللّه كه سخت خشمگين بود با ناراحتى خطاب به آن عده از انصار كه مانده بودند گفت: من از اوّل با اين روشى كه شما مردم يثرب در پيش گرفتيد مخالف بودم. پيش از آمدن اين مهاجرين بى سر و پا، ما در چنان موقعيّتى قرار داشتيم كه ديگر اعراب در برابر ما خوار و ذليل بودند و من هرگز گمان نمى كردم زنده باشم و اين خفّت را مشاهده كنم.
پسر اُبىّ مى كوشيد با استفاده از روحيّه ى تعصّب قبيلگى، خون انصار راعليه مهاجرين به جوش بياورد. رو به آنها كرد و گفت: اين است نتيجه ى اعمال شما. به اين بيچاره ها پناه داديد و آنها را در مال هاى خويش شريك كرديد و با جانتان از ايشان دفاع نموديد و خود را به خاطر آنها در معرض خطر قرار داديد و زنهايتان را در جنگ با دشمنان ايشان بيوه كرديد و كودكانتان را يتيم نموديد و اينك كار به آنجا رسيده است كه رو در روى شما مى ايستند. آنها جيره خوار و سفره نشين شمايند. اگر شما آنها را از خود برانيد، جايى و پناهى ندارند.
عدّه اى از انصار با شنيدن حرفهاى عبداللّه دانستند كه كينه ى درونى او آشكار شده است. آن عدّه خوب مى دانستند كه با آمدن پيامبر به مدينه، موقعيّت سرورى و رهبرى عبداللّه كاملا از ميان رفته و او كينه ى پيامبر و مسلمانان را به دل گرفته است و اينك آتش آن كينه توزى شعله ور شده است. آنان طاقت شنيدن حرفهاى او را نياوردند و از اطراف او پراكنده شدند. امّا چند نفرى كه تحت تأثير سخنان او قرار گرفته بودند ماندند تا بقيه ى حرفهاى او را بشنوند.
عبداللّه كه عنان اختيار را در سخن گفتن از دست داده بود و ميدان را هم خالى مى ديد، سخت بر مهاجرين مى تاخت و چون احساس كرد حرفهايش روى عدّه اى اثر گذاشته، بى پروا و جسورانه ادامه داد: بسيار خوب، حالا ما مى دانيم و آنها، اگر به مدينه بازگرديم، ما كه عزيز و بزرگ شهر هستيم، اين مردم ذليل را از شهر بيرون خواهيم كرد.
در آن ميان، زيدبن ارقم كه بسيار جوان و كم سال بود، بر اثر حس كنجكاوى ايستاده بود و سخنان تند عبداللّه را مى شنيد. امّا او نيز با شنيدن جمله ى آخر، تاب نياورد و بر عبداللّه اعتراض كرد و گفت: به خدا سوگند اين تو هستى كه در ميان قوم خود ذليل و حقير شده اى و اين پيامبر خداست كه عزيز و محبوب مردم گشته است.
اعتراض زيدِ جوان بر عبداللّه و ديگران گران آمد و سخت برآشفتند و او را از جمع خود راندند و با خودشان قرار گذاشتند كه اگر زيد سخنان عبداللّه را بازگو كرد، منكر آن شوند.
* * *
بعـد از ظهـر بود و هوا بـه شـدّت گـرم. پيامبـر زيـر سايـه ى درختـى آرميده بود و عدّه اى از ياران ـ از مهاجرين و انصار ـ در كنار پيامبر بودند. خبر نزاع ميان عدّه اى از مسلمانان به او رسيده بود امّا چون ماجرا، با دخالت برخى بزرگترها، پايان يافته بود، پيامبر موضوع را به روى خود نياورده و حتّى نپرسيده بود چه شده است، تا به ماجرا دامن نزده باشد. تغافل از شيوه هاى رهبرى وى بود. در آن حال ناگهان زيد بن ارقم سراسيمه و آشفته نزد پيامبر آمد و ماجراى عبداللّه و سخنان نارواى او را درباره ى پيامبر و مهاجرين تعريف كرد.
پيامبر براى آنكه كريمانه از كنار قضيه بگذرد، گفت: پسر جان ! نكند خيالاتى شده اى، شايد اشتباه مى كنى. امّا زيد با حرارت و پافشارى گفت: به خداوند سوگند اشتباه نمى كنم با همين گوشهاى خودم شنيدم كه او اين حرفها را درباره ى شما بر زبان آورد.
پيامبر دوباره فرمود: مبادا نسبت به او خشمگين شده اى، نكند به خاطر موضوع ديگرى از او عصبانى هستى، نه اين كه دروغ بگويى ولى شايد مطلب به اين تنديها هم كه تو مى گويى نباشد.
امّا زيد، دست بردار نبود و مرتب اصرار مى كرد و مى گفت: نه ! هرگز چنان نيست كه بخواهم به او تهمت بزنم. هر چه مى گويم عين واقعيّت است.
هنوز هم پيامبر نمى خواست به روى خود بياورد.
اطرافيان پيامبر و به خصوص خزرجيان گفتند: شايد از روى جوانى و نادانى چنين مى گويى. مگر مى شود عبداللّه اين سخنان ياوه را گفته باشد.
بغض گلوى زيد را گرفته بود. داشت گريه اش مى گرفت. به خاطر جوانى و سِن كم، حرفهاى او را باور نمى كردند. امّا او كه احساس مى كرد حرفهاى عبداللّه بوى نفاق و توطئه مى دهد اصرار داشت كه لااقل پيامبر حرفش را باور كند. از اين رو دوباره سوگند خورد و گفت: سوگند به خداوندى كه ترا به حق و راستى به پيامبرى مبعوث كرده است هر آنچه مى گويم راست است و مى ترسم منافقان عليه شما كارى كنند.
پيامبر كه اصرار زيد جوان را ديد به غلامش دستور داد فورآ اسب او را آماده كند و به مسلمانان هم فرمان داد هر چه زودتر آماده حركت شوند.
