ماه رمضون /مهرداد معماری
نوشته شده توسط مهرداد معماری در ساعت 3:49 PM
دو روز مونده بود به ماه رمضون . بزرگای محل تو مچَد جمع شده بودنتا برا شبای ماه رمضون برنامه ریزی کنند. بوبای اسی هم جزوشون بود. ابی که بوباش کویت بود و به قولن چند ماهی یه بار پیداش می شد ، ساسان هم پدرش تو فرودگاه آبودان کار می کرد و نصف شبا می اومد خونه ، مو هم که پدرم عمرشه داده بود به شما . او سال دقیقا همو شبی که بزرگترا تو مچَد جلسه نهاده بودن  مو هم به بچه ها گفتم که لازمه یه جلسه ی فوری بگیریم تا تکلیف خیلی چیا تو ماه رمضونو روشن کنیم!
 
به بچه ها اعلام کردم  سر شب بعد یی که اذونه گفتن بیاین تو کوچه  کارتون دارم .خوشم میاد بچه ها عجیب بهم اعتقاد داشتن. وختایی که یی جوری می شد یه حس عجیبی به سراغم می اومد یه حسی مثه رییس بازی. مثه یی که تو رییس باشی و همه  دور و برته بگیرن و بهت احترام قائل بشن.
 
او شب همی که اذون مچَد تموم شد بچه ها کنارم بودن. ساسان  یه کم دیر تر از باقیه اومد . خوب البته حق هم داشت برا یی که بچه ی آبودان نبود. هر سه تاشون نشسَن کنارم . بهشون گفتم : ببینین بچه ها ! یکی دو روز دیگه ماه رمضون شروع میشه وما همباید یه کارایی بکنیم. درسته که بزرگترای محل هم تو مچَد دور هم جمع شدن اما خب ما بچه های لین هم می تونیم تصمیماتی بگیریم.
 
وختی داشتم برا بچه ها سخنرانی می کردم اشک تو چشای بچه ها جمع شده بود.همه شون تو دلشون داشتن به مو ، مموش – چاکریم – افرین و مرحبا می گفتن. مو صدای دلشونو می شنفتم!
 
ساسان همی طور که ذل زده بود بهم گفت : ما چه کاری ازمون بر میاد؟ تازه روزه هم نمی تونیم بگیریم. یعنی نمیزارن روزه بگیریم. ابی گفت : ببین کا مموش! – چاکریم – بزرگترا به ما اعتماد ندارن. ما چه جوری می تونیم بهشون بگیم ما هم هستیم. اسی هم گفت : تو رییس مایی. فرمانده مونی . هرچی بگی نه نمی گیم اما چه جوری؟ اصلن چه کار می خوای بکنی.؟
 
همو موقع دوباره یه حس ناب سراغم اومد . احساس کردم تو اتاق جنگم و دارم با فیدل کاسترو بحث می کنم. تو همین فکرا و احساسا بودم که اسی  با صدای بلند گفت : هرچی چگوارا بگه.
 
بچه ها برا یه آن میخ شدن! اسی خیلی نامرد بود صدای دل مونه شنیده بود و برا همین او جوری صدام زد. مجبور شدم قبل از هر چیز داستان چگوارا رو براشون تعریف کنم و بعد برم سراغ طرحم برا ماه رمضون.
تو او سال ؛ ماه رمضون افتاده بود وسط چله ی تابستون. اصلن ازآسمون آتیش می بارید. روزها داغ ؛ شبا  هم شرجی. تو لین ما به جز ساسان اینا که بچه آ بودان نبودن هیشکی کولر نداشت. برا همین برق لینمون هیچ وخت نمی رفت. تازه دو تا از همساده ها که اصلن یخچال هم نداشتن. او وختا مردم خرید هاشونه روزانه انجام می دادن. صبح تا صبح زنای همساده چن تا یکی می شدن و زنبیلا به دست ، پای پیاده می زدن می رفتن احمد آباد ؛ بعضی وختا هم می رفتن بازار جمشید آباد. اونایی که پسر داشتن خیالشون راحت بود که دیگه حمال نمی خوان. اونایی هم که پسر نداشتن ما باید حمالیشونو می کردیم.
 
دو روز مونده بود به ماه رمضون و همزمان با جلسه ی بزرگترا تو مچد محل ؛ ترتیب  یه جلسه ی مهم با حضور ابی و اسی و ساسانه نهادم. کجا؟ تو لین خودمون کنار خونه ی ننه نرگس اینا.
 
به بچه ها گفتم : ببینین بچه ! ماه رمضون نزیکه . هوا هم امسال لاکردار بدجوری گرمه. ستمه اگه  بزاریم زنا تو یی گرما راه بیفتن برن بازار. تا اونجایی که ازمون بر میاد خودمون براشون خرید می کنیم. اگه هم قبولشون نبود قول بدیم باهاشون بریم بازار و کمک حالشون باشیم.
 
هنوزحرفام تموم نشده بود که  چشای ساسان پر اشک شد. فهمیدم چی میخواد بگه. حس شیشومم همه چی آدما رو لو می داد. ابی و اسی هم ذل زده بودن به چشای پر از اشک ساسان. سرمه بالا گرفتم و گفتم :" کا ساسان! تعجب نکن . اشک هم نریز . اینجا آبودانه. شهر خوبانه. قربون شهرش برم ستاره بارونه. " که یه دفعه یی ساسان گفت : خاک رفته تو چشوم! 
 
نگاهی به ابی و اسی انداختم احساس کردم می خوان بخندن . گفتمشون : یه کلام ختم کلام. ماه رمضون امسال ؛ فقط کمک به همساده ها. هنوز حرفم کامل نشده بود که اولین مشتری  صدامون کرد. ننه ی مرتضی بود. ازمون خواست که سیلندر ایران گازشه ببریم سر خیابون که وختی ماشین گازی میاد براش پرش کنیم. به بچه ها گفتم : شما برا چی عین بز دارین مونه نگاه می کنین؟! مگه نشنیدین ننه مرتضی چی گفت. پوشین نه.
 
مرتضی از بچه های لین بود. فلج مادر زاد بود. ننه م همیشه می گفت : حیف یی پسر که فلج به دنیا اومده. بوبای مرتضی ، گاری داشت و تو احمد آباد ، میوه می فروخت. خونواده ی بدبختی بودن. اما راسیاتش ازما بدبخت تر نبودن. ما اول بودیم از بدبختی. بعد ما اسی اینا بودن و بعد اسی اینا ابی اینا و بعدش مرتضا اینا. ولی در کل لین ما لین بدبختا بود!
 
او سال دو روز مونده بود به ماه رمضون ما بچه های لین با کمک کردن  به مردم به استقبال ماه رمضون رفتیم.

»