پنج شنبه 20 شهریور 1393
نوشته شده توسط مهرداد معماری در ساعت 3:54 PM
1
باز پرس پرسید: چرا این آقا را زدید؟
چتر باز جواب داد: برای این که او روشنفکر دست چپی است. من این جور آدمها را خوش ندارم.
باز پرس گفت: نه بابا، آزارشان به مگس هم نمیرسد. آدمهای خوبی اند.
روشنفکر گفت: اجازه میفرمایید، آقای بازپرس؟
- خواهش می کنم.
روشنفکر یک مگس را از هوا گرفت و به دهان انداخت و جوید و گفت: ملاحظه میفرمایید که ما از خشونت باک نداریم. ما به فاشیسم اجازه عبور نمیدهیم.
بازپرس با تشدد پرسید: کی به شما گفت که این مگس فاشیست است؟
روشنفکر درماند. چتر باز گفت: این کارها را میگویند خشونت!
باز پرس با ملایمت گفت: شما به ضرر خود اقدام کردید.
.
2
آتش از چشمهای روشنفکر زبانه کشید. مردی رنگ پریده و لاغر اندام بود. دستهای سفیدی داشت. یک مگس دیگر از هوا در ربود و با ولع جوید.
بازپرس گفت: شما وضع خود را وخیم میکنید.
چترباز گفت: برایش مهم نیست. این آدمها تشنه خون هستند.
چترباز هم مگسی از هوا گرفت و میان شست و سبابه نگه داشت. با ظرافت، با نوک لبها، بوسه ای بر بالهای او زد و آزادش کرد و گفت: آقای بازپرس، تفاوت رفتار این مرد را با رفتار من یادداشت بفرمایید.
بازپرس گفت: یادداشت کردم.
چترباز گفت: همین آدمها هستند که ما را متهم میکنند که الجزایر را به خاک و خون کشیده ایم.
روشنفکر که هوا را پس میدید هی مگس میگرفت و میخورد. جنون خشونت گرفته بود. اشک میریخت و به روی خود چنگ میزد و در صحن دادگاه به دنبال مگسها از این سو به آن سو میدوید.
باز پرس به او گفت: آرام بگیرید!
روشنفکر آرام گرفت. فریاد زد: من با شکنجه مخالفم. زنده باد الجزایر آزاد!
چترباز در گوش بازپرس گفت: از عربها بدش میآید.
بازپرس با صدای محکم گفت: الان امتحان میکنیم. آهای، ژاندارمها، عرب را وارد کنید.
عرب با گیوه و قبا و فینه، و یک لنگه قالی روی دوش، وارد شد. بازپرس از روشنفکر پرسید: آیا این آقا را دوست دارید؟
روشنفکر جواب داد: من او را محترم میشمارم. من در وجود او به نوع بشر احترام میگذارم و تا وقتی که این شخص برده و اسیر است من آزاد نخواهم بود. من در این راه کوشش میکنم که الجزایر از یوغ استعمار آزاد شود و با فرانسه، بر اساس تساوی، روابط اقتصادی و فرهنگی برقرار کند.
3
دهان چترباز به اندازه در کلیسا گشاد و چشمهایش از ته نعلبکی درشت تر شده بود. زیر لب غرید که این حرفها همه از روی پدر سوختگی و حقه بازی است.
- دستتان انداخته است، آقای بازپرس.
بازپرس از نو رو به روشنفکر کرد و فریاد زد: ساکت شوید! آخر معلوم نشد که شما عرب را دوست دارید یا نه....
- موضوع دوست داشتن نیست! دوست داشتن یعنی تحمیق کردن.
چترباز گفت: آقای بازپرس، یادداشت بفرمایید که این مرد میگوید الجزایریها احمق اند!
بازپرس گفت: یادداشت کردم.
روشنفکر گفت: تحمیق در معنای هگلی و مارکسیستی کلمه.
چتر باز گفت: کمونیست هم هست. یاداداشت بفرمایید!
بازپرس گفت: یادداشت کردم.
