پنج شنبه 20 شهریور 1393
نوشته شده توسط مهرداد معماری در ساعت 4:01 PM
بی آن که امید داشته باشد کسی از آن سو صدایش را بشنود، در گوش بی سیم زمزمه کرد:
«عراقی ها آمدند، الان درست در ده متری من هستند. در روشنایی منور آنها را به وضوح می بینم. آنها هم می توانند مرا ببینند ولی هنوز ندیده اند. یکی شان به این سمت می آید…»
با نا باوری از بی سیم شنید:
-کشف صحبت نکن. سعید با کد صحبت کن.
صدای فرمانده بود. بی تاب و بی قرار و با لرزشی که نشان از ترسی کمرنگ داشت.
-نیاز به کد نیست. این دقایق آخر، بگذارید راحت باشم. خودم باشم.
-راحت باش. هر جور که راحتی، باش. حتماً نمی ترسی که؟
تأمل کرد در پاسخ دادن. تلاقی نگاهش با چشمهای سرباز عراقی در روشنایی منور او را به تأمل واداشت. سرباز نبود. آخرین رمقهای منور، درجه های روی دوش او را نشان داد. افسر بود و سعی می کرد فاتحانه به اطرافش نگاه کند.
.
همان طور که نشسته بود و گوشی را میان سر و شانه اش نگاه داشته بود. ماند،بی حتی لرزشی در مژگان. از نگاه افسر عراقی خود را تمام کرده دید.
منوری دیگر فضا را روشن کرد و او دوباره شنید:
-حرف بزن سعید. نمی ترسی که؟
پیش پای افسر عراقی، جواد افتاده بود و سرش را-شاید از عطش-تکان می داد.
افسر عراقی با این که کلاشینکفی در دست داشت، کلتش را بیرون کشید. دو پایش را قدری از هم باز کرد. مغز جواد را نشانه گرفت و شلیک کرد.
-چه شدی سعید؟ حرف بزن.
احساس کرد که افسر عراقی در مقابل دوربین فیلمبرداری ایستاده است. رضایت و خرسندی را آشکارا در چشمهای او دید.
-هستم. هنوز زنده ام. تیر خلاص جواد بود که شلیک شد.
افسر عراقی دو قدم دیگر پیش گذاشت و به بالای سر محسن رسید. محسن همان ابتدا با تیر مستقیم تمام کرده بود. الان شاید سه ربع بیشتر از شهادتش می گذشت.
با اعلام خبر شهادت جواد، آن سوی بی سیم برای لحظاتی در سکوت فرو رفت.
برای این که اطمینان پیدا کند از برقراری ارتباط گفت: «شما چه می کنید؟ آن طرفها چه خبر است؟»
صدای محزون فرمانده را شنید:
-برای نجات شما فکر می کنیم. دنبال راه چاره می گردیم.
-فکر نکنید. پیش از آنکه فکر کنید، کار تمام شده است. به عملیات فکر کنید. این صدای تیر خلاص محسن بود.
صدای متعجب فرمانده گفت: «محسن که…»
-بله محسن قبلاً رفته است. اما افسر عراقی دلش به همین تیرهای خلاص خوش می شود. همه را در آمار خودش ثبت می کند. الان در پنج قدمی من است. بالای سر حمید یک منور دیگر. حمید هنوز زنده است. فقط از ناحیه کتف جراحت دارد و پای چپ. حالا باز افسر عراقی دو پایش را باز کرده است و مغز حمید را نشانه رفته است.حمید تلاش می کند که به خود تکانی بدهد. از جا برخیزد و کاری بکند. اما پیداست نمی تواند. خون زیادی از او رفته است.
-خودت را بگو، در چه حالی؟ نگفتی می ترسی یا نه..
-ترس؟
به یاد نگاه پدر افتاد. دستش را بر چهار چوب در تکیه داده و براق شده بود:
-تو پسر بچه ی شانزده ساله به چه درد جبهه می خوری؟ ترقه در کنند می ترسی. چه رسد به تیر. شبها هم که با صدای توپ بیدار نمی شوی.
و او گفته بود: «منکر نیستم. می خواهم خودم را آنجا درست کنم.»
-تیر خلاص حمید هم شلیک شد. حمید هم آرام گرفت و فضا دوباره خاموش شد. الان فقط من مانده ام و حسین. حسین مانده است و من. او نزدیکتر است. درست در سه قدمی من و افسر عراقی دارد نزدیکتر می شود. به او و به من.
صدای بغض آلود فرمانده را از آن سوی بیسیم شنید:
-به خدا توکل کن. ذکر بگو. ذکر یا رحمن. ذکر یا ارحم الراحمین.
راستی نگفتی که با درد چه می کنی؟
افسر عراقی به بالای سر حسین رسیده بود.
