محور : اقتصاد
حجت الاسلام محمود عيسوي*
چكيده: يكي از وجوه تفاوت ميان اقتصاد اسلامي و اقتصاد متعارف، در مباني معرفت شناختي آنهاست. تأثير معرفتشناسي برعلوم اجتماعي از جمله اقتصاد، حداقل ميتواند از سه بعد: متدلوژي علوم، محتواي نظريههاي علمي و قلمرو علوم باشد. تأثير معرفتشناسي در متدلوژي اقتصاد، به گونهاي است كه پذيرش نوعي خاص از معرفتشناسي، مستلزم اتخاذ روشي خاص در بررسي مسائل اقتصادي است. به همين جهت، شيوههاي به كار گرفته شده در اقتصاد، نتيجة ديدگاههاي معرفتشناسانه اقتصاددانان است. پذيرش عقلانيت جامعنگر اسلامي، اين امكان را براي نظريهپرداز اقتصاد اسلامي فراهم ميسازد تا خود را محصور در روشهاي تجربي و رياضي نسازد؛ بلكه به تناسب موضوعات، از روشهاي گوناگون تحليل استفاده نمايد و بويژه اثرپذيري رفتار اقتصادي را از آموزههاي ديني تبيين كند.
...
محور : اقتصاد
حجت الاسلام محمود عيسوي*
چكيده: يكي از وجوه تفاوت ميان اقتصاد اسلامي و اقتصاد متعارف، در مباني معرفت شناختي آنهاست. تأثير معرفتشناسي برعلوم اجتماعي از جمله اقتصاد، حداقل ميتواند از سه بعد: متدلوژي علوم، محتواي نظريههاي علمي و قلمرو علوم باشد. تأثير معرفتشناسي در متدلوژي اقتصاد، به گونهاي است كه پذيرش نوعي خاص از معرفتشناسي، مستلزم اتخاذ روشي خاص در بررسي مسائل اقتصادي است. به همين جهت، شيوههاي به كار گرفته شده در اقتصاد، نتيجة ديدگاههاي معرفتشناسانه اقتصاددانان است. پذيرش عقلانيت جامعنگر اسلامي، اين امكان را براي نظريهپرداز اقتصاد اسلامي فراهم ميسازد تا خود را محصور در روشهاي تجربي و رياضي نسازد؛ بلكه به تناسب موضوعات، از روشهاي گوناگون تحليل استفاده نمايد و بويژه اثرپذيري رفتار اقتصادي را از آموزههاي ديني تبيين كند.
در ميان انديشمندان مسلمان كه مباحث اقتصادي اسلام را بررسي كردهاند، از ديرباز سنت بر آن بوده است كه ديدگاههاي اسلامي را در مقايسه با ديدگاههاي سوسياليستي و ليبراليستي، بحث و بررسي كنند. ظهور اين سنت، متأثر از وجود عواملي چند بوده است، كه مهمترين آنها را ميتوان دو عامل دانست.
نخست آنكه، در آن سالها چالش اصلي فكري پيش روي اسلام را، ديدگاههاي سوسياليستي و سرمايه داري ليبرال تشكيل ميداد.
دوم آنكه، بسياري از ديدگاههاي اسلامي در زمينه علوم انساني به طور اعم و علو م اجتماعي به طور اخص، در ساية شناخت دستاوردهاي جديد اين علوم قابل استخراج و تبيين بود. سؤالات و مسائلي را كه اين گونه علوم پيش روي انديشمند مسلمان قرار ميداد، وي را ناگزير ميساخت تا براي يافتن پاسخ درست آنها، به منابع اسلامي رجوع كند و تلاش نمايد تا از اين طريق براي پاسخ مسائل قديم تقريري نو بيابد و در قبال مسائل نو، پاسخهايي در خور فراهم آورد.
امروزه، علاوه بر اين دو دليل، مسائلي ديگر وجود دارد كه ضرورت اين نگاه مقايسهاي را بيشتر ساخته است. در جهان كوچك شده ما كه اطلاعات و انديشههاي گوناگون به طور فزاينده در جريان است، توجه به آنچه كه ديگران ميانديشند و ميگويند و موضعگيري مناسب در قبال آن، ضرورت بسياري يافته است. به عبارت ديگر، تفاوتي ندارد كه آيا ما طرفدار نظرية نبرد تمدنها باشيم يا از انديشه گفتگوي ميان تمدنها جانبداري نماييم؛ در هر صورت ، شناخت ديگر تمدنها و بنيانهاي فكري آنها لازم است. اگر تمدنهاي ديگر دشمن تلقي شوند، اولين شرط هر نبرد و مبارزهاي، شناخت دشمن ميباشد. جنگ با دشمن ناشناخته، جنگ در ميداني تاريك و پرخطر است كه سرنوشتي نامعلوم در پي دارد. همچنين، اگر تمدنهاي ديگر طرف گفتگو شمرده شوند، شناخت انديشههاي آنان، شرط لازم شروع و استمرار هر گفتگويي است. ناگفته نماند كه با شكست نظامهاي سياسي سوسياليستي، انديشههاي سوسياليستي نيز فعلاً در حاشية ميدان نبرد يا صحنة گفتگو قرا ردارند. امروزه، چالش اصلي فكري در جوامع اسلامي، چالش ميان انديشههاي ليبراليستي و تفكرات اسلامي است. در ميان دانش آموختگان مسلمان، كم نيستند كساني كه به دليل ناآگاهي از مباني اسلامي و نيز ناآشنايي با مباني ليبراليستي و تقابل آن با انديشة اسلامي، آنچه را كه در علوم انساني و اجتماعي مغرب زمين به عنوان خاستگاه انديشههاي ليبراليستي مطرح است، به عنوان سخناني علمي و غير قابل ترديد و جهانشمول تلقي مينمايند و روز به روز، بيش از پيش از انديشههاي ناب اسلامي فاصله ميگيرند. حفظ و صيانت فكري مسلمانان، اقتدار بخشيدن به جوامع مسلمان، ارائة الگويي موفق از حكومت اسلامي و… ، مستلزم استمرار مطالعات تطبيقي و مقايسهاي در زمينههاي نظري و كاربردي است. البته از نظر منطقي، مطالعات نظري پيرامون اصول و مباني، مقدم بر هر گونه مطالعه در زمينههاي كاربردي است. بدون تبيين آن مباني، مطالعات كاربردي استواري لازم را نخواهد داشت و راه به جايي نخواهد برد. مطالعات مبنايي نيز مشروط به آن است كه اين گونه مطالعات، در سطح حركت نكند. پس، لازم است با عمق بخشيدن به اين مباحث بر غناي آنها افزوده شود تا بتواند زواياي پنهان انديشة اصيل اسلامي را آشكار سازد و بر توانايي آن براي پاسخگويي به نيازهاي معقول زمانه بيفزايد.
در ميان مطالعات بنياني، مباحث «بين رشتهاي» جايگاهي ويژه و اهميتي خاص دارد. اين گونه مطالعات، ميتواند از تخصص گرايي افراطي علوم بكاهد، افقهاي جديدي از معرفت را به روي انديشمندان بگشايد و بصيرتهاي تازهاي را براي آنان به ارمغان آورد. نوشتار حاضر، مربوط به اين حوزة جديد از معارف انساني است. تلاش ما در اين مختصر، آن است تا ارتباط ميان معرفتشناسي و اقتصاد را توضيح دهيم و از اين رهگذر، گامي در جهت تبيين گوشهاي از مباني معرفت شناسانة اقتصاد متعارف و اقتصاد اسلامي برداريم، و تفاوت ميان اين دو نوع اقتصاد را از اين بعد نشان دهيم. را اين راستا، ابتدا با مروري بر ادبيات بحث، منشأ منطقي ارتباط ميان معرفت شناسي و اقتصاد را آشكار خواهيم كرد، و ميزان نقش آفريني معرفت شناسي بر حوزه اقتصاد را تا حدي نشان خواهيم داد و سپس به عنوان نمونهاي از مباحث معرفت شناسانه، به تبيين عنصر عقلانيت در اسلام و غرب خواهيم پرداخت، در پايان نتيجهگيري بحث و چند پيشنهاد خواهد آمد، بنابراين، لازم است آنچه را كه در پي ميآيد، فقط به عنوان طرح مسئله و درآمدي بر اين مبحث تلقي كرد.
تعريفها
1. نظام اقتصادي
واژه «نظام» را در زبان فارسي معمولاً معادل واژة «System» به كار ميبرند هر چند عقيدة برخي آن است كه اين واژه، نمينواند كاملاً گوياي مفهوم سيستم باشد. آلن بيرو در فرهنگ علوم اجتماعي ذيل واژة «نظام» (System) ، آن را از ريشه لاتيني به معناي «گردآوردن» و «تركيب كردن» ميداند. وي دو كاربرد براي آن ذكر ميكند، يكي در زمينة انديشهها و افكار، و ديگري دربارة پديدههاي عيني و خارجي. وي در توصيف اين دو معنا ميگويد: (بيرو، 1370، ص 418):
«الف: تركيب و تنسيق انديشهها، نظرات و شيوههاكه با يكديگر از نظر منطقي پيوستهاند، و در چند اصل خلاصه ميشوند. تعبية اصولي كه بين خود، چنان نظم و سازماني دارند كه كلي عملي يا مجموعهاي از نظرها و انديشهها را تشكيل ميدهند؛ مانند، يك نظام اقتصادي، فلسفي و سياسي.