فرمان پيامبر بسيار عجيب مى نمود. سپاهيان در حال استراحت بودند، هوا به شدّت گرم بود و موقعيّت براى مسافرت ابدآ مناسب نبود. امّا پيامبر صلاح چنان ديد كه سپاه حركت كند تا زمينه اى براى دامن زدن به اختلافات پيش نيايد. مردم شگفت زده شدند. از يكديگر مى پرسيدند چه شده است كه در چنين ساعتى از روز، پيامبر دستور حركت داده است. ماجراى گزارش زيد درباره ى سخنان عبداللّه به سرعت در اردوگاه پيچيد و مردم دانستند پيامبر ناراحت شده كه دستور حركت داده است. به هر روى فرمان پيامبر بايد اجرا مى شد سپاهيان آماده حركت شدند. سعد بن عِباده كه از بزرگان انصار بود، با شتاب به حضور پيامبر رسيد و با ناراحتـى و نگرانى علّت دستور ايشان را براى حركت بى موقع سؤال كرد.
رسول اكرم گفت: مگر نشنيده اى دوستتان چه گفته است؟ سعد بن عباده گفت: يا رسول اللّه دوست و ياور حقيقى ما شما هستى و ما جز شما كسى را برادر و دوست و محبـوب خويـش نـمى شناسيم. مردم هم يك صدا با شور و هيجان سخنان او را تأييد كردند.
پيامبر از پى آمد سخنان عبداللّه براى ايجاد دودستگى ميان مسلمانان ناراحت و نگران بود و مى خواست توطئه ى ايجاد دودستگى از ميان برود از اين رو گفت: مگر عبداللّه نگفته است اگر به مدينه بازگردد او كه عزيز و بزرگ شهر است، افراد ذليل و مزاحم را بيرون خواهد كرد؟ سعد با خشم و ناراحتى گفت: اى رسول خدا ! عزيز و بزرگ شهر شما و يارانت هستيد و ذليل و خوار كسى است كه چنين سخنى گفته است. امّا پيامبر درنگ را جايز نمى دانست و مى خواست مردم در راه باشند تا فرصت پيش نيايد و گفتگو در اين مورد بالا نگيرد و احيانآ اختلاف در ميان مهاجرين و انصار شدّت نيابد و حوادثى به وقوع نپيوندد و نيّت منافقان عملى نگردد. سپاه به راه افتاد.
در حين حركت، عدّه اى از خزرجيان عبداللّه را مورد نكوهش و شماتت قرار دادند كه چرا آن سخنان را گفته است. عبداللّه و همراهانش كه پيشتر قرار گذاشته بودند اگر موضوع بر ملا شد آن را منكر شوند، به دروغ سوگند خورد كه آن سخنان را نگفته است و همفكرانش نيز سوگند دروغ او را تأييد كردند و گفتند كه عبداللّه ابدآ آن حرفها را نزده و زيد بن ارقم به او تهمت ناروا زده است. آنان از او خواستند به حضور پيامبر بشتابد و بگويد كه زيد به او تهمت زده و او آن سخنان را نگفته است.
عبداللّه دلش نمى خواست اين كار را بكند امّا در تنگناى عجيبى گرفتار شده بود. او مجبور شد بر اثر اصرار و پافشارى مردم بپذيرد كه در اوّلين فرصتِ مناسب به حضور پيامبر برسد و سخنان زيد را تكذيب كند.
تمام بعدازظهر آن روز تا شب، سپاه به حركت خود ادامه داد. سپاهيان انتظار داشتند چون شب فرا رسد پيامبر دستور استراحت دهد امّا باز هم رسول خدا دستور حركت داد. سپاه از رفتن بازنايستاد مگر براى نماز. روز بعد هم سپاه به حركت خود ادامه داد و روز سوم كه ديگر لشكريان كاملا خسته شده بودند پيامبر دستور داد لشكر فرود آمده، استراحت كند. مردم از شدّت خستگى و كوفتگى، بى هيچ سخنى، آرميدند.
در فرصت اتراق و استراحتِ سپاه، عبداللّه نزد پيامبر آمد و قسم خورد كه درباره ى پيامبر و يارانش حرفى نزده است و آنگاه براى اينكه حرفش را باور كنند به يگانگى خدا و پيامبرى رسول اكرم، شهادت دوباره داد و گفت كه هرگز زيد را به خاطر تهمتى كه به او زده است نخواهد بخشيد.
پيامبر مأمور بود به ظاهر حكم كند و كارى به دل و درون افراد نداشت، براى همين، سخنان عبداللّه را پذيرفت و پس از اين، شماتت زيد شدّت يافت. خزرجيان كه عبداللّه از ايشان بود سخت به سرزنش زيد پرداختند.
صبح روز بعد، پس از نماز، كاروان به حركت خود ادامه داد. زيد بسيار سرافكنده و افسرده شده بود. به خود مى گفت: خدايا تو كه از همه چيز آگاهى، مى دانى كه من بر آن مرد منافق دروغ نبسته ام. تو مى دانى كه هر چه گفته ام راست بوده است.
* * *
ساعتى پس از حركت كاروان، ناگهان حالت نزول وحى به پيامبر دست داد. حالتى كه گاهى رسول خدا را به شدّت تحت فشار قرار مى داد؛ تا جايى كه مركب پيامبر به زانو در مى آمد و سينه اش به زمين نزديك مى شد. در اين حالت، عرق از پيشانى پيامبر جارى مى گشت. پس از نزول وحى، وقتى پيامبر به حال عادى برگشت مهربانانه گوش زيد بن ارقم را گرفت و فرمود: پسر جان ! قول تو صادق بود. آگاه باش كه درباره ى آنچه كه پيرامون منافقان گفتى، خداوند سوره اى فرستاد.
خبر به سرعت در ميان سپاهيان منتشر شد و رنگ از رخسار عبداللّه و همفكرانش پريد. همه منتظر بودند بشنوند كه چه شده است. پس از رسيدن سپاه به منزلگاه، پيامبر دستور استراحت داد و نماز ظهر برپا شد و پيامبر پس از نماز چنين خواند:
« به نام خداوند بخشنده ى مهربان »
هنگامى كه منافقان به نزد تو مى آيند، مى گويند ما شهادت مى دهيم كه تو رسول خدا هستى. و البته خدا مى داند كه تو رسول خدايى. و خداوند شهادت مى دهد كه منافقان دروغ مى گويند.
