شمعدانی‌ها/ میترا الیاتی
نوشته شده توسط مهرداد معماری در ساعت 4:00 PM
مرد به ساعتش نگاه کرد: «چه قدر مونده؟»
مدیر فروش گفت: «پشت اون تپه س.»
زن از عقب ماشین، بلند گفت: «آدم خیال می‌کنه داره می‌ره پیک نیک»
مرد برگشت و نگاهش کرد. زن خندید. مدیر فروش با انگشت ساختمان‌های نیمه ساز را نشان داد: «سال پیش همه‌ش تپه ماهور بود.»
زن گفت: «چند وقت دیگه خودش یه شهره»
مرد گفت: «هوم»
پیچیدند توی جاده خاکی. مرد شیشه را بالا کشید: «خیلی پرته»
زن گفت: «ولی خوش منظره‌س.»
مرد برگشت و نگاهش کرد. زن زل زده بود به بیرون.
ماشین تپه را دور زد. زن بلند گفت: «پیداش شد.»
مرد نگاه نکرد. گفت: «چه طوری هر روز برم و برگردم؟»
مدیر فروش گفت: «مینی بوس داره.»
زن گفت: «تو صبح می‌ری شب می‌آی، پس من چی بگم؟»
مدیر فروش از توی آینه نگاهش کرد: «مگه بچه ندارین؟»
زن به ردیف کاج‌ها نگاه کرد.
 
.

» ادامه مطلب
زیر باران/ میترا الیاتی
نوشته شده توسط مهرداد معماری در ساعت 3:57 PM
زن از پیاده رو به خیابان پر از ماشین نگاه کرد و گفت: «بگو ببینم بدجنس ناقلا دیشب دلت برام تنگ نشد؟» 
پسرک چیزی نگفت. از بغل اش گردن کشیده بود به خیابان شلوغ و برای ماشینی که دور و دور تر می‌شد دست تکان می‌داد.
زن قدم که بر می‌داشت لبه ی ریش ریش پالتو پانچواش روی هم موج می‌خورد: «جوابمو ندادی!»
نگاه پسرک هنوز به انتهای خیابان بود. 
زن گفت: «حالا چرا اینقدر عجله داشت. فکر نکرد ممکنه باهاش کار داشته باشم؟» 
پسرک چشم از خیابان برداشت: «می‌خواست بره اداره.»
زن چرخید و سایه ی سبز پشت پلکهایش مثل پولک ماهی برق زد: «برو چاخان امروز که جمعه است.» و نفس زنان پشت چراغ عابر پیاده ایستاد: «سردت که نیست؟» انگشت‌های کوچک پسرک را طرف دهانش برد و بوسید: «دستت که حسابی یخ کرده!»
پسرک سرش را روی شانه ی زن گذاشت و گفت: «نع.»
.

» ادامه مطلب
داستان کوتاه/ احمد محمود
نوشته شده توسط مهرداد معماری در ساعت 3:56 PM
از دکه می‌فروشی که زدم بیرون، به نیمه شب چیزی نمانده بود. کتم را انداختم رو دستم، کراواتم را گذاشتم تو جیبم و دکمه‌های پیراهنم را گشودم.
گرمی میخانه ار تنم بیرون زد و عرق رو پیشانیم خشکید. سرتاسر خیابان را نگاه کردم، پرنده پر نمی‌زد. چراغها، لابه‌لای شاخه‌های درختان نشسته بود.
 
هوا خوش بود و زمزمه آب جوی حاشیه خیابان خوش بود. هوس کردم سیگاری بگیرانم. جیبهایم را گشتم، کبریت نبود. سیگار را گذاشتم لای لبهایم و راه افتادم. از دور مردی می آمد. اول صدای پایش را شنیدم. بعد خودش را دیدم که سنیگن می آمد. ایستادم و تکیه دادم به تنه درخت. مرد زمزمه می کرد. برای خودش، برای دل خودش «غمت در نهانخانه دل نشیند- به نازی که لیلی به محمل نشیند» صداش کردم:
 آقا!
ایستاد. زمزمه اش برید و صدای سنگین قدمهاش برید.
هوم... با منی؟
.

» ادامه مطلب


( تعداد کل صفحات: 2 )

[ 1 ] [ 2 ]