ب: تركيب اجزايي از يك مجموعه كه چنان تنسيق و انتظام يافته باشند، كه يك كل پديد آورند و يا آنكه در تحقق نتيجهاي مشترك مدد رسانند. مجموعة عناصر وابسته به يكديگر، كه كلي سازمان يافته را تشكيل دهند يا تابع قانوني واحد باشند، نظير: نظام عصبي، نظام خورشيدي.»
بنابراين، يك سيستم (نظام) از نظر بيرو، دو ويژگي اساسي دارد:
اولاً، مجموعهاي از عناصر است كه با يكديگر به نوعي تركيب شدهاند، و يك كل را به وجود ميآورند.
ثانياً ، با نظم خاصي كه ميان آنها برقرار است، هدفي ويژه را دنبال ميكنند.
تعريف مشابه ديگري از نظام آن است كه (نمازي، 1374، ص7):
«نظام، مجموعة منظم از عناصري است كه ميان آنها روابطي وجود داشته باشد و يا بتواند ايجاد شود و داراي هدف يا منظور باشد.»
در توضيح آن، گفته شده است (نمازي، 1374، ص 8):
« در اين تعريف عام، هيچ گونه صحبتي از نوع عناصر يا روابط آنها با يكديگر نيست. اينكه اين عناصر، اشياء، موجودات زنده و يا پديدههاي اجتماعي هستند، مورد توجه نيست. نوع نظم و هماهنگي نيز مسكوت است. همچنين ، توضيحي در مورد هدف يا منظور سيستم و رفتار آن و عناصرش داده نشده است.»
طبق اين تعريف عام از نظام، هر مجموعهاي از عناصر را كه نوعي هماهنگي و هدف داشته باشند، ميتوان يك نظام دانست. بر اين اساس، متناسب با عناصر تشكيل دهندة آن، ميتوان انواع گوناگوني از نظام را تصور كرد؛ زيرا اين عناصر ميتوانند پديدههاي خارجي، انديشهها يا رفتار انساني باشند. دربارة پديدههاي خارجي ميتوان گفت كه بعضي از آنها خارج از ارادة انسان نظام يافتهاند؛ مانند نظام آفرينش، كه در اين صورت آن را نظام طبيعي يا تكويني ميناميم. همچنين برخي از اين پديدهها، تحت تأثير ارادة انسان نظام يافتهاند و ساختة دست وي ميباشند؛ مانند نظام موجود در يك اتومبيل، كشتي، يا رايانه كه به آنها نظامهاي مصنوعي و غير طبيعي گفته ميشود. همچنين، ممكن است اجزاي تشكيل دهندة يك نظام، از پديدههاي فكري تشكيل داشته باشد. اين پديدههاي فكري نيز يا مجموعهاي از معارف پيرامون نظام هستياند، كه از آنها به عنوان «نظام فكري» ياد ميشود و يا موضوع اين معارف را رفتار انسان تشكل ميدهد، كه به آن «نظام رفتاري» گفته ميشود. از آنجا كه يكي از عوامل اصلي موثر در رفتار انسانها، شناختها و معارف وي به شمار ميروند ميتوان نتيجه گرفت كه هر نظام رفتاري، بر يك نظام فكري استوار است كه سمت و سوي لازم را از آن ميگيرد.
نظام اقتصادي را ميتوان يك نظام رفتاري دانست، زيرا در تعريف آن چنين آمده است: (نمازي، 1374، ص12)
«نظام اقتصادي، عبارت است از مجموعة مرتبط و منظم از عناصري كه به منظور ارزشيابي و انتخاب در زمينة توليد، توزيع و مصرف، براي كسب بيشترين موفقيت، فعاليت ميكند.»
لاژوژي در تعريف نظام اقتصادي مينويسد: (لاژوژي، 1368، ص6):
« مجموعة هماهنگ از نهادهاي حقوقي و اجتماعي كه در بطن آن، برخي وسايل فني سازمان يافته معني به پيروي از برخي انگيزههاي برتر به منظور برقراري تعادل اقتصادي، مورد استفاده قرار گرفته است.»
منوچهر فرهنگ، نظام اقتصادي را عبارت ميداند از (فرهنگ، 1371، ص 622):
« ماهيت زندگاني اقتصادي به عنوان يك كل (خواه واقعي باشد يا نظري) مخصوصاً از لحاظ طرز تملك و استفاده از مالكيت و حدود دخالت دولت.»
2. معرفت شناسي
رفتارهاي انسان، متأثر از دو عنصر بينشها و گرايشهاي وي است، بينشها براساس دستگاه ادراكي وي شكل ميگيرد، و گرايشهاي وي متأثر از دستگاه اميال وغرايز او است. تعامل ميان دستگاههاي ادراكي و غريزي، موجب ميشود تا در نهايت انسان كاري را انجام دهد و يا از انجام دادن كاري سرباز زند. مطالعه دربارة اين دو دستگاه و تحليل درست آنها، ميتواند ما را در شناخت چرايي مراحل شكلگيري رفتارهاي متفاوت انسانها ياري كند. بخش عمدهاي از اين مطالعه، بر عهدة فلسفه است. اين موضوع، يكي از جهات وامداري علوم مختلف به فلسفه ميباشد. در اين قسمت برآنيم تا با ارائة توضيحاتي كوتاه دربارة معرفت شناسي، رابطة ميان آن را به عنوان شاخهاي مهم از فلسفه با اقتصاد نشان دهيم، و ضرورت توجه به مباني معرفت شناسانة اقتصاد را براي درك عميقتر مباحث اقتصادي مبرهن سازيم. البته، اين راهي است كه از گشودن آن، دير زماني نيست كه ميگذرد.
اگر علم را به معناي مطلق دانش، و معرفت و آگاهي بدانيم، پس با مطلق حضور و انكشاف مساوي خواهد بود. از اينجا، مباحث گوناگوني دربارة منابع شناخت و ارزش آنها، و ميزان واقع نمايي اين منابع، در ميان فلاسفة مختلف شرق و غرب عالم در گرفته و مشربهاي فكري متفاوتي را به وجود آورده است. بر اين اساس، دانش معرفت شناسي را ميتوان دانشي دانست، كه به تحليل مسئلة شناخت ميپردازد. پل ادواردز در دائرة المعارف فلسفه، معرفت شناسي را چنين تعريف ميكند: (Edwards, 1972, vol 3 , p.8)
«علمي كه دربارة شناختهاي انسان و ارزشيابي انواع، تعيين ملاك صحت و خطاي آن،توجيه علوم و امكان يا عدم امكان آنها بحث ميكند.»
آلن بيرو نيز در توضيح معرفت شناسي«Epistemology» چنين مينويسد: (بيرو، 1370، ص 119)
[اين واژه] از ريشههاي يوناني در معناي « دانستن» و «دانش» و «گفتار» گرفته شده است. معرفت شناسي جزئي از فلسفة علوم است و هدف از آن، تشريح موضوع، تعيين حدود و شناسايي قوانين مربوط به گسترش دانشهاست. فرهنگ فلسفي لالاند در اين زمينه، چنين مينويسد: « معرفت شناسي، مطالعة انتقادي اصول، فرضيهها و نتايج دانشهاي گوناگون است و هدف از آن، تعيين خاستگاههاي منطقي (نه روان شناختي) ارزشها و برد عيني آنهاست». معرفت شناسي، درصدد آن است كه نشان دهد در كدام شرايط عام است كه دانش موجود در باب يك شيء، حقيقت تلقي ميشود. همچنين، در اين علم به بررسي چگونگي حقيقت علمي در دانشهاي خاص پرداخته ميشود.»
با اين توضيحات، ميتوان معرفت شناسي را دانشي دانست كه شناخت انواع معارف انساني،مبادي و ابزار آنها، معيار و ملاك ارزشيابي، و واقع نمايي آنها را تبيين ميكند. از اين رو، هستة مركزي دانش معرفت شناسي را، بايد تبيين توانايي عقل در رسيدن به واقع دانست. بنابراين گفتگو دربارة عنصر عقل، انواع آن، حدود كاربرد هر يك، و تواناييهاي آنها در كسب معارف گوناگون، در مباحث معرفت شناسانه جايگاهي ويژه را به خود اختصاص ميدهد. هر گونه اتخاذ مبنا در حوزة معرفت شناسي، ميتواند ديگر معارف بشري را در حوزههاي ديگر علمي از خويش متأثر سازد. تبيين چگونگي اين تأثير و تأثر، مجالي ديگر را ميطلبد. آنچه فعلاً مورد نظر ماست، تبيين برخي مباني معرفت شناسانة اقتصاد اسلامي و اقتصاد متعارف (سرمايه داري ليبرال)، و نشان دادن برخي موارد افتراق اين دو نوع اقتصاد از اين منظر است.