آنان به وسيله ى سوگندهاى [دروغ] خود را از آسيب و شماتت حفظ مى كنند تا به اين وسيله ديگران را از راه خداوند باز دارند. به راستى كه آنها كار بسيار زشتى انجام مى دهند....
آنان مى گويند: اگر به مدينه بازگرديم عزيز و بزرگ شهر، ذليل و غريب شهر را بيرون خواهد كرد. در حالى كه عزت و بزرگى از آن خدا و رسول ومؤمنان است. امّا آن منافقان به اين امر آگاهى ندارند.... »
صداى اللّه اكبر از مردم برخاست و توطئه ى منافقان درهم شكست و عبداللّه بسيار خوار و سرافكنده شد و از آن پس بود كه زيد بن ارقم نزد مهاجرين و انصار موقعيّت بس مهمّى يافت. همگى با ديده ى اكرام و احترام به او مى نگريستند. مى گفتند: اين جوان كسى است كه به خاطر شهادت بر صداقت و راستگويى او و رسوا كردن منافقان، خداوند سوره اى نازل فرموده است.
ايمان زيد به حقّانيت پيامبر صد چندان شد و از آن پس با دلگرمى و علاقه ى بيشترى با رسول خدا همراهى مى كرد. علاوه بر آن جنگ ـ دوّمين جنگى كه در آن شركت كرده بود ـ در پانزده نبرد ديگر، در ركاب پيامبر با كافران و دشمنان اسلام جنگيد.
زيد، نزد مسلمانان منزلت والايى يافته بود. صداقت ايمان و شجاعت از ويژگيهاى بارز او گشته بود.
* * *
سالهاست از مرگ پيامبر مى گذرد. ما او را نديده بوديم امّا درباره ى آن حضرت خيلى چيزها شنيده بوديم. معمولا، با اشتياق فراوان، به سراغ كسانى از اصحاب پيامبر كه هنوز زنده بودند مى رفتيم و از آنها درباره ى حوادث روزگار پيامبر سؤال مى كرديم. كسانى كه از نزديك پيامبر را ديده و با او هم نشين و هم سخن بوده اند، در ركاب او جنگيده اند، در سفر و حضر همراهى اش كرده اند، بى ترديد خيلى حرفها درباره ى آن حضرت داشتند كه براى ما جوانترها تعريف كنند.
زيد بن ارقم يكى از كسانى بود كه در ميان مردم به عنوان يكى از صحابى خوب پيامبر شهرت داشت.
نام من يزيدبن حيّان است. به دنبال همان علاقه به ديدار و مصاحبت با صحابى پيامبر، يك بار، همراه دو نفر ديگر از دوستانم، به ديدار زيد رفتيم.
حدود هفتاد سال از عمرش مى گذشت و گرد پيرى بر سر و رويش نشسته بود. به گرمى از ما استقبال كرد. و ما را كنار خود نشانيد. بازماندگانى از صحابه ى پيامبر كه مثل زيد فكر مى كردند تعدادشان زياد نبود و امثال او، علاقه ى زيادى به بيان حوادث روزگار پيامبر داشتند. او هم كه مى دانست ما به چه منظورى به ملاقاتش رفته بوديم، از اين ديدار خوشحال بود. پس از تعارفات اوليّه و معمولى، دوست من به او گفت:
جناب زيد ما از اينكه به حضور يكى از ياران با وفاى پيامبر رسيده ايم بسيار خرسنديم. در مورد شخص تو هم، داستانها شنيده ايم. ما مى دانيم كه تو در هفده نبرد، در ركاب پيامبر با كافران و دشمنان آن حضرت جنگيده اى، سعادت ديدار آن بزرگوار را داشته اى، با او نماز گزارده اى و براثر مصاحبت با پيامبر خير فراوانى به تو رسيده است. اينهارا خوب مى دانيم و اينك با دلهايى مشتاق و گوشهايى شنوا، آمده ايم تا از پيامبر براى ما بگويى، از ديده ها و شنيده هايت تعريف كنى تا ما هم از شنيدن آن داستانهالذت ببريم و ايمانمان قوى گردد وآن مطالب،چراغِراه زندگى وتوشه ى آخرتمان باشد.
زيد آهى كشيد و گفت:
عزيزانم ! مى بينيد كه من ديگر پير و فرتوت شده ام. روزگار من سپرى شده است و همه ى خاطرات دوران جوانى را به ياد ندارم. امّا، از ميان حوادث آن زمان، هر چه به يادماندنى بوده و در ذهنم نقش عميقى بسته است برايتان مى گويم. من وظيفه خود مى دانم مطالبى را كه به ياد دارم و بسيار مهم هستند براى ديگران تعريف كنم و اينك چند خاطره كه در دوران زندگى ام بسيار مهم بوده اند برايتان تعريف مى كنم:
* * *
خاطره ى غدير را هرگز فراموش نمى كنم. از سفر حجّ بـر مـى گشتيم. آخرين سفر حجّ پيامبر. به آن حجّة الوداع مى گفتيم. يعنى حج خداحافظى. چون از بيانات پيامبر، در طول مراسم حجّ آن سال، دانسته بوديم كه اين آخرين مراسم حجّى است كه همراه پيامبر به جا مى آوريم.
در آن سفر تاريخى و مهم و به يادماندنى، پيامبر چند بار به اين نكته اشاره كرد كه پايان عمر مباركش نزديك است. هر بار هم مسلمانان را نسبت به دو يادگار ارزشمند، سفارش ويژه فرمود. يك بار در خانه ى خدا، در حالى كه حلقه ى درِ كعبه را گرفته بود خطاب به حاجيانى كه در حال طواف بودند آن موضوع را فرمود، يك بار در صحراى عرفه و بار ديگر در بيابان مِنى و در مسجد خيف و آخرين بار در اين سفر، چنان شد كه مى گويم:
در سرزمين جُحفه ـ ميان مكّه و مدينه ـ در كنار يك آبگير به نام «خم»، پيامبر دستور داد تا كاروان حاجيان توقف كند. هوا به شدّت گرم بود. پيامبر نماز ظهر را به جماعت برگزار كرد و پس از نماز دستور داد از جهاز شتران، جاى بلندى درست كنند، و در آنجا ـ طورى كه همه او را ببينند و صدايش را بشنوند ـ به خواندن خطبه پرداخت. آنچنان شيوا و شيرين سخن مى گفت كه گرماى هوا را از ياد برده بوديم.