احساس می کرد که حسین دستش را بر روی خاک دراز کرده است و او را به یاری می طلبد. چه می توانست بکند؟ دلش گرفت. هیچ چیز بدتر از این نیست که حسین کمک بخواهد و آدم نتواند هیچ کاری انجام بدهد. کاش می توانست روده های حسین را که بیرون ریخته، بردارد و سر جایش بگذارد. شاید از درد حسین کاسته شود.
-نه. من درد ندارم. یک پایم کمی آن طرفتر افتاده است که الان می بینمش. با پوتینی خون آلود. سوزشی در ناحیه ی کمرم احساس می کنم اما آن قدر نیست که از هوشم ببرد. هنوز می فهمم که در اطرافم چه می گذرد. راستی علی به سلامت رسید؟ خبرها را آورد؟ برنامه ها را گفت؟ دلم برایش عجیب تنگ شده است.
صدای خش خش بی سیم، کار شنیدن را برایش مشکل کرد. همین قدر فهمید که:
-علی همین جاست… در نزدیکی ما … چادر امداد … زیر سرم …خبرها رسید… نتیجه ی کارتان سحر روشن می شود. علی هنوز زنده است.
و پاسخ داد: « علی هم ماندنی نیست. پشت سر من می اید. بدرقه اش کنید.»
وقتی هر دو با هم به دفتر مدرسه رفته بودند که فرم اعزام بگیرند، مدیر مدرسه گفته بود: « شما هر دو گل سر سبد مدرسه اید. با هم نروید. یکی تان بمانید که دل مدرسه نگیرد. در استان هم مقام اول باید از این مدرسه باشد. یکی تان بمانید که بشود.»
و او به جای علی هم جواب داده بود: « اگر می توانستیم، هر دو می ماندیم. نمی توانیم.»
و مدیر به علی نگاه کرده بود تا اگر کمترین تردیدی در نگاهش می یابد، بر آن تکیه کند. علی ادامه داده بود: «دست خودمان نیست. هر دو بی تاب شده ایم.»
منوری دیگر باز سیاهی را کمرنگ کرد. نگاه افسر عراقی که به دل و روده حسین خیره مانده بود، بالا و بالاتر آمد تا به چشمهای غضبناک حسین رسید. حسین انگار به شیطان نگاه می کرد. آشکارا می خواست درد و ضعف را از چشمها کنار بزند و غرور و صلابت را جای آن بنشاند و … موفق بود.
افسر عراقی ناگهان پایش را بر دل و روده ی حسین گذاشت و وحشیانه فشرد. آنچنان که حسین ناگهان چون اسپندی بر سر آتش از زمین کنده شد و چون لخته ی گوشتی بی جان بر زمین افتاد و تمام کرد.
بی آنکه بخواهد فریادی خفه در گلویش پیچید و نگاه افسر عراقی را به سویش گرداند. از آن سوی بی سیم شنید:
-چه شدی سعید؟ قرار بود ذکر خدا بگویی.
آرام آنچنان که فقط خودش بشنود در گوش بی سیم زمزمه کرد: «چشم. قصدم تمرّد نبود. ولی من الان خود تماماً ذکرم و خدا اینجاست. که را صدا کنم؟»
احساس کرد شهادتین در دلش با ضمیر مخاطب جاری می شود. برای خودش هم این گونه شهادت گفتن تازگی داشت:
-اشهد ان لا اله الا انت!
و باز از دلش شنید:
- و اشهد انک رسول الله!
تنهایی و اضطراب رفته بود و انس و آرامشی جایش را گرفته بود. یک منور دیگر آسمان را نصف کرد. افسر عراقی جلوتر آمد و درست بالای سرش ایستاد. احساس کرد هنوز جای کسی خالی است. دلش را به سمت کربلا گرداند.
-اگر آمدنی هستی، الان وقت آمدن است آقا!
هنوز آقا را تمام و کمال نگفته بود که نور آقا را در چشم و دلش و دست آقا را در دستهایش احساس کرد. دلش غنج رفت. حس تازه ای که هیچ گاه تجربه اش نکرده بود. با تمام دلش خندید. «آقا» هم خندید. انگار غنچه ای پیش روی او باز شد و عطر افشاند. رایحه ای بی نظیر تمام فضا را انباشت.
از آن سوی بی سیم همچنان صدای حرف می آمد که او دیگر نمی شنید.
آقا دستش را گرم فشرد. او را از جا بلند کرد و حرکت داد.
-پایم«آقا» جا مانده است.
و شنید:
-پایت پیش از تو رفته است… به بالهایت نگاه کن.
سوزشی ناگهانی در پیشانی اش احساس کرد. صدای گریه در بی سیم پیچید و او ناگهان از زمین کنده شد.
»