منشأ ارتباط معرفت شناسي و اقتصاد
پيش فرض اين نوشتار آن است كه اختلاف در مباني معرفت شناختي، اختلاف در محتوا و قلمرو معارف بشري را به دنبال دارد. به عنوان مثال، پذيرفتن وحي به عنوان يكي از منابع شناخت، ميتواند چشم انداز وسيعي از معارف را پيش روي انسان بگشايد؛ همچنانكه نفي اين منبع، دايرةمعارف بشري را محدود به معارف حاصل از حس و تجربه ، يا شناختهاي محدود عقلاني ميكند. آن نظام فكري كه مبتني بر وحي است، به گونهاي خاص به عالم و آدم مينگرد، شناختهاي ويژهاي را در اختيار انسان قرار ميدهد، افقهاي تازهاي را به روي انسان ميگشايد و ارزشهاي خاصي را بر رفتار فردي و اجتماعي انسان حاكم ميسازد كه ميتواند متفاوت از نتايج آن نظام فكري باشد كه منقطع از وحي شكل گرفته است؛ و در نتيجه، رفتاري متفاوت از انسان را موجب ميشود. دانيل ليتل در اشاره به تأثير انديشهها، معارف و اعتقادات بر افعال آدميان و در نتيجه بر علوم اجتماعي، چنين مينويسد: (ليتل، 1373، ص 63)
«پديدههاي اجتماعي، حاصل افعال آدميان است. و آدميان هم، فاعلاني هستند كه ارزش، اعتقاد، هدف، معنا، امر و نهي، و احتياط و ترديد، بر افعالشان حكومت ميكند.
به عبارت ديگر، آدميان مخلوقاتي عالم و قاصدند كه فعلشان مسبوق به دليل و سنجش عاقلانه است. قبول اين معنا، مدلولات بسياري براي علوم اجتماعي دارد. اول اينكه عليت در نظمهاي اجتماعي، تفاوت نوعي با عليت در نظمهاي طبيعي دارد. نظمهاي طبيعي از اوصاف ثابت و عيني اشياء به علاوه قوانين طبيعي حاكم بر آنها ناشي ميشوند، در حالي كه مبدأ نظمهاي اجتماعي قصد و آگاهي فاعلان است، دوم اينكه، قاصدانه بودن پديدههاي اجتماعي، راه را بر نحوهاي از تبيين در علوم اجتماعي ميگشايد كه در علوم طبيعي ممكن نيست. بسياري از پديدههاي اجتماعي را در مقام تبيين، ميتوان حاصل جمع افعال هدفدار افراد بسيار دانست. يعني، با دانستن اينكه آن افراد چه ميخواهند، به چه باور دارند و از فعلشان براي تحصيل اغراضشان چه توقع دارند، ميتوان به تبيين اثر جمعي آن افعال توفيق يافت.»
پس، بكارگيري روش خاصي در كسب معرفت، ما را به معرفت ويژهاي از عالم و آدم ميرساند. اين معرفت ويژه، بينش خاصي را به انسان القا ميكند. اين بينش خاص در كنار انگيزهها و تمايلات آدمي، رفتار خاصي را در زمينههاي فردي و اجتماعي موجب ميشود. از سوي ديگر، همچنانكه پيشتر گفتيم، موضوع اقتصاد (نظام و علم) را، رفتار اقتصادي انسان تشكيل ميدهد و اقتصاد، به بررسي و تحليل اين رفتار ميپردازد. از اين زاويه، مباحث معرفت شناختي با ديدگاهها و تحليلهاي اقتصادي مرتبط ميشود. همين نكته، مسئلة اثرپذيري اقتصاددانان از فلاسفه را مطرح ميكند.
پيرو ميني دربارة ارتباط ميان فلسفه و اقتصاد، و ميزان اثرپذيري اقتصاددانان از فلاسفه مينويسد: (ميني، 1375، صص 1 و 2):
« نظريههاي اقتصاددانان كلاسيك و نظريههاي ماركس و كينز، از آموزههاي متفاوت فلسفي سرچشمه ميگيرند كه از قرن هفدهم تاكنون، به تناوب در دنياي غرب و جود داشته است. اقتصاددانان ارتدوكس ] شامل نظريههاي كلاسيك و كينز[ و غير ارتدوكسي، از طراحان نظريههاي پيچيدة فلسفي آموختند كه چگونه به جهان بنگرند… اين قالب فكري، موجبات شكل دادن به صورت و محتواي تحليل اقتصادي و نيز رابطة صورت با محتوا را فراهم آورد… به گفته كينز، اقتصاددانان معمولاً بردگان يكي از فلاسفة دوران گذشته بودهاند. اين امر، صرفاً به اين سبب پديد آمده است كه اقتصاددانان بزرگ، افرادي با فرهنگ بودهاند و بدين علت، با آغوش باز آمادگي پذيرش جريانهاي فكري زمان خود را داشتهاند. در واقع، بسياري از اقتصاددانان، به اصطلاح فيلسوف و تعدادي از آنان نيز از شاگردان فلاسفه بودهاند».
وي معتقد است كه بايد برداشت ما از اقتصاد تغيير كند، و به آن به ديدة يك تفكر – نه به عنوان روابط بين واقعيات عيني – نگريسته شود. لذا، وي مينويسد: (ميني، 1375، ص19):
«زمان آن فرا رسيده است كه به اقتصاد نيز به عنوان تفكري نظام يافته نگريسته شود، نه به عنوان روابط بين واقعيات عيني. بنابراين، نظرية اقتصادي محصولي فكري است كه از تلاش بشر براي كشف حقيقت ريشه ميگيرد. حقيقت، زادة رابطة بين تفكر و هستي، رابطة ذهن و عين است.»
براساس اين ديدگاه، وي معتقد است كه با شناخت تفكرات هر عصر دربارة حقيقت، ميتوان دلايل شكلگيري نظريههاي دانشمندان را دربارة پديدههاي اجتماعي گوناگون – از جمله پديدههاي اقتصادي – دريافت. به عبارت ديگر، وي بر آن است كه باشناخت معرفت شناسي هر عصر، ميتوان چرايي پيدايش نظريات علمي آن عصر را به دست آورد. وي در اين باره ميگويد (ميني، 1375، ص19):
«نتيجه ميشود كه اگر تصور يك عصر خاص را از ماهيت اين ارتباط ]ارتباط تفكر و هستي[ بشناسيم، درمييابيم كه نظر آن عصر دربارة حقيقت چه بوده و چه قواعدي براي تسهيل كار جستجوي حقيقت وضع كرده است، همچنين، درمييابيم كه محققان وجوه گوناگون زندگي (مثلاً زندگي اقتصادي)، نظريههاي خود را چگونه بنا نهادهاند. تعريف رابطه بين تفكر و ماده و بنابراين ماهيت حقيقت، موضوع شاخهاي از فلسفه به نام معرفت شناسي يا مطالعة معرفت است»
وي در ادامه به عنوان نمونهاي از اين تأثير و تأثر ميان معرفت شناسي و نظريههاي علمي، ارتباط ميان معرفتشناسي و اقتصاد را چنين توضيح ميدهد: (ميني، 1375، ص20):
« قرن هفدهم كه شاهد انهدام يقينهاي اسكولاستيك بود، مثال اعلاي قرن معرفت شناسي است. دكارت و ديگراني كه در باب معرفت شناسي چيز مينوشتند و از فرو ريختن آنهمه حقايق سنتي و روشهاي نگرش به امور تكان خورده بودند، مصمم شدند كه ديگر فريب نخورند. بنابراين، قواعدي بسيار روشن و دقيق براي عقل وضع كردند، تا عقل در تكاپوي خويش از آنها پيروي كند. ارتباط بين اين قواعد و تفكر اقتصادي كلاسيك، از دو مطلب روشن ميشود. نخست اينكه، علم اقتصاد درست هنگامي كه معرفت شناسي دكارتي تقريباً با اقبال و قبول عام مواجه شد، پديد آمد. دوم اينكه، بسياري از اقتصاددانان اوليه در مورد نظرية معرفت، مطالب زيادي نوشتهاند، و ثابت كردهاند كه پيرو دكارت هستند.»
تبيين عقلانيت در اسلام و غرب
در ميان منابع شناخت، عقل جايگاه ويژهاي را به خود اختصاص داده است. عقل، اساسي ترين ابزار شناخت آدمي به شمار ميآيد. بدون باور به شناختهاي عقلاني، پذيرش هيچ شناخت ديگري ميسر نميباشد. مكاتب فلسفي را ميتوان براساس ميزان اعترافشان به قلمرو و دامنة حضور شناختهاي عقلاني در مجموعة معارف بشري دستهبندي كرد. همچنانكه مكاتب فلسفي را ميتوان به حسگرا و عقلگرا تقسيم كرد. مكاتب عقلگرا نيز تكثر فراواني دارند. ميان عقلگرايي ارسطويي با آنچه كه عقلگرايي دكارتي ناميده ميشود و ميان اين دو عقگرايي با آنچه كه عقلگرايي كانت شمرده ميشود، تفاوت وجود دارد. انديشههاي فلسفي فلاسفة مسلمان نيز هر چند متأثر از ديدگاههاي فلسفة ارسطويي و افلاطوني بوده، اما در ادامة سير تكاملي خويش با تكيه بر معارف ديني اسلام، راهي ديگر را پيموده است كه آن را از جريان فلسفي يوناني – اروپايي كاملاً متمايز ميكند. انديشههاي شك گرايانه يا سوفسطايي، هيچگاه در ميان فلاسفة مسلمان جايي نداشته است.