خطبه ى پيامبر نسبتآ بلند و بسيار مهم بود. نكات جالبى در آن خطبه بيان شد كه مهم ترين آنها را برايتان مى گويم:
آن حضرت در ضمن بيانات خود فرمود:
« مردم ! من نيز بشرى هستم همانند شما و به زودى فرستاده ى پروردگارم، جناب عزرائيل، به سراغ من خواهد آمد و من نيز دعوت او را براى مرگ اجابت مى كنم. آرى من به زودى از ميان شما رخت برخواهم بست. امّا در ميان شما دو يادگار بسيار ارزشمند و گرانقدر باقى مى گذارم. »
« مردم ! نخستين و بزرگترين يادگار من در ميان شما، كتاب خداست. كتابى كه سراسر نور و هدايت است. مردم ! كتاب خدا را برگيريد و سخت به آن بياويزيد »
در اين قسمت از سخنان، آن جناب ما را درباره ى قرآن بسيار سفارش كرد و نسبت به فراگيرى قرآن و عمل به آن، ترغيب و تشويق فراوان نمود و آنگاه فرمود:
« مردم ! وديعه ى ديگر من در ميان شما،اهل بيتم است.»
اينجا پيامبر مكث كوتاهى كرد و انگار مى دانست كه امّت، نسبت به عترت، جفاى بيشترى خواهند كرد، از اين رو سه بار، فرمود:
« مردم ! درباره ى عترتم خدا را به ياد شما مى آورم. مبادا در رعايت حال آنان كوتاهى كيند.»
آنگاه پيامبر ادامه داد:
« آگاه باشيد، تا زمانى كه به اين دو يادگار ارزشمند چنگ بزنيد به يقين بدانيد پس از من گمراه نخواهيد شد.
و بى هيچ ترديدى بدانيد كه اين قرآن و عترت هرگز از يكديگر جدا نمى شوند، تا آنكه روز قيامت، كنار حوض كوثر، بر من وارد شوند. »
جملات اخير را پيامبر با اطمينان و صلابت خاصّى ادا فرمود و ما يقين كرديم آن جناب تأكيد ويژه اى بر آن مطالب دارد، آنگاه فرمود:
« آرى به خدا سوگند، در آن هنگام ـ روز قيامت ـ و در كنار حوض كوثر، من از هر دوى آنها ـ قرآن و اهل بيتم ـ خواهم پرسيد كه پس از من، با آنها چگونه رفتار كرديد.»
اين جملات را پيامبر، با آهنگى غمناك و معنادار بيان فرمود كه خيلى ها، خيلى چيزها از آن فهميدند. ما پيش از اين در چند حادثه ى مهم ديده و شنيده بوديم كه منظور آن جناب از عترت و اهل بيت چه كسانى هستند.
يك سال پيش از همين ماجراى غدير، از امّ سلمه همسر پيامبر شنيده بوديم كه يك روز پيامبر وقتى در خانه امّ سلمه بود، حالت نزول به او دست داد و به امّسلمه فرمود فورآ على و فاطمه و حسن و حسين را خبر كند كه بيايند. وقتى آنها آمده بودند، پيامبر ايشان را زير كسايى گردآورده و اين آيه را كه همان هنگام بر او نازل شده بود، تلاوت كرده بود:
« به راستى كه خداوند اراده فرموده است تا پليدى و ناپاكى را از شما اهل بيت بزدايد و شما راطاهر و پاكيزه سازد ».
سپس پيامبر فرموده بود:
« بارالها ! اهل بيت من اينان هستند. »
و حتّى وقتى امّ سلمه خواهش كرده بود كه او هم به آن جمع بپيوندد، پيامبر به او فرموده بود: هر چند تو زن خوب و نيكوكارى هستى امّا اينجا جاى تو نيست، نه جاى تو، جاى هيچ كس ديگر هم نيست.
مدّتى بعد، من و بسيارى ديگر از مسلمانان، شاهد بوديم كه در ماجراى مباهله با مسيحيان نجران، وقتى پيامبر از آنان خواست تا خودشان و زنان و فرزندانشان براى مباهله بيايند، روز مباهله آن بزرگوار، عباى خويش را بر سر فاطمه و على و حسن و حسين افكند و فرمود:
« بار الها ! اهل بيت من اينها هستند.»
و سپس دعا كرد و گفت:
« خدايا ! هر كس با آنان سرِ سازش داشته باشد من نيز با او سازگارم و هر كس با ايشان سرِ جنگ داشته باشد با من در ستيز است.»
اهميّت دوستىِ على و فرزندانش به عنوان اهل بيت پيامبر آن چنان مهم بود كه حتى پيامبر رسمآ اعلام كرده بود عبادت خدا بى محبت و دوستىِ آنان، هيچ ارزشى ندارد.
يك روز، من، جناب سلمان، جناب ابوذر،اَنَس بن مالك و زيد بن ثابت، نزد رسول خدا بوديم. در همان هنگام حسن و حسين علیهماالسلام وارد شدند. پيامبر آنان را در آغوش گرفت و بوسيد. جناب ابوذر از جا برخاست و به سوى آن دو رفت و ايشان را به برگرفت و دستشان را بوسيد و بازگشت و نزد ما نشست.
ما، كه از اين كار او حيرت كرده بويم، آهسته و به نجوا به او گفتيم: اى ابوذر تو از بزرگانِ اصحاب رسول خدا هستى و عجيب است كه از جاى برخيزى و به نزد دو كودك از بنى هاشم بروى و ايشان را به برگيرى و دستشان را ببوسى.
ابوذر گفت: آرى چنين مى كنم. شما نيز اگر آن چه را كه من از رسول خدا درباره ى آن دو شنيده ام، مى شنيديد، بيش از آن مى كرديد كه من كردم.
ازاو پرسيديم:از پيامبر درباره ى آنان چه شنيده اى؟ ابوذر گفت: شنيدم كه رسول خدا خطاب به على و حسن و حسين: مى فرمود:
على جان ! به خدا سوگند اگر كسى آن چنان روزه بگيرد و نماز بگزارد تا مانند مشكى پوسيده و فرسوده شود، نماز و روزه اش جز با حبّ و دوستى تو، سودى برايش نخواهد داشت.
