داستان کوتاه/ احمد محمود
نوشته شده توسط مهرداد معماری در ساعت 3:56 PM
از دکه می‌فروشی که زدم بیرون، به نیمه شب چیزی نمانده بود. کتم را انداختم رو دستم، کراواتم را گذاشتم تو جیبم و دکمه‌های پیراهنم را گشودم.
گرمی میخانه ار تنم بیرون زد و عرق رو پیشانیم خشکید. سرتاسر خیابان را نگاه کردم، پرنده پر نمی‌زد. چراغها، لابه‌لای شاخه‌های درختان نشسته بود.
 
هوا خوش بود و زمزمه آب جوی حاشیه خیابان خوش بود. هوس کردم سیگاری بگیرانم. جیبهایم را گشتم، کبریت نبود. سیگار را گذاشتم لای لبهایم و راه افتادم. از دور مردی می آمد. اول صدای پایش را شنیدم. بعد خودش را دیدم که سنیگن می آمد. ایستادم و تکیه دادم به تنه درخت. مرد زمزمه می کرد. برای خودش، برای دل خودش «غمت در نهانخانه دل نشیند- به نازی که لیلی به محمل نشیند» صداش کردم:
 آقا!
ایستاد. زمزمه اش برید و صدای سنگین قدمهاش برید.
هوم... با منی؟
.

» ادامه مطلب
ماه رمضون /مهرداد معماری
نوشته شده توسط مهرداد معماری در ساعت 3:49 PM
دو روز مونده بود به ماه رمضون . بزرگای محل تو مچَد جمع شده بودنتا برا شبای ماه رمضون برنامه ریزی کنند. بوبای اسی هم جزوشون بود. ابی که بوباش کویت بود و به قولن چند ماهی یه بار پیداش می شد ، ساسان هم پدرش تو فرودگاه آبودان کار می کرد و نصف شبا می اومد خونه ، مو هم که پدرم عمرشه داده بود به شما . او سال دقیقا همو شبی که بزرگترا تو مچَد جلسه نهاده بودن  مو هم به بچه ها گفتم که لازمه یه جلسه ی فوری بگیریم تا تکلیف خیلی چیا تو ماه رمضونو روشن کنیم!
 
به بچه ها اعلام کردم  سر شب بعد یی که اذونه گفتن بیاین تو کوچه  کارتون دارم .خوشم میاد بچه ها عجیب بهم اعتقاد داشتن. وختایی که یی جوری می شد یه حس عجیبی به سراغم می اومد یه حسی مثه رییس بازی. مثه یی که تو رییس باشی و همه  دور و برته بگیرن و بهت احترام قائل بشن.
 
او شب همی که اذون مچَد تموم شد بچه ها کنارم بودن. ساسان  یه کم دیر تر از باقیه اومد . خوب البته حق هم داشت برا یی که بچه ی آبودان نبود. هر سه تاشون نشسَن کنارم . بهشون گفتم : ببینین بچه ها ! یکی دو روز دیگه ماه رمضون شروع میشه وما همباید یه کارایی بکنیم. درسته که بزرگترای محل هم تو مچَد دور هم جمع شدن اما خب ما بچه های لین هم می تونیم تصمیماتی بگیریم.
 
وختی داشتم برا بچه ها سخنرانی می کردم اشک تو چشای بچه ها جمع شده بود.همه شون تو دلشون داشتن به مو ، مموش – چاکریم – افرین و مرحبا می گفتن. مو صدای دلشونو می شنفتم!
 
ساسان همی طور که ذل زده بود بهم گفت : ما چه کاری ازمون بر میاد؟ تازه روزه هم نمی تونیم بگیریم. یعنی نمیزارن روزه بگیریم. ابی گفت : ببین کا مموش! – چاکریم – بزرگترا به ما اعتماد ندارن. ما چه جوری می تونیم بهشون بگیم ما هم هستیم. اسی هم گفت : تو رییس مایی. فرمانده مونی . هرچی بگی نه نمی گیم اما چه جوری؟ اصلن چه کار می خوای بکنی.؟
 
همو موقع دوباره یه حس ناب سراغم اومد . احساس کردم تو اتاق جنگم و دارم با فیدل کاسترو بحث می کنم. تو همین فکرا و احساسا بودم که اسی  با صدای بلند گفت : هرچی چگوارا بگه.
 
بچه ها برا یه آن میخ شدن! اسی خیلی نامرد بود صدای دل مونه شنیده بود و برا همین او جوری صدام زد. مجبور شدم قبل از هر چیز داستان چگوارا رو براشون تعریف کنم و بعد برم سراغ طرحم برا ماه رمضون.

» ادامه مطلب
فارسی شکر است/ محمد علی جمال زاده
نوشته شده توسط مهرداد معماری در ساعت 2:45 AM
هیچ جای دنیا تر و خشک را مثل ایران با هم نمی‌سوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحه‌ی کشتی به خاک پاک ایران نیفتاده بود که آواز گیلکی کرجی بان‌های انزلی به گوشم رسید که «بالام جان، بالام جان» خوانان مثل مورچه‌هایی که دور ملخ مرده‌ای را بگیرند دور کشتی را گرفته و بلای جان مسافرین شدند و ریش هر مسافری به چنگ چند پاروزن و کرجی بان و حمال افتاد. ولی میان مسافرین کار من دیگر از همه زارتر بود چون سایرین عموما کاسب‌کارهای لباده دراز و کلاه کوتاه باکو و رشت بودند که به زور چماق و واحد یموت هم بند کیسه‌شان باز نمی‌شود و جان به عزرائیل می‌دهند و رنگ پولشان را کسی نمی‌بیند. ولی من بخت برگشته‌ی مادر مرده مجال نشده بود کلاه لگنی فرنگیم را که از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض کنم و یاروها ما را پسر حاجی و لقمه‌ی چربی فرض کرده و «صاحب، صاحب» گویان دورمان کردند و هر تکه از اسباب‌هایمان مایه‌النزاع ده راس حمال و پانزده نفر کرجی بان بی‌انصاف شد و جیغ و داد و فریادی بلند و قشقره‌ای برپا گردید که آن سرش پیدا نبود. ما مات و متحیر و انگشت به دهن سرگردان مانده بودیم که به چه بامبولی یخه‌مان را از چنگ این ایلغاریان خلاص کنیم و به چه حقه و لمی از گیرشان بجهیم که صف شکافته شد و عنق منکسر و منحوس دو نفر از ماموران تذکره که انگاری خود انکر و منکر بودند با چند نفر فراش سرخ پوش و شیر و خورشید به کلاه با صورت‌هایی اخمو و عبوس و سبیل‌های چخماقی از بناگوش دررفته‌ای که مانند بیرق جوع و گرسنگی، نسیم دریا به حرکتشان آورده بود در مقابل ما مانند آئینه‌ی دق حاضر گردیدند و همین که چشمشان به تذکره‌ی ما افتاد مثل اینکه خبر تیر خوردن شاه یا فرمان مطاع عزرائیل را به دستشان داده باشند یکه‌ای خورده و لب و لوچه‌ای جنبانده سر و گوشی تکان دادند و بعد نگاهشان را به ما دوخته و چندین بار قد و قامت ما را از بالا به پایین و از پایین به بالا مثل اینکه به قول بچه‌های تهران برایم قبایی دوخته باشند برانداز کرده بالاخره یکیشان گفت «چه طور! آیا شما ایرانی هستید؟»
 
.

» ادامه مطلب


( تعداد کل صفحات: 2 )

[ 1 ] [ 2 ]