با توجه به مطالب پيش گفته، بي شك اقتصاددانان اولية سرمايه داري كساني بودند كه با مباحث فلسفي رايج در تمدن اروپايي آشنايي داشتند و انديشههاي اقتصاديشان، از انديشههاي فلسفي اثر پذيرفته بود. بررسي اين تأثيرات، نيازمند پژوهش عميق ديگري است. ما تنها به عنوان نمونهاي از تأثير ديدگاه عقلي فلاسفة اروپا در روش رياضي به كار گرفته شده در اقتصاد و نيز شكل گيري نظريات اقتصادي، اين سخن پيرو ميني را گواه ميآوريم كه مينويسد (ميني ، 1375، ص 40):
« در ]كتاب[ «تحقيقي دربارة فهم بشر»، لاك سلسله مراتبي براي منابع شناخت وضع ميكند. بالاترين آن شهود است. سپس، برهان و حواس در پايينترين مرتبه قرار دارند. چون، شهود عبارت است از درك حقايقي كه خود به خود بديهي است، پس بيشترين درجة يقين را داراست. قضاياي رياضي في نفسه بديهي است. در اقتصاد، اين عبارت كه با مسلم گرفتن نظرية مقداري پول، افزايش در عرضة پول با شرط مساوي بودن ساير چيزها منجر به افزايش قيمتها به همان نسبت ميشود، يك حقيقت شهودي است. چون برهان عقلي، رابطة بين تصوراتي را نشان ميدهد كه به طور شهودي با « دخالت ساير تصورات ديگر» درك شده است، بنابراين، پس از شهود داراي بالاترين درجه يقين است. اين عبارت كه تحت شرايط رقابت كامل، تخصيص بهينة منابع نتيجه ميشود، يك برهان عقلي است. يعني، آخرين حلقه در زنجيرة به نسبت پيچيدة استدلال است كه از اصول شهودي آغاز ميشود.»
بر اين اساس، آنچه را كه در پي ميآيد، ميتوان تلاشي در جهت تبيين عقلانيت سكولاريستي به عنوان يكي از مباني معرفت شناسانة اقتصاد سرمايه داري ليبرال از يك سو، و عقلانيت اسلامي به عنوان يكي از مباني معرفت شناختي اقتصاد اسلامي از سوي ديگر، دانست.
1. عقلانيت سكولار
نظام ليبراليستي حاكم بر تمدن كنوني مغرب زمين، آخرين دستاورد تمدن اروپايي است. در قرون وسطي اين تمدن، تمدني ديني شمرده ميشد كه ديانت مسيحي و آموزههاي كليسا، كليه جوانب زندگي فردي و اجتماعي آن را تعيين ميكرد. با عبور تدريجي اين تمدن از سدههاي ميانه و ورود به دوران رنسانس، بتدريج عنصر ديانت از صحنة زندگي اجتماعي اروپا حذف گرديد و تفكرات دنياگرايانه در مقابل انديشههاي آخرتگرايانة كليسا، رشد كرد به اين ترتيب، انديشة جدايي دين از سياست، به عنوان انديشة محوري تمدن اروپايي دوران رنسانس و پس از آن شناخته شد. همة كساني كه با تاريخ تحولات اروپا آشنايي دارند، براحتي ميتوانند اين نكته را تأييد كنند. هم ايتك يكي از مشخصههاي اصلي انديشههاي بسياري از انديشمندان غربي، تبليغات رسانهاي، موضعگيريهاي سياسي و ساختار حكومتي آنها، باور و عمل براساس سكولاريسم است. در ميان علوم انساني رايج در غرب، كمترين جايگاهي براي دين و آموزههاي آن نميتوان يافت. تمدن عصر حاضر غرب نيز نه تنها به هيچ روي اين موضع را كتمان نميكند، بلكه به عنوان يك ارزش آن را اعلام مينمايد و دنيا را به سوي آن فرا ميخواند. از اين رو، به نظر ما همة تحولات چند قرن اخير غرب، در بستر سكولار رقم خورده است و بسياري از دستاوردهاي اين تمدن – اگر نگوييم همة آنها – را بايد عناصر سكولار دانست. به همين دليل، نظام اقتصادي كنوني آن ديار را به عنوان يكي از دستاوردهاي اين تمدن، بايد نظامي سكولار دانست. دليل ديگر ما بر اين مدعا، آن است كه اين نظام به عنوان نظام اقتصاد سرمايه داري ليبرال شناخته ميشود. يكي از مباني سكولاريسم، ليبراليسم است، كه در درون خود تقابل آشكاري با عنصر ديانت دارد. بنابراين، نظام اقتصاد سرمايهداري ليبرال غرب، يك نظام سكولار است و تمامي مباني سكولاريسم را ميتوان مباني آن نيز دانست. علم اقتصادي نيز كه در غرب تدوين شده است، علم اقتصادي است كه همان نظام را با همان مباني و پيشفرضها، بررسي و تحليل ميكند. بنابراين، براي تبيين عقلانيت حاكم براقتصاد متعارف، بايد عقلانيت سكولار را توضيح داد. آنچه در پي ميآيد، توضيح اين عقلانيت و سير تحول آن در ديار غرب است.
عقلانيت حاكم بر قرون وسطي، ميراث فلسفي عقلانيت يونان باستان بود. از آنجا كه عقلانيت در فلسفههاي پيشين كاركردي كل گرايانه داشت و اهل تركيب و درشت بيني بود، عقلانيت حاكم بر قرون وسطي نيز عقلانيتي متافيزيكي و كل گرا بود. ويژگي ديگر اين عقلانيت در سنت فلسفي حاكم بر قرون وسطي، آن بود كه عقلانيت، مبتني بر ايمان به خداوند بود. لذا، عقل خادم ايمان شمرده ميشد. به اين مفهوم كه، تا ايمان بر كسي مستولي نميشد، عقل ميداني براي جولان نمييافت براساس چنين ديدگاهي، در جامعة قرون وسطايي اروپا، هيچ كس حق نداشت عقيدهاي غير از عقيدة كليسا داشته باشد و سخني غير از سخن كليسا بر زبان جاري سازد. دستورهاي كليسا به عنوان وحي منزل و به مثابه قوانين تغيير ناپذير و بي نياز از اثبات. تلقي ميشد. (رحيمي، 1368،ص 54).
اين عقلانيت به مدت بيش از دو قرن، تحت حملات شديد منتقدان قرار داشت. مونتني با تشكيك در بسياري از مسائل فلسفي، موفق به فرو ريخين پايههاي فلسفه شد، اما بناي جديدي كه به واسطة آن قادر به كسب معرفت باشد، ايجاد نكرد. تا اينكه نوبت به دكارت رسيد. وي نخستين كسي بود كه رشتة نويني از افكار را به هم پيوست، و حوزة فلسفي جديدي را گشود (ژيلسون، 1361، ص 123).
از نظر روشنفكر سكولار عقلگراي قرن هيجدهم، منظور از عقل، نوعي عقل متعارف بود كه با آموختن منطق و علوم ديگر صيقل مييافت. اين نوع عقلگرايي، بر اين باور است كه ميتوان يافتههاي تجربي را تعقلي كرد. به بيان ديگر، عقل انساني، توانايي دستيابي به نتايج مثبت درحوزههاي وسيعي از مسائل را دارد، كه براي زندگي بشر داراي اهميت اساسي است، نتايجي كه نيازي به صحه گذاشتن ايمان بر آن ندارد. به عنوان نمونهاي از انديشههاي فلسفي اين دوره ميتوان به ديدگاه هيوم اشاره كرد. وي به طور جدي از اصالت حس و تجربه دفاع ميكرد. او سرچشمة همه شناختها و معارف بشري را حس و تجربه ميدانست، و تفكر و تعمق در امور ماوراي طبيعي را عبث ميپنداشت و از دايرة عقل بشري خارج ميدانست. كانت متأثر از اين ديدگاه معرفت شناسانه، بر اين عقيده بود كه (مصباح يزدي، 1365، ج1، ص 42):
« عقل نظري توان حل مسائل متافيزيكي را ندارد و احكام عقلي در اين زمينه، فاقد ارزش است. وي صريحاً اعلام داشت كه مسائلي از قبيل وجود خدا، جاودانگي روح و ارادة آزاد را نميتوان با برهان عقلي اثبات كرد.»