على جان ! هر كس به وسيله ى دوستى شما به خداوند توسل جويد، خداوند بر خود شايسته مى داند كه درخواست او را رد نكند.
على جان ! هر كس شما را دوست بدارد و به شما بياويزد به راستى بر آويزه اى استوار چنگ زده است.
پس از اين بيانات ابوذر برخاست و بيرون رفت. ما نيز برخاستيم و به نزد پيامبر آمديم و گفتيم:
اى رسول خدا ابوذر از شما اين سخنان را نقل كرد.
پيامبر فرمود: ابوذر راست گفت. به خدا سوگند آسمان سايه نيفكنده و زمين در بر نگرفته است كسى را كه از ابوذر راست گوتر باشد.
به هر صورت، از نظر ما، اهل بيت پيامبر معلوم بود چه كسانى هستند. و بعدها به خاطر حوادثى كه در روزگار و حكومت علی علیه السلام رخ داد بهتر روشن شد چه كسانى اهل بيت پيامبر هستند.
روشن تر بگويم، پيامبر قرآن و اهل بيت را به عنوان پناه و يادگار خويش معرّفى كرده بود و قاعدتآ ميان افراد اهل بيت نبايد اختلافى باشد.
در اينكه على و فاطمه و حسن و حسين قطعآ از اهل بيت هستند هيچكس ترديدى نداشت. ممكن است بعضى گمان كنند همسران پيامبران نيز از اهل بيت آن حضرت هستند، اين پرسش پيش مى آيد كه اگر زنان پيامبر جزء اهل بيتِ مورد نظر قرآن و پيامبر باشند، چگونه ممكن است ميان عايشه يكى از اهل بيت، و على، فرد ديگرى از اهل بيت، آتش جنگ برافروخته شود. ماجراى جنگ جمل را فراموش نكرده ايم و مى دانيم عايشه به تحريك طلحه و زبير، عليه خليفه وقت، على، لشكر برانگيخت و جنگ خانگى به راه انداخت. در حالى كه من خودم با همين گوشهايم از پيامبر شنيده بودم كه خطاب به على و فاطمه و حسن و حسين ـ يعنى فقط به همن چهار نفر ـ فرمود:
« من با هر كس كه با شما سر ستيز داشته باشد، مى جنگم و هر كس هم كه با شما در صلح و صفا باشد من نيز با او در سلم و صفا خواهم بود. »
از همه ى اينها مهم تر، همه مى دانستند كه برخى همسران پيامبر، خاطر آن حضرت را سخت آزرده بودند و موجبات خشم و ناراحتى آن جناب را فراهم كرده بودند به طورى كه در شماتت و سرزنش ايشان سوره ى تحريم نازل شد.
در آن سوره آمده است:
دل هاى شما دو زن به گناهِ آزردن پيامبر، به انحراف افتاد. پس سزاوار است كه به درگاه خدا توبه كنيد. و اگر بخواهيد با كمك يكديگر رسول خدا را آزار دهيد، خداوند، جبرئيل و مرد صالح و شايسته ى مؤمنان، دوست و ياور او خواهند بود و در پى آنان فرشتگان نيز ايشان را در اين دوستى و ياورى پشتيبانى مى كنند.
همه مى دانستند مرد صالح و شايسته اى كه پيوسته پيرو و ياور رسول خداست كيست، آن دو زن را هم مى شناختند. اما با اين حال درباره ى آنان كه پيامبر را آزردند و باز هم در پىِ آزار آن حضرت بودند، اين ماجرا شنيدنى است:
ابن عباس كه نزد مسلمانان مقام و منزلت والايى دارد نقل مى كند:
من بسيار مايل بودم از عمر، خليفه ى دوم، بپرسم آن دو زنى كه سوره ى تحريم و اين آيه درباره ى آن ها نازل شد، چه كسانى بودند.
فرصت مناسبى براى طرح اين پرسش پيش نمى آمد، تا آن كه يك بار در سفر حج از او پرسيدم منظور خداوند در اين آيه چه كسانى هستند؟ عمر پاسخ داد: شگفتا از اين پرسش ! خوب معلوم است آن دو زن كه پيامبر را آزردند حفصه و عايشه، همسران آن حضرت بودند.
بنابراين چگونه مى شود زنان پيامبر كه آن جناب را ناراحت و افسرده كرده بودند و آن بزرگوار از ايشان خشنود نبود، پناهگاه مردم، پس از آن حضرت، باشند. نكته ى مهم ديگرى كه از اين سفارش پيامبر دانستيم آن است كه اگر كسى به راستى پيرو قرآن باشد، بى ترديد به دامان عترت مى آويزد و جز به دلالت و راهنمايى اهل بيت راه دين نمى پيمايد و اگر كسى حقيقتآ دوستدار اهل بيت باشد، حتمآ انس و الفت او با قرآن خواهد بود. يعنى محال است كسى ادعاى پيروى از قرآن نمايد امّا دنباله رُوى اهل بيت پيامبر نباشد و نيز هرگز نمى توان مدعى دوستى با اهل بيت بود امّا از قرآن و تعاليم آن دور ماند.
مطلب مهم ديگرى كه پيامبر آن روز ـ روز غدير ـ بيان فرمود آن بود كه على را طلبيد و بازوى او را گرفت و گفت:
« مردم ! مگر نه اين است كه من از خود شما بر شما اُولى هستم؟ مگر نه اينكه من سرپرست و صاحب اختيار شمايم؟ »
ما همه، يك صدا گفتيم: آرى چنان است يا رسول اللّه، تو ولىّ و صاحب اختيار ما هستى. آنگاه پيامبر فرمود:
« اينك در اين جمع اعلام مى كنم: هر كس من ولىّ و سرپرست او هستم اين على كه مى بينيد نيز ولىّ و سرپرست اوست. »
سپس، پس از بيان اين مطلب، دست به دعا برداشت و چنين گفت:
« بارالها ! هر كس على را دوست بدارد تو نيز دوستدار او باش و هر كس او را دشمن شمارد تو نيز دشمنش باش.»