روشنفکر گفت: درمعنای فلسفه کلمه.
چتر باز گفت: این یعنی که ما را احمق تصور کرده است!
بازپرس به روشنفکر گفت: صاف و پوست کنده حرف بزنید. به این سوال من جواب بدهید: آیا عرب را دوست میدارید، آه یا نه؟
روشنفکر از سر لج گفت: نه!
بازپرس گفت: متشکرم.
به چترباز که کلاهش را در دست میچرخاند رو کرد و گفت: شما چطور، سرکار سرجوخه، آیا شما عرب را دوست میدارید؟
سرجوخه خبر دار ایستاد و گفت: من عرب را دوست میدارم و حاضرم آن را ثابت کنم!
بازپرس گفت: ثابت کنید.
4
چترباز نزدیک عرب رفت.
- اسمت چیست؟
- محمد، جناب سرگرد.
- اهل کدام ولایتی؟
- اهل بلده، جناب سرگرد.
- من بلده را دیده ام. یک میدان قشنگ دارد و یک خیابان که میرسد به سرباز خانه.
- بله، همین طور است، جناب سرگرد.
- قالیت را چند میفروشی؟
- پنجاه هزار فرانک، جناب سرگرد.
- من سه هزار فرانک میخرم.
- اختیار دارید، جناب سرگرد. بیست و پنج هزار فرانک.
- سه هزار!
- دوازده هزار!
- شش هزار!
سه هزار!
- چهاز هزار!
- سه هزار!
- سه هزار و پانصد!
- سه هزار!
- سه هزار و دو فرانک!
- سه هزار!
- خوب، ورش دار، جناب سرگرد! خیرش را ببینی.
چترباز سه اسکناس هزاری از توی کیفش درآورد و عرب آنها را لای قبایش ناپدید کرد.
بازپرس گفت: شیرین معامله کردید.
چترباز گفت: شیرین؟ این قالی در الجزایر هزار چوب بیشتر نمیارزد! مگر این طور نیست، محمد؟
نیش عرب تا بناگوش باز شد، ولی جوابی نداد.
- دو هزار فرانک کلاه سرم گذاشت، ولی مهم نیست. من او را دوست میدارم.
بازپرس گفت: آقای محمد، آیا سر کار سرجوخه شما را دوست میدارد؟ بدون ترس و ملاحظه جواب بدهید.
- بله، اقای بازپرس.
- آقای محمد، به عقیده شما آیا روشنفکر دوستتان میدارد؟
- آقای روشنفکر گفت که من احمقم. مرا دوست نمیدارد!
- ببخشید، آقای محمد. من گفتم که الجزایر باید آزاد شود و روابط اقتصادی و فرهنگی با فرانسه برقرار کند.
بازپرس فریاد کشید: کارشناس را وارد کنید!
5
کارشناس وارد شد.
- آقای کارشناس، این قالی چند میارزد؟
کارشناس عینکش را عوض کرد و دست به قالی کشید: هزار و پانصد فرانک، آقای بازپرس.
- متشکرم، محاکمه تمام شد. سرکار سرجوخه، شما آزادید.
روشنفکر از ته جگر فریاد برآورد: یک بار دیگر عدالت در کشور ما به لجن کشیده شد.
- آهای ژاندارم، این شخص را توقیف کنید! به حکم قانون، شما را به جرم توهین به دستگاه عدالت بازداشت میکنم.
روشنفکر را کشان کشان بردند. عرب فینه را از سر برداشت و سبیلهای جمع و جور و کمرش را محکم کرد و با لهجه شهرستانی گفت: مرخص میفرمایید، آقای بازپرس؟
- خواهش میکنم، سرکار ژاندارم.
- فردا، آقای بازپرس؟ آیا فردا هم باید لباس عربی بپوشم؟
- صبر کنید تا من پرونده را ببینم.... بله، فردا سه تا روشنفکر را محاکمه میکنیم. ساعت پانزده حاضر باشید. سر کار ژاندارم، یادتان باشد که این دفعه سه تا قالی بیاورید.
»