بدين ترتيب، عقلانيت غربي به انقطاع عقل نظري و عقل تجربي حكم داد، عقل تجربي را براي دريافت همة حقايق عيني جهان كافي دانست، و آن را بينياز از وحي برشمرد.
از سوي ديگر، براساس تفكر اومانيستي رايج ميان غربنشينان، منشأ همة رفتارهاي آدمي را اميال وي تشكيل ميدهد. اما دو مشكل پيش روي آن قرار داشت.
اولاً ، ميديدند كه اغلب اميال خودپرستانهاند، و لذا حاكميت اين اميال به معناي وابستگي جامعة بشري به افراد ذرهاي تشكيل دهندة آن خواهد بود.
ثانياً ، ملاحظه ميكردند كه اميال، معمولاً متعارض با يكديگرند و هميشه ارضاي همه آنها امكان پذير نيست.
وجود اين مشكل، موجب شد آنان در انديشة يافتن راه حلي مناسب، پاي عقل را به ميان بكشند. بر اين اساس آنان عقل را خادم اميال دانستند و مديريت اميال را در حد يك ميانجي، به عقل سپردند. هرمن رندال دراين باره مينويسد: (رندال، بي تا، ج2، ص 566):
« عقل در ميان انگيزههاي متعارض و غالباً سرسخت، فقط يك ميانجي است.»
آنتوني آربلاستر ديدگاه فلاسفهاي همچون: هابز، هيوم و بنتام را در اين باره چنين نقل ميكند: (آربلاستر، 1367. ص 51):
« فرد از ديدگاه هابز، هيوم و بنتام، به اين مفهوم كه هدفها و مقاصد خود را به حكم عقل برگزيند، عاقل نيست. به عكس اين شهوات، خواهشها، تمنيات و بيزاريها هستند كه به فرد جان ميبخشند و انگيزههاي لازم براي حركت در سمت و سوي معيني را فراهم ميآورند. با قبول اين تلقي از پويشهاي بشري، عقل را فقط ميتوان خدمتكار يا به قول هيوم «بردة» شهوات و خواهشها قلمداد كرد. در چارچوب اين الگو از رابطة مقاصد بشر با عقل و احساس، عقل را فقط ميتوان وسيله به شمار آورد. و بنابراين، اساساً نوعي محاسبه است. عقل نميتواند به ما بگويد كه هدفي بيش از هدف ديگر عقلاني است. هر هدف يا شيء خواستني خوب است، به اين دليل كه خواستني است. كار عقل اين است كه چگونگي ارضاي خواهشها ، سازش دادن آنها با يكديگر و يا خواهش براي همان چيز از سوي ديگران را معين كند.»
از مطالب فوق ميتوان فرآيند تحول نگرش اروپائيان به عقل را به خوبي دريافت . اين نگاه ويژه به عقل، معرفتشناسي خاصي را در آن ديار به وجود آورده است. تحول عقل به عنوان خادم ايمان، به عقل به عنوان خادم اميال، محصول عوامل گوناگوني بوده است. اين معرفت شناسي خاص، در نهايت يك چهره از عقل را از ميان ديگر چهرههاي آن در انديشة اروپايي برجستهتر كرد؛ چهرهاي كه بعدها، ماكس وبر آن را «عقلانيت ابزاري » ناميد. از نظر «وبر» چهار نوع عقلانيت وجود دارد: عقلانيت عملي، عقلانيت نظري، عقلانيت ذاتي و عقلانيت ابزاري. وي عقلانيت ابزاري را يكي از عناصر اصلي تحول جامعة اروپا و پيدايش نظام سرمايهداري ليبرال در سدههاي اخير ميداند.
براساس عقلانيت ابزاري، انسان هدف مشخص، مستقل و از پيش تعيين شدهاي دارد كه تلاش ميكند با بررسي پيامدهاي افعال خويش، رفتاري را برگزيند كه او را به بالاترين سطح هدف خود نايل گرداند. بنابراين، عقلانيت ابزاري را ميتوان چنين تعريف كرد: (آزاد ارمكي، بي تا، ش 1 ص 46):
« عقلاني شدن، عبارت است از سامان دادن زندگي به وسيلة تقسيم و همسازي فعاليتهاي گوناگون بر پاية شناخت دقيق مناسبات ميان انسانها با ابزارها و محيطشان، به منظور تحصيل كارايي و بازدهي بيشتر.»
پس، براساس عقلانيت ابزاري به عنوان يكي از عناصر معرفت شناسانة تفكر سكولار غربي، كار عقل فقط تشخيص و تعيين بهترين ابزار و وسايل نيل به اهداف است، و راه رسيدن به آن اهداف را سازماندهي مينمايد، بيآنكه در مورد خود اهداف و ارزشگذاري آنها، قضاوتي داشته باشد. اين قضاوت را پيش از عقل، اميال آدمي انجام ميدهد، لذا، از نگاهي معرفت شناسانه كار عقل و قلمرو عمل آن، شناخت ابزار و راههاي نيل به اهداف است.
به طور كلي از نگاهي معرفت شناسانه، سه ويژگي را ميتوان براي تفكر فلسفي اروپاي پس از رنسانس برشمرد:
1. اكتفا به شناختهاي تجربي و حسي، و محور قرار گرفتن عقل عيني و جزء نگر
2. اعلام انقطاع حكمت نظري از حكمت عملي، و جدايي دانش از ارزش
3. اعلام بي نيازي عقل از وحي و آموزههاي وحياني
اينك، ميتوان ملاحظه كرد كه چگونه معرفت شناسي دكارتي در زمينة عقل به تدريج تبديل به گونهاي معرفت شناسي شده است، كه هم اكنون يكي از مباني نظام سرمايهداري ليبرال و اقتصاد متعارف را تشكيل ميدهد. پس بايد گفت: (احمدي، 1372، ص 19):
«عقلانيتي كه دكارت مطرح ميكرد، آرام آرام تبديل شد به خردي كه در خدمت بر آوردن نيازها و خواستها قرار گرفت و سرانجام به بنيان « جامعه مصرفي» رسيد. جامعهاي كه در آن ، جنبة بخردانه توليد به معناي مركزيت توليد دانسته نميشد، و مصرف ارزشي بيش از انباشت داشت.»
دانيل ليتل اين موضع معرفت شناسانة اقتصاددانان را جنين توضيح ميدهد (ليتل، 1373، ص66):
« اقتصاددانان در مقام توضيح عقلانيت، دست كم يك فرض ساده دربارة ماده و محتواي هدف دارند، و آن عبارت است از خودخواهي (Egoism). اينان برآنند كه همه فاعلان عرصة اقتصاد، فقط و فقط در پي افزونتر كردن سود شخص خويشند. يعني، بيشنيه كردن درآمد، كمينه كردن كار و زحمت، و بيشينه كردن فراغت و راحت و امثال آن.»
2. عقلانيت اسلامي
عقل در فرهنگ قرآن، به دو معنا به كار رفته است. يكي ادارك و ديگري نيروي دراكة انسان كه قادر است حقايق امور، خير و شر، و منفعت و مضرات آنها را دريابد و هدايتگر انسان در زندگي باشد (طباطبائي. 1387ق، ج4، ص 39).
عقلانيت اسلامي، ويژگيهايي دارد كه آن را از عقلانيت سكولار متمايز ميسازد. عقل در اسلام از جامعيت برخوردار است. تعابير مختلف قرآن دربارة عقل، گوياي وسعت، دامنه، گستردگي و جامعيت عقلانيت اسلامي است. قرآن تعبيرهاي بسيار متنوعي دربارة عقل دارد، و به ابعاد مختلفي از خرد آدمي اشاره ميكند. از عقل، تعبير به « نُهي» ميكند، چون انسان را از زشتيها باز ميدارد. به آن «قلب» ميگويد، چون دائماً در حال دگرگوني است. و از اين جهت كه عقل قسمت اعلاي وجود آدمي است، به آن « صدر» ميگويد. هنگامي كه عقل به مرحلة خلوص برسد و خالص گردد، به آن « لُب» اطلاق ميكند. هنگامي كه عقل پخته شود، از آن به «فؤاد» ياد ميكند. همچنين، قرآن كاركردهاي متنوعي را براي عقل برميشمرد، و مراتب گوناگون ادراك عقلاني را به انسان معرفي ميكند. (مكارم شيرازي، 1367، ج1، ص 150):
«تعبيراتي كه در قرآن مجيد در زمينة كار عقل آمده، سلسله مراتبي دارد كه از « شعور» به معناي درك ساده، شروع ميشود. سپس به مرحلة «فقه» ميرسد، كه درك مسائل نظري از مسائل آشكار است. و بعد از آن، مرحلة « فكر» است كه ناظر به تجزيه و تحليل حقايق ميباشد. مرحلة بعد، مرحلة «ذكر» يعني حفظ و يادآوري است. و از آن بالاتر، مرحله «نُهي» يعني درك عميق حقايق و از آن نيز فراتر، مرحله «بصيرت» يعني بينش عميق است.»