پيش از اين، پيامبر، همه ى مؤمنان را برادر يكديگر اعلام كرده بود و حتّى دستور داده بود مسلمانان دو به دو با يكديگر رسمآ پيمان برادرى ببندند. معلوم بود كه، مقام برادرى بالاتر از دوستى است، امّا در مراسم عجيب و به ياد ماندنى غدير، على را، نه به عنوان دوست، و نه به عنوان برادر، بلكه بالاتر از همه ى اينها، به عنوان سرپرست، صاحب اختيار، ولىّ، رهبر و پيشواى مسلمانان معرّفى كرد.
قبلا هم پيامبر در مناسبتهاى مختلف اين كار را انجام داده بود. من خود خوب به خاطر دارم كه يك بار در حضور پيامبر بوديم و آن حضرت فرمود:
« ياران ! مى خواهم شما را به امرى دلالت و راهنمايى كنم كه اگر همگى در آن يك دل و هم آواز شديد و آن را پذيرفتيد هرگز هلاك نمى شويد. »
ما ازاين سخن بسياركنجكاو شديم و منتظر شنيدن دنباله ى بيانات پيامبر بوديم كه ادامه داد و فرمود:
« آگاه باشيد ولىّ و سرپرست شما در درجه ى نخست خداست و امام و پيشوايتان پس از من على بن أبى طالب است. پند و اندرز او را بشنويد و امامت او را تصديق كنيد. جناب جبرئيل به من خبر داده است كه هر كس اين مطلب را بپذيرد و امامت علـى را گردن نهد هيچ گاه در دينش هلاك نمى شود. »
امّا آن روز، طى آن مراسم، رسمآ او را به عنوان كسى معرفى كرد كه پس از خود، تمام شئونى را كه او داشته ـ البته غير از نبوّت ـ خواهد داشت.
از اين رو، پس از پايان مراسم، تمام حضّار، با على بر ولايت مؤمنان بيعت كرديم و به او به عنوان « مولا » و سرپرست مسلمانان، تبريك و تهنيت گفتيم. البته مى دانم كه بسيارى از ما، در طىّ حوادث پس از رحلت پيامبر، بر خلاف آنچه آن جناب فرموده بود عمل كرديم. امّا آن را امتحان بزرگ خدا مى دانم كه متأسفانه خيلى از ما، در آن امتحان شكست خورديم.
* * *
آن سالها، سالهاى سخت و سياهى بود. حوادث تلخ آن ايّام را هرگز فراموش نخواهم كرد. البته ما، در قرآن خوانده بوديم كه اگر پيامبر بميرد و يا كشته شود، گروهى به دوران جاهليّت باز مـى گردند و از دايره ى دين بيرون مى روند؛ امّا تصوّر نمى كرديم به اين سرعت و شدّت، امواج فتنه هاى كور و شوم، بسيارى را در كام خويش فرو مى برد. البته اين را هم در قرآن خوانده بوديم كه خداوند به مؤمنان هشدار داده و فرموده بود:
« آيا مردم گمان مى كنند همين كه گفتند ايمان آورديم، رها مى گردند و امتحان نمى شوند.»
آرى، ما مسلمانان، دچار امتحان سختى شده بوديم. افقهاى سياه آن توفان فتنه، كمى پيش از مرگ پيامبر، رخ نموده بود. اولين نشانه هاى آن، هنگامى هويدا شد كه پيامبر در بستر بيمارى فرمود:
« قلم و كاغذ بياوريد تا مطلبى برايتان بنويسم كه پس از من گمراه نشويد.»
امّا يكى از حاضران گفت: دردِ ناشى از بيمارى، بر پيامبر غلبه يافته است و او هذيان مى گويد. ما نيازى به نوشته ى پيامبر نداريم، قرآن در ميان ما هست و همين كتابِ خدا ما را بس است.
امّا عدّه اى با سخن او مخالفت كردند و گفتند بگـذاريـد پيامبر آنچه را كه در نظر دارد بفرمايد و بنويسد.
در محضر پيامبر، كه آخرين روزهاى عمرش را سپرى مى كرد، بگو مگو درگرفت. بعضى ها مى گفتند: خير، همان بهتر كه ما به سراغ قرآن برويم و كارى به وصيّت پيامبر نداشته باشيم.
وقتى نزاع و اختلاف بالا گرفت، پيامبر سخت افسرده شد و با ناراحتى فرمود: از كنار بستر من برخيزيد و بيرون برويد.
اصحاب بيرون آمدند؛ امّا وصيّت پيامبر نوشته نشد. هر چند هر دو گروه مى دانستند كه پيامبر چه سفارش و وصيّتى داشته است. چون بارها، پيشتر، آن وصيّت را از خود پيامبر شنيده بودند،امّا آن جناب مى خواست آن چه را كه شفاهى فرموده بود، كتبآ نيز رسميّت بخشد.
من بعدها شنيدم ابن عبّاس ـ پسر عموى پيامبر ـ كه از برزگان و دانشمندان اسلام بود، درباره ى اين حادثه ى تلخ وننگين، گفت: بزرگترين فاجعه در اسلام آن بود كه آن روز نگذاشتند پيامبر خدا، آنچه را كه در نظر داشت، بنويسد.
بيشترين ناراحتى من از شنيدن اين خبر آن بود كه چرا گفته اند: « كتاب خدا ما را بس است. » كسى كه اين حرف را زده بود، خود در غدير خم حضور داشت و با گوشهاى خودش شنيده بود كه پيامبر خدا فرموده بود:
« من از ميان شما مى روم و كتاب خدا و اهل بيتم را در ميان شما باقى مى گذارم. »
نمى دانم چرا او با اين صراحت و جسارت، با سخن پيامبر مخالفت كرد و بدتر آنكه هيچكس هم به طور جدّى با اين مسأله برخورد نكرد.
وقتى هم كه پيامبر رحلت فرمود، توفان فتنه برخاست و نهال نوپاى اسلام را سخت لرزاند و جامعه را دچار اضطراب و تزلزل نمود.
با وجود آن همه سفارش پيامبر مبنى بر مودّت و محبّت نسبت به اهل بيت، و با وجود دستور صريح قرآن به مسلمانان پيرامون اين امر پس از رحلت آن جناب، بيشتر مردم و به خصوص بزرگان امت اسلام، نسبت به سفارش پيامبر بى اعتنايى كردند و سرور و سالار اهل بيت را كه پس از پيامبر على بن أبى طالب بود، خانه نشين كردند.
