داشت نزدیک میشد؛ وقتی به خانه میرفتم، وقتی نگاهم را بین
دیوارهای شیشهای و فولادی بالا میبردم، متوجهش شدم.
دیدمش، دیگر مثل نوری بین تمام انواری که وقت غروب
میدرخشند، نبود: از آن نورهایی که وقتی در ساعت مشخصی
دستهای را در نیروگاه برق پایین میکشند، ناگهان از بالا به روی
زمین میتابند، یا انوار آسمانی که دورترند، اما شبیه همان
قبلیها هستند، یا دست کم با بقیه ناهماهنگ نیستند ـ زمان حال را
در حرفهایم به کار میبرم، اما هنوز منظورم همان زمان گذشته است ـ
دیدمش که از تمام نورهای دیگر آسمان و خیابان جدا میشد،
» ادامه مطلب