ويژگي ديگر عقلانيت اسلامي، الهي بودن آن است. قرآن، آنگاه عقل را عقل ميداند كه در مسير الهي حركت كند؛ و در صورت منحرف شدن از اين مجرا، ديگر آن را عقل نمينامد. (طباطبائي ، 1387ق، ج4 ، ص 43). از نگاه روايات نيز، عقلي كه در مسير مخالف مسير ديني به كار گرفته شود، عقل نيست و از آن به «نكراء» و «شيطنت» تعبير شده است. از امام صادقu از حقيقت عقل پرسش ميشود. حضرت u پاسخ ميدهد: (محمدي ري شهري، 1362، ج6، ص 419):
« العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان. قال: قلت فاالذي كان في معاويه ؟ فقالu: تلك النكراء، تلك الشيطنة و هي شبيهة بالعقل و ليست بالعقل.» (از امام صادقu پرسيده شد كه عقل چيست؟ حضرت u فرمودند: آنچه كه به وسيلهاش خداوند رحمان پرستش شود، و بهشت به دست آيد. سائل پرسيد: پس آنچه كه معاويه داشت چه بود؟ حضرت u فرمود: آن، نكراء (منكر) و شيطنت است، و شبيه عقل است ولي عقل نيست.)
عقلانيت اسلامي، ويژگيهاي ديگري دارد كه با مطالعة متون روايي ميتوان آنها را چنين شماره كرد:
حجت الهي بودن عقل ، حاكميت عقلانيت اسلامي بر اميال، همراهي عقلانيت اسلامي و تقوا ، حقپذيري عقلانيت اسلامي، خداگرايي و آخرت گرايي عقلانيت اسلامي (محمدي ري شهري، 1362 ، ج6، ذيل واژه عقل).
همچنانكه در فلسفة اسلامي به اثبات رسيده است، انسان يك نفس بيشتر ندارد. بر اين اساس، ميتوان دانست كه وي بيش از يك عقل هم ندارد. از مطالب پيشين نيز ميتوان دريافت كه اين عقل واحد، به اعتبار مراتب مختلف آن وكاركردهاي گوناگونش، اسامي متفاوتي پيدا كرده است. از اين رو، به اعتبار ابعاد و مراتب گوناگون عقل، ميتوان انواع مختلفي از آن را تصور كرد. يكي از انواع عقلانيت اسلامي، عقل نظري است. مهمترين وظيفة عقل نظري، تعمق و تأمل در نظام آفرينش ، كشف اسرار آن، درك ارتباط آن باخالق هستي، شناخت جايگاه انسان در اين نظام، و فهم مقصد و غايت و سرانجام نظام آفرينش است. اين عقلانيت، منشأ، مبدأ و سرجشمة همه انواع ديگر عقلانيت ميباشد. آن كس كه از اين عقلانيت محروم باشد و قادر به درك، شناخت و كسب معرفت نباشد، از ديگر انواع عقلانيت نيز بهرهاي نخواهد داشت. از اين عقلانيت، به حكمت نظري تعبير شده است. آيات 164 سورة بقره و 176 سورة اعراف، اشاره به اين نوع عقلانيت دارد. خلقت آسمان و زمين و ديگر آيات الهي نيز حوادث تاريخي، موضوع و قلمرو اين نوع از عقلانيت به شمار آمدهاند.
نوع دوم عقلانيت اسلامي، عقل عملي است. اين عقل، قادر است خوبيها را از بدبها بازشناسد، ارزشها را از ضد ارزشها تميز دهد، و راه سعادت را از شقاوت تشخيص دهد، عليu در اشاره به اين نوع از عقلانيت ميفرمايد (محمدي ري شهري، 1362، ج6، ص 396):
«العقل منزه عن المنكر، آمر بالمعروف» ( عقل آن است كه از بديهاپاك ميسازد، و به خوبيها امر ميكند.)
نوع سوم عقلانيت اسلامي را، عقلانيت تجربي مي توان ناميد. اين عقل با اتكاء به تجارب گوناگون از طبيعت، جامعه و تاريخ، ميتواند به حقايق جديدي پي ببرد و انسان را در كشف رموز هستي و معناي حيات ياري كند. پيامبر اكرمe در اشاره به اين نوع از عقلانيت، ميفرمايد (محمدي ري شهري، 1362، ج6، ص 414): «العقل حفظ التجارب» (عقل حفظ تجربههاست). البته ميتوان اين نوع از عقلانيت را مرتبهاي از عقل نظري دانست؛ همچنانكه نوع چهارمي از عقل وجود دارد، كه ميتوان از آن به « عقل تدبيري » تعبير كرد و آن را مرتبهاي نازله از عقل عملي دانست.
عقل تدبيري را ميتوان چنين توضيح داد: «عقلي كه انسان را ياري ميدهد تا بتواند با به كارگيري ابزارها، روشهاي و تدابير مناسب، خود را به اهداف مادي و معنوي يا دنيوي و اخروي خويش برساند و در تنگناهاي زندگي، راه گريز را به انسان نشان دهد.» مستند اين نوع از عقلانيت، كلام عليu است كه ميفرمايند (محمدي ري شهري، 1362، ج6، ص 438): «عقل كالتدبير» (هيچ عقلي، همچون تدبير نيست).
از اينجا ميتوان «عقلانيت ابزاري» در چارچوب تفكر اسلامي را، يكي از مصاديق عقلانيت تدبيري تعبير كرد و آن را «عقلي دانست كه انسان را ياري ميرساند تا بتواند ابزار مناسب را براي نيل به اهداف شروع دنيوي خود فراهم سازد» از اين عقل، ميتوان به «عقل معاش» تعبير كرد. نوع ديگري از عقلانيت تدبيري نيز وجود دارد، كه ميتوان آن را «عقل معاد» ناميد. اين عقل، به انسان كمك ميكند تا بتواند از راههاي مناسب، امور آخرت خود را اصطلاح نمايد. اين سخن حضرت عليu را ميتوان ناظر بر هر دو قسم عقلانيت تدبيري دانست، كه ميفرمايد (محمدي ري شهري، 1362، ج6، ص 423):
« افضل الناس عقلاً احسنهم تقديراً لمعاشه و اشدهم اهتماماً باصلاح معاده» برترين مردم از نظر عقل، كسي است كه بهتر از ديگران به تقدير معاش خود ميپردازد و اهتمام بيشتري به اصلاح امور معاد خويش دارد.
عقلانيت تدبيري در بينش اسلامي، در واقع همان عقلانيتي است كه ميتواند با اتخاذ تدابير مناسب، موقعيت اجتماعي فرد را در اجتماع، و موقعيت معنوي وي را درجهان ديگر، بهبود بخشد و به تعبير قرآن، « حيات طيب » را براي انسان به ارمغان آورد. بنابراين، عقلانيت ابزاري به عنوان نوعي از عقلانيت تدبيري، فقط در صورتي ميتواند از ديدگاه اسلامي پذيرفته شود، كه در قالب « عمل صالح» درآيد؛ زيرا فقط عمل صالح است كه در كنار ايمان، توانايي دارد كه حيات طيب را براي انسان به ارمغان آورد. اين نكته را ميتوان از آيه 97 سورة نحل استفاده كرد، كه رابطهاي مثبت ميان « عمل صالح» و دستيابي به « حيات طيب» برقرار ميكند.
با توجه به اين نكته كه عقلانيت نظري ريشه و منشأ همه انواع ديگر عقلانيت است ميتوان گفت كه در اسلام، عقلانيت ابزاري در بستري از حكمت قرار ميگيرد و در ظل حكمت فعاليت خواهد كرد. از اين رو، عقلانيت وسيله، توأم با عقلانيت هدف خواهد بود، به همين دليل، در حيات طيبي كه خداوند وعده داده است انواع عقلانيت اسلامي به گونهاي متعادل و متوازن به كار گرفته خواهد شد. بدين گونه، حكمت نظري و حكمت عملي، راهنماي حكمت و عقلانيت تدبيري خواهند بود و حيات اجتماعي انسانها، حياتي طيب و پاكيزه خواهد گشت. به همين دليل، در قرآن ، آن عقلانيتي كه منقطع از حكمت باشد، موجب زيانبارترين اعمال خواهد شد؛ هر چند عامل و كنشگر آن را نيكوترين عمل و كنش بپندارد. آيات 103 تا 106 سورة كهف ، ما را به اين نكته توجه ميدهد.
از مجموع مطالب پيش، بخوبي دامنة وسيع و قلمرو گستردة عقل از ديدگاه اسلام آشكار ميگردد. از نظر اسلام ، عقل توانايي كشف بسياري از رموز و اسرار هستي را دارد، و پايه و اساس پذيرش همة شناختهاي تجربي است. عقل نيرويي است كه اگر مواد و مصالح لازم را در اختيار داشته باشد، قادر خواهد بود تا دربارة آنها به داوري بنشيند و استنتاجهاي تازهاي به عمل آورد. اين مواد ومصالح از هر راهي كه براي عقل يقين آور باشد، ميتواند به دست آيد. اين راه ميتواند حس، احكام عقلي محض يا آموزههاي وحياني باشد. بنابراين، از نظر اسلام، تعاملي منطقي ميان عقل و وحي برقرار است. (جوادي آملي، 1373، صص 192 – 194). اين تعامل، حكمت نظري انسان را بارور ميسازد، حكمت عملي او را ريشهدارد ميگرداند، عقلانيت عيني و تجربي او را بر شالودهاي استوار بنا مينهد، عقلانيت ابزاري را در شاهراه سعادت واقعي انسان هدايت ميكند، و پيوند استوار و ارتباط دقيق ميان عقلانيت ابزار و عقلانيت هدف را معنا ميبخشد.