متأسفانه اين حادثه شوم و بدفرجام، بسيار آسان رخ داد. عدّه ى زيادى از مسلمانان فريب خوردند و به فتنه افتادند و لغزيدند و عدّه اى هم كه تازه مسلمان بودند به خاطر كينه هايى كه از على داشتند به اين انحراف بزرگ رضايت دادند. زيرا بسيارى از نزديكان و خويشاوندانشان، در جنگهاى بدر و اُحد و خندق و حنين، به دست على كشته شده بودند و آنها از على دلِ خوشى نداشتند.
ماجراى غصب خلافت، به راستى كه فتنه اى بسيار سخت و آزمايشى بس هولناك بود. توفان سهمگينى كه بسيارى را به كام خود كشيد و آتش سوزانى كه دامن شمار زيادى از مؤمنان صدر اسلام، يعنى اصحاب بدر واحد، را فرا گرفت. در اين توفان مهيب و امتحان سهمگين و سخت، جز عدّه ى بسيار معدودى، كه چون كوه استوار و پابرجا ايستادند و هرگز در حقّانيت على دچار ترديد نشدند، بقيه اصحاب پيامبر دچار تزلزل و ترديد گشتند.
من هم از فريب خوردگان بودم. علّتش عمدتآ جوانى و كم سنّى و خامى و بى تجربگى بود. با آنكه مى دانستم حق با على است سكوت كردم و به يارى او برنخاستم. من به خاندان پيامبر ارادت و محبّت داشتم، على را هم بهترين و مناسب ترين فرد براى جانشينى پيامبر مى دانستم؛ امّا به علّت نابخردى و ناپختگى نداى مظلوميّت او را پاسخ مثبت ندادم.
پس از مدّتى سخت پشيمان شدم. چه بسا خيلى هاى ديگر مانند من پشيمان شدند امّا بسيارى از آنها به روى خود نياوردند و نخواستند باور كنند چه مصيبتى رخ داده است. من تصميم گرفتم هر چه از پيامبر به خاطر دارم براى ديگرانى كه از آن ماجراها خبر نداشتند، بازگو كنم. من به اشتباه بزرگ خود پى برده بودم و در صدد جبران آن برآمدم. مخصوصآ پس از آن همه كوتاهى و سستى در جانبدارى از على، اتفاقى رخ داد كه برايم بسيار غير منتظره بود و مرا در تصميمى كه گرفته بودم راسخ تر كرد.
قضيّه چنان بود كه در همان ايّام خانه نشينى على، من سخت بيمار شدم و بسترى گشتم. يك روز كه در بستر بيمارى بودم به من خبر دادند كه على به عيادتم آمده است و اينك بر در خانه است. من بسيار شگفت زده شدم. هرگز انتظار اين همه بزرگوارى و گذشت را نداشتم. وقتى آن بزرگوار وارد اتاق شد و در كنار بسترم نشست، از شدت شرم و در عين حال خوشحالى گريستم و گفتم: مولاى من ! با آنكه من در حقّ شما بدى كرده ام، به عيادت من آمده ايد؟
او هم با همان كرامت و بزرگوارى فرمود: آنچه بود گذشت. من به آن خاطر آمده ام كه عيادت از برادرِ مؤمنِ بيمار، نزد خداوند پاداش عظيمى دارد.
از آن پس، ديگر من آرام و قرار نداشتم، از هر فرصت و موقعيّتى براى تعريف ماجراى غدير بهره مى جستم. مى خواستم براى آنها كه در آنجا حضور نداشتند بگويم چه اتّفاقى افتاده است. مى خواستم تا دم مرگ اين كار را بكنم به آن اميد كه آن سستى و كوتاهىِ نخستين را، جبران كنم.
* * *
هر چند ديگر كار از كار گذشته و حقّ على غصب شده و جامعه در مورد جانشينى پيامبر مسير انحراف پيموده بود. هر چند تير از كمان جهيده بود و آب رفته ديگر به جوى باز نمى گشت، امّا من به دو علّت اصرار داشتم ماجراى غدير بازگو شود و زنده بماند. يكى به آن خاطر كه حقّ جويى در نهاد و فطرت همه ى انسانها نهفته است. همه دوست دارند حق و باطل را بشناسند هر چند ممكن است پيروان حقّ و رهروان راه آن اندك باشند امّا شناخت حقّ مطلب بسيار مهمّى است. به خصوص آنكه پيامبر درباره ى على فرموده بود:
« حق همواره با على است و على هميشه با حق است.هركجاكه حق باشد على هم همان جاست.»
من و عدّه اى ديگر مى خواستيم معلوم باشد كه در ماجرايى كه پس از رحلت پيامبر رخ داد، حق با على بوده است. روشن باشد كه او به ناحق خانه نشين شد. «حق» به خودى خود آنقدر ارزش دارد كه به خاطر آن، تا اين اندازه پى گيرى و اصرار بكار رود. اصرار براى بيان مطالبى كه حق را آشكار مى سازد. اين، يكى از فايده هاى بيان مسائل غدير است، تا همه بدانند حق پايمال شده و باطل، آنرا پوشانده است.
ديگر آنكه ماجراى غصب خلافت على، سرآغاز تمام بدبختيها و نابسامانيها و كژرويها و گمراهى ها و خطاهايى بود كه پس از آن در ميان امّت اسلام پديد آمد. اين واقعيتِ تلخ را علی علیه السلام ، يك بار در يكى از سخنرانى هاى دوران خلافتش بيان فرمود: او ضمن آن سخنرانى چنين گفت:
« زمانى كه پيامبر از دنيا رفت گروهى از اصحاب پيامبر به دوران جاهليّت بازگشتند و بى دين شدند. بر اثر كژروى و رهروى در بيراهه ها، به هلاكت افتادند. بر انديشه هاى نا راست و منحرف اعتماد كردند. بر خلاف دستور پيامبر كه به آنها فرموده بود از اهل بيت آن جناب پيروى كنند؛ از اهل بيت پيامبر بُريدند و به ديگران پيوستند. و با آنكه پيامبر به ايشان فرموده بود: من در برابر رنج رسالت از شما مزد و پاداشى نمى خواهم بلكه مزد من آن است كه با خويشاوندان و نزديكان من مودّت و دوستى بورزيد، آنان با اين سخن نيز مخالفت كردند و از خاندان پيامبر دورى گزيدند.
