شمعدانی‌ها/ میترا الیاتی
نوشته شده توسط مهرداد معماری در ساعت 4:00 PM
مرد به ساعتش نگاه کرد: «چه قدر مونده؟»
مدیر فروش گفت: «پشت اون تپه س.»
زن از عقب ماشین، بلند گفت: «آدم خیال می‌کنه داره می‌ره پیک نیک»
مرد برگشت و نگاهش کرد. زن خندید. مدیر فروش با انگشت ساختمان‌های نیمه ساز را نشان داد: «سال پیش همه‌ش تپه ماهور بود.»
زن گفت: «چند وقت دیگه خودش یه شهره»
مرد گفت: «هوم»
پیچیدند توی جاده خاکی. مرد شیشه را بالا کشید: «خیلی پرته»
زن گفت: «ولی خوش منظره‌س.»
مرد برگشت و نگاهش کرد. زن زل زده بود به بیرون.
ماشین تپه را دور زد. زن بلند گفت: «پیداش شد.»
مرد نگاه نکرد. گفت: «چه طوری هر روز برم و برگردم؟»
مدیر فروش گفت: «مینی بوس داره.»
زن گفت: «تو صبح می‌ری شب می‌آی، پس من چی بگم؟»
مدیر فروش از توی آینه نگاهش کرد: «مگه بچه ندارین؟»
زن به ردیف کاج‌ها نگاه کرد.
 
.
ماشین دم در ورودی شهرک ایستاد. پیاده شدند. مدیر فروش رفت کلید بیاورد. زن نشست روی پله. به باغچه نگاه کرد و به ردیف شمعدانی‌های بی‌گل.
مرد گفت: «تقصیر توئه»
زن گفت:« گناه من چیه. کی گفت خونه می‌افته توی طرح؟»
مدیر فروش با کلید برگشت: «می‌گن آسانسور خرابه. باید از پله‌ها بریم.»
مرد گفت:« هوم»
توی راه پله زن گفت: «چه قدر تمیزه.»
جلوتر می‌رفت.
در که باز شد، زن بلند گفت: «چه خونه دلبازی!»
مدیر فروش با لبخند گفت: «آفتابگیره. توجه کنین به پنجره‌ها. شبای مهتابی، خونه مث روز روشنه.»
به زن نگاه کرد. نور آفتاب تابیده بود روی شیشه‌های بزرگ پنجره.
- بتون آرمه‌س.
این را مدیر فروش گفت و با مشت به دیوار زد. مرد دستش را مشت کرد، اما جلو نبرد. گفت: «دیره،باید برگردم سرکار. بهتره برگردیم»
زن گفت: «می‌شه آشپز خونه و حمومش رو ببینیم؟»
دنبال مدیر فروش رفت.
مرد دم پنجره ایستاد. خیره شد به بالکن رو به رو. شمعدانی‌ها به صف روی نرده بودند، با غنچه‌های باز. دختر با سبد رخت روی بالکن آمد.
مرد سیگار روشن کرد. دختر پیراهنی سرخ را از توی سبد برداشت و تکانش داد. مرد به سیگارش پک زد.
صدای زن گفت: «خیلی قشنگه.»
مرد گفت: «واقعا.»
مدیر فروش گفت: «کاشی‌هاش همه اعلاس.»
صدای زن گفت: «خوش رنگه.»
مرد گفت: «بله خوش رنگه.»
 
دختر، چین‌های پیراهن را روی بند صاف کرد، گیره زد، سبد را برداشت و رفت.
زن دست روی شانه مرد گذاشت: «خوش منظره‌س.»
مرد گفت: «شمعدانی‌ها.»
زن چیزی نگفت. مدیر فروش گفت: «اگه مایل هستین برگردیم.»
مرد حرفی نزد.
زن گفت: «بله برگردیم.»
راه افتاد.  جلوتر از مدیر فروش رفت. مرد زل زده بود به بالکن رو به رو.

»