از نگاه اسلام، عقل حاكم بر اميال است و با توشهاي كه به كمك وحي از حكمت نظري دارد و با اتكا به داوريهاي خويش و راهنمايهاي وحي در حكمت عملي، دربارة اهداف به داوري مينشنيد واهداف عالي را بر اهداف پست ترجيح ميدهد. براين اساس، عقل مديريت صحيح اميال را برعهده ميگيرد، و ابزار مناسب را براي دستيابي به اهداف صحيح انتخاب ميكند. از اين رو، ميتوان گفت كه اساساً در بينش اسلامي، عقلانيت سكولار را كه عقلانيت هدف را ناديده ميگيرد و خود را از حكمت نظري و عملي محروم ميسازد، نميتوان عقلانيت دانست، بلكه بايد آن را مصداق نكراء و شيطنت تلقي كرد. تأثير عقلانيت اسلامي را در اقتصاد اسلامي تا حدي در قسمت نتايج توضيح خواهيم داد.
نتايج
1- مطالعات تطبيقي در زمينة كلية علوم انساني و اجتماعي، يك ضرورت جدي است. در زمينة اقتصاد، گسترش اين گونه مطالعات، موجب شناخت بهتر تفكرات اقتصادي متعارف و تفكر اقتصادي اسلام خواهد شد، ومطالعات اقتصاد اسلامي را عمق و غنا خواهد بخشيد. در اين ميان، توجه به موضوعات « بين رشتهاي» جايگاه برجستهاي دارد.
2- موضوع اقتصاد (نظام اقتصادي و علم اقتصاد) رفتار اقتصادي انسان است. از سوي ديگر، يكي از عناصر مهم ومؤثر در رفتار انسان (اقتصادي و غير اقتصادي) مجموعه شناختهايي است كه از راههاي مختلف براي وي به دست ميآيد. شناخت انواع معارف انساني، مبادي و ابزار آنها، معيار و ملاك ارزشيابي و واقعنمايي اين ادراكات، و قلمرو و دامنة گستردة هر يك از آنها، موضوع شاخهاي از فلسفه به نام معرفت شناسي است. از اين نظر، رابطة ميان معرفت شناسي و اقتصاد، پديدار ميگردد.
3- اختلاف در مباني معرفت شناختي اختلاف در محتوا و قلمرو همة معارف بشري، از جمله علو م اجتماعي را به دنبال دارد. هر گونه اتخاذ مبنا در معرفت شناسي، ميتواند ديگر معارف بشري را در حوزههاي ديگر علمي، از خويش متأثر سازد. اين تأثير را حداقل در 3 بعد ميتوان ملاحظه كرد: در متدلوژي علوم، در محتواي نظريهها و تئوريهاي علمي ، و در قلمرو علوم و موضوعات مورد بحث آنها. چگونگي اين تأثيرات سه گانة معرفت شناسي در اقتصاد، در بندهاي بعدي نشان داده خواهد شد.
4– تأثير معرفت شناسي در متدلوژي اقتصاد، به گونهاي است كه پذيرش نوعي خاص از معرفت شناسي مستلزم اتخاذ روشي خاص در بررسي مسائل اقتصادي است. شيوههاي به كار گرفته شده در اقتصاد، نتيجة ديدگاههاي معرفت شناسانه اقتصاددانان ميباشد. اگر روش مرسوم در اقتصاد متعارف، روشي تجربي و آماري است و عمدتاً از ابزارهاي رياضي استفاده ميشود، اين رويكرد متأثر از ديدگاه معرفت شناختي فلاسفة قرن هفدهم به بعد است. آنان عمدتاً بر شناختهاي حسي و تجربي تكيه كردهاند و ديگر شناختهاي انسان را فاقد ارزش دانستهاند. همچنين آنان براي صيانت ذهن از خطا، به تدوين قواعد رياضي ذهن پرداختهاند. زيرا قواعد رياضيات را برهانهايي عقلي ميدانستند كه في نفسه بديهياند.
5- تإثير معرفت شناسي بر محتواي نظريهها و تئوريهاي اقتصادي، بدين معناست كه معرفت شناسي ميتواند محتواي اين نظريهها را تعيين كند؛ زيرا اتخاذ نوع خاصي از معرفت شناسي، محتواي خاصي به نظريههاي اقتصادي ميهد. با شناخت مباني اقتصاددانان در معرفت شناسي، ميتوان لاية ظاهري و پوستة بيروني نظريههاي اقتصادي را شكافت و به هستة دروني و باطني آنها دست يافت. به عنوان مثال، محور اصلي تحليلهاي اقتصادي را، « انسان اقتصادي» تشكيل ميدهد. وي، موجودي است كه رفتاري عاقلانه دارد. اما از آنجا كه عقل، تعاريف متفاوتي به خود ديده است و ديدگاهها دربارة دامنه و قلمرو شناختهاي عقلاني متفاوت است، لذا، رفتار عاقلانه، تفاسير مختلفي را ميتواند بپذيرد. اگر عقلانيت را منحصر در عقلانيت ابزاري كرديم و داوري دربارة اهداف را از قلمرو عقل خارج دانستيم و آنها را به اميال انسان سپرديم، در اين صورت انسان اقتصادي ما موجودي خواهد شد كه فقط در پي ابزارها و روشهايي است كه منافع خود را حداكثر سازد. بنابراين با شناخت اين مبناي معرفت شناختي در باب عقل، آشكار ميشود كه هستة باطني ديدگاهها و تحليلهاي اقتصادي متعارف، آن است كه انسان بردة اميال و شهوات خويش است. همچنين، آشكار ميشود كه نظام اقتصاد سرمايه داري، در پي نظاممند كردن اين بردگي است، همچنانكه علم اقتصاد متعارف، راههاي تن دادن به اين بردگي را تبيين ميكند.
اما اگر عنصر عقلانيت را به گونهاي ديگر توضيح داديم و قلمرو متفاوتي را براي آن قايل شديم، در اين صورت، محتواي تحليلهاي اقتصادي نيز متفاوت خواهد شد. به عنوان مثال، ميتوان به ديدگاه آمارتياسن به نقل از دانيل ليتل اشاره كرد، كه انسان اقتصادي، كلاسيكها را، هالويي اجتماعي بيش نميداند. ليتل ديدگاه سن را چنين نقل ميكند (ليتل، 1373، ص 98):
«پارهاي از نويسندگان، به وجوه گوناگون، نظرية عقلانيت تُنُك ماية اقتصادي اشكال كردهاند، كه از ميان آنها نقد سن، اهميت ويژهاي دارد. سن كه خود اقتصادداني درجة اول است، نفع طلب صرف بودن آدمي را كه در مفهوم استاندارد عقلانيت نهفته است، مورد نقد قرار داده است: « انسان اقتصادي خالص، هالويي اجتماعي بيش نيست». سن بر آن است كه به جاي عقل سودجو و بيشينه طلب، ميبايد مفهوم مضبوطتري از عقل عملي نهاد، كه تعهدات را هم در مقام تصميمگيري ملحوظ ميدارد. اين مفهوم از عقل، ادلة غير سودجوديانه را نيز فرا ميگيرد كه اصول اخلاقي (انصاف و حق شناسي) و غمخواري براي ديگران، از اهم آنها هستند. به نظر سن، در تحليل رفتار فرد نسبت به كالاهاي همگاني، تعهدات، اهميت ويژه دارند. في المثل، وي ميگويد كه پارداوكس راي دادن را ميتوان چنين توضيح داد كه : «رأي دهندگان به دنبال بيشنيه كردن فايدة متوقع نيستند… بلكه ميخواهند انتخاب واقعي خود را به ثبت برسانند » و معتقد است كه تعهد و انگيزة كار، با هم پيوند دارند. ادارة يك سازمان براساس نفع شخصي افراد،كاري است عبث و ناشدني.»
بنابراين، اگر ما از ديدگاه اسلامي برخوردار باشيم، كه انسان را داراي عقل جامع ميداند كه از همة انواع عقلانيت بهرهمند است، پيش از آنكه به ابزارها بينديشد عقلانيت اهداف را مورد توجه قرار ميهد، عنان اختيار اميال خويش را به عقل سليم جامع نگر ميسپرد، عدالت را هدف والاي اجتماعي خويش ميداند، احكام عقل عملي و قوانين شرعي الهي را حاكم بر رفتار خويش ميداند و در اين چارچوب در پي منافع مشروع خويش است، در اين صورت گزاف نخواهد بود اگر ادعا كنيم كه ماهيت ديدگاهها و تحليلهاي اقتصادي ما نسبت به رفتار اقتصادي چنين انساني در مقايسه با ديدگاهها و تحليلهاي اقتصاد متعارف، بايد از اساس دگرگون گردد. بدين گونه، بايد نظام اقتصادي جديدي پذيرفته شود، و علم اقتصاد تازهاي تدوين گردد. بنابراين پذيرش اين عقلانيت ، اقتصاد ديگري را در پي خواهد داشت.