آنان بناى بلند خلافت و جانشينى پيامبر را از جايگاه اصلى خويش برداشته در غير محل آن بنا كردند. آنان چنين كردند و كارى صورت گرفت كه معدن و منشأ تمام خطاها گرديد. تمام نادانى ها و سختيهاى امّت اسلام از درهايى هجوم آورد كه بر اثر اعمال آنان به روى امّت گشوده شد. و اين چنين بود كه همگى در حيرت و سرگردانى آمد و شد پيدا كردند، و در مستىِ غفلت و بى خبرى، بر سنّتى از خاندان فرعون عمل نمودند. گروهى بر اثر خيانت در غصب خلافت از آخرت بريدند و به دنيا دل بستند و گروهى هم به كلّى دست از دين شستند. »
من معنا و مصداق اين سخنان را زمانى كاملا وجدان كردم كه خود شاهد حوادث مصيبت بارى بودم كه از آن پس رخ داد؛ حوادثى كه هر يك از آنها مصيبت بزرگى براى امّت اسلام بود.
من خود بارها از پيامبر شنيده بودم كه درباره ى دخترش فاطمه، فراوان توصيه و سفارش مى فرمود. او را ميوه ى دل و نور چشمش مى ناميد. مى گفت:
« فاطمه پاره تن من است هر كس او را بيازارد مرا آزرده است. »
امّا من شاهد بودم چگونه او را سخت آزردند تا آنجا كه درِ خانه اش را هم به آتش كشيدند و با آنكه على داماد و پسر عمو و جانشين بر حقّ پيامبر بود، ريسمان به گردنش افكندند و او را به زور و كشان كشان به مسجد بردند تا از او بيعت بگيرند. و او هم براى حفظ كيان اسلام ننگ بيعت را پذيرفت.
پس از بيست و پنج سال خانه نشينى وقتى مردم پشيمان شدند و اين بار با اصرار فراوان با او بيعت كردند و از او خواستند خلافت را بپذيرد، او باز هم به خاطر حفظ جامعه ى اسلامى، تن به اين خلافت ناخواسته داد و دوباره در مخالفت با او عدّه اى عليه او سه جنگ بزرگ به راه انداختند. اين همه حوادث شوم و مصيبتهاى گوناگون كه دامن گير امّت مسلمان مى گشت ريشه در آنجا داشت كه نگذاشتند وصيّتى كه پيامبر بارها شفاهى گفته بود، كتبآ هم نوشته شود و مردم به آن عمل كنند. همان وصيّت كه پيامبر فرمود:
« اگر مى خواهيد پس از من گمراه نشويد، قرآن و عترت را ـ با هم ـ دريابيد. »
ديگر حوادث اسف بار نيز زاييده ى همان غصب خلافت بود. زمينه ى به حكومت رسيدن معاويه ـ كه هيچ عقيده اى به اسلام نداشت ـ از همان جا ريشه گرفت. روى كار آمدن افرادى امثال عمروعاص نتيجه ى همان حادثه بود. فراموش نمى كنم. در يكى از جنگهاى پيامبر، معاويه و عمروعاص نيز حضور داشتند. يك بار پيامبر ديد كه آن دو نفر باهم هستند. نگاه تند و عجيبى به آنها انداخت. روز ديگر هم آنها را با يكديگر ديد. باز مدّتى طولانى به آنها نگاه كرد و چون روز سوم نيز مشاهده كرد كه آن دو نفر با هم هستند با ناراحتى فرمود:
« هرگاه ديديد اين دو نفر با يكديگر جمع مى شوند حتمآ ميان آنها جدايى بيفكنيد چون آن دو هيچ گاه درباره ى امر خيرى با هم در يكجا نمى نشينند. »
با اتحاد معاويه و عمروعاص، مصيبت جنگ صفين و به دنبال آن فتنه ى خوارج پيش آمد كه به شهادت على منجر گشت و پس از آن هم معاويه و عمرو عاص نقشه هاى شيطانى خود را به اجرا درآوردند و امام حسن را منزوى كردند. وقتى هم امام حسن به شهادت رسيد، به تحريك بنى اُميّه، جنازه ى امام حسن را تيرباران كردند و اجازه ندادند در كنار جدّش پيغمبر خدا به خاك سپرده شود.
اين صحنه ى دردناك را هم هرگز فراموش نمى كنم كه سر مطهر و نورانى امام حسين را نزد ابن زياد آوردند و آن نانجيبِ پست فطرت، با چوب خيزران، بر لب و دندان آن عزيز مى زد و من در آن مجلس حضور داشتم و با ناراحتى گفتم: شرمت باد اى ابن زياد ! به خداوندى خدا سوگند كه من با همين دو چشم خود ديدم كه پيامبر با لب مباركش اين لب و دندان را مى بوسيد. سپس اختيار از كف دادم و سخت گريستم و ابن زياد با بى شرمى تمام به من گفت: اى پيرمردِ خرفت اگر نبود كه سِنى از تو گذشته است دستور مى دادم سر از تنت جدا كنند.
آرى تمام اين ماجراها، خطاها و گمراهى هايى بود كه زاييده ى همان ماجراى غصب خلافت است و من تصميم گرفته ام از هر فرصتى براى بيان ماجراى غدير استفاده كنم و به همه بگويم كه در سالهاى آخر عمر پيامبر، و نيز پس از رحلت آن جناب، چه حوادثى رخ داده است.
اينك ديگر من پير شده ام و عزيزان بسيارى را از دست داده ام، احساس مى كنم زمان زيادى هم از عمر من نمانده است. امّا خوشحالم كه تا حدّى توانسته ام با نقل اين ماجراها، كوتاهى ها و سستيهايى را كه در دفاع از حق على داشته ام، جبران كنم. شما هم اين قصّه را براى ديگران تعريف كنيد تا همه بدانند على تا چه اندازه مظلوم است.
منبع : قصّه ى غدير، نادر فضلى، مؤسسه نبأ، 1377ش، تهران
ادامه مطلب