6. تأثير معرفت شناسي بر قلمرو اقتصاد، به اين مفهوم است كه پذيرش نوع خاصي از معرفت شناسي، مستلزم تعريف قلمرو ويژهاي براي اقتصاد است و موضوعات خاصي را در تور اقتصاد قرار ميدهد، زيرا همانطور كه با هر توري فقط ميتوان شكار خاصي را به دام انداخت، همچنين با نوع خاصي از ابزار شناخت تنها ميتوان معرفت خاصي را كه در حوزة آن ابزار خاص ميگنجد، به دست آورد. با ابزار حس فقط ميتوان امور تجربي را به چنگ آورد و معرفتهاي تجربي را كسب كرد. ابزار عقل، به امور كلي ميپردازد و مفيد معرفت عقلاني است. لذا، هيچ امر حسي و تجربي را نميتوان صرفاً با ابزار عقل شناخت. ابزار وحي، معرفت وحياني دربارة همه هستي را در اختيار ما قرار ميدهد. و شناخت ما را از نظام آفرينش وسعت ميبخشد.
معرفت شناسي خاص اقتصاددانان غربي كه تنها منبع شناخت را حس و تجربه ميدانند، امور غير تجربي را علمي نميشمرند، قلمرو عقل را محصور در عقلانيت ابزار مينمايند، و عقلانيت هدف را در زمرة امور مابعدالطبيعي و پيش از تجربه قلمداد ميكنند، مستلزم آن است كه برخي از موضوعات كه كميتناپذير و غير تجربياند و به تور تجربه در نميآيند، خارج از قلمرو اقتصاد قرار گيرند. عدالت از آن دست موضوعاتي است كه به همين دليل، در تحليلهاي اقتصاد متعارف يا به طور كلي مغفول مانده يا چندان جدي گرفته نشده است. به اعتقاد ما، برخي از دلايل اين رويكرد اقتصاد متعارف نسبت به عدالت و ديگر مقولات ارزشي را، بايد درمعرفت شناسي خاص اقتصاددانان جستجو كرد.
7. با توجه به تفاوتهاي جدي كه ميان عقلانيت اسلامي و عقلانيت سكولار وجود دارد، ميتوان نتيجه گرفت كه معرفت شناسي در حوزة اسلامي با آنچه در ميان فلاسفة غربي وجود دارد، تفاوتهاي اساسي و تقابلهايي بنيادين دارد. بنابراين، بنايي را كه اقتصادادنان مسلمان بر اين اساس ميتوانند بر پا سازند، تفاوتهاي ماهوي با اقتصاد متعارف خواهد داشت. اين تفاوتها هم درحوزة روششناسي، هم در محتواي نظريههاي اقتصادي و هم در قلمرو موضوعاتي كه وارد حوزة اقتصاد ميشوند، ميتواند خود را نشان دهد. هرگونه تلاشي براي تدوين اقتصاد اسلامي، بايد با توجه به اين تفاوتها صورت گيرد. تدوين روششناسي اقتصاد اسلامي، جز در ساية همكاري علمي ميان انديشمندان مسلمان در حوزههاي فلسفه و اقتصاد ميسر نخواهد شد. اقتصاددانان مسلمان فقط هنگامي ميتوانند در حوزة اقتصاد اسلامي اقدام به نظريهپردازي كنند، كه با مباني اسلام در حوزههاي گوناگون از جمله: فلسفه، كلام، فقه، تفسير و حقوق آشنايي كافي داشته باشند؛ همچنانكه با استفاده از اين مباني در كنار توجه به واقعيات عيني جامعه، ميتوان موضوعات و قلمرو اقتصاد اسلامي را تعيين كرد. پذيرش عقلانيت اسلامي، اقتصاد اسلامي را توانا ميسازد تا از همة معارف بشري و الهي بهرهمند شود، و همچنانكه از دادههاي تجربي روي برنميتابد، بي دليل خود را از معارف عقلاني و وحياني محروم نميسازد. در زمينة متدلوژي نيز، پذيرش اين عقلانيت جامعنگر، اين امكان را براي اقتصاد اسلامي فراهم ميسازد تا خود را محصور در روشهاي تجربي و رياضي نسازد، بلكه به تناسب موضوعات، از روشهاي گوناگون تحليل و تبيين پديدهها استفاده كند.
8. تكية اقتصاد متعارف بر عقلانيت سكولار، گوياي موضع ايدئولوژيك اقتصاددانان ليبرال در تحليل پديدههاي اقتصادي است. اين نكته را ميتوان ابطال كنندة سخن آناني دانست، كه علوم اجتماعي جديد را صرفاً علم محض و بيطرف ميداند و پايان عصر ايدئولوژي را اعلام ميكنند. اينان يا از موضع ايدئولوژيك اين علوم، غفلت دارند، يا از باب تجاهل العارف ، اين نكته را كتمان ميكنند.
1.پيشنهادها
1. با عنايت به آنچه كه در اين نوشتار آورديم، ضرورت آشنايي دانشجويان علوم اجتماعي، از جمله اقتصاد با اصول و مباني فلسفي غرب و اسلام، بخوبي احساس ميشود. اين آشنايي، ميتواند بصيرت لازم را در برخورد با مسائل علمي و اجتماعي در آنان به وجود آورد. و زمينه ساز تحرك علمي مطلوب در آنها باشد. از اين رو، پيشنهاد ميگردد تا براي تحقق عملي اين امر، چند واحد درسي دربارة مباحث فلسفي غرب و اسلام، در برنامة آموزشي دورههاي كارشناسي و كارشناسي ارشد كلية رشتههاي علوم اجتماعي گنجانده شود. همچنين، پيشنهاد ميشود تا به طور جدي تأسيس گرايشهاي مربوط به فلسفة علوم اجتماعي در مقطع دكتري، در دستور كار مسئولان قرار گيرد.
2. با توجه به تغيير نام وزارت فرهنگ و آموزش عالي و سمتگيري جديد آن، پيشنهاد ميشود تا اين وزارتخانه با حمايت مادي و معنوي از برخي طرحهاي پژوهشي حوزة علوم اجتماعي، آنها را به سمت مطالعات و پژوهشهاي بنيادين و بين رشتهاي هدايت كند تا از اين طريق با تهية پشتوانة علمي لازم. امكان تحقق عملي پيشنهاد اول فراهم شود.
پيشنهادهاي بالا در راستاي تحقق يك نتيجه مشتركند: پالايش علوم اجتماعي غرب، و بومي و اسلامي كردن آنها. يكي از ثمرات اين كار، پرهيز از روشهاي ناكارآمد غربي براي دستيابي به توسعهاي همه جانبه، و ابداع روشهاي علمي نوين متناسب با فرهنگ و ارزشهاي خودي است.
كتابنامه
1. آربلاستر، آنتوني، ظهور و سقوط ليبراليسم غرب، ترجمه: عباس مخبر، چ1، تهران: نشر مركز، 1367
2. احمدي، بابك، مدرنيته و انديشة انتقادي، تهران: نشر مركز، 1372
3. بيرو، آلن، فرهنگ علوم اجتماعي، ترجمه: باقر ساروخاني، تهران: انتشارات كيهان، 1370
4. تفضلي، فريدون، تاريخ عقايد اقتصادي، تهران: نشر ني، 1372
5. جوادي آملي، شريعت در آيينة معرفت، تهران: مركز نشر فرهنگي رجاء، 1373
6. دفتر همكاري حوزه و دانشگاه، درآمدي بر اقتصاد اسلامي، قم: دفتر همكاري حوزه و دانشگاه، 1363
7. همو، مباني اقتصاد اسلامي، تهران: انتشارات سمت، 1371
8. رحيمي، عليرضا، سير تفكر عصر جديد در اروپا، تهران: بعثت، 1368
9. رندال، هرمن، سير تكامل عقل نوين، ح2 ترجمه: ابوالقاسم پاينده، تهران: انتشارات علمي و فرهنگي
10. ژيلسون، آتين، نقد تفكر فلسفي غرب از قرون وسطي تا اوايل قرن حاضر، ترجمه: احمد احمدي، تهران: حكمت، 1361
11. ساموئلسن، پل، اقتصاد، ترجمه: حسين پيرنيا، تهران: بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1356
12. طباطبائي، محمد حسين، الميزان، ج4، ترجمه: محمد تقي مصباح يزدي، قم: دارالعلم، 1387 ق
13. فرهنگ، منوچهر، فرهنگ علوم اقتصادي، تهران: نشر البرز، 1371
14. لاژوژي، ژوزف، سيستمهاي اقتصادي، ترجمه: شجاع الدين ضيائيان، تهران: نشر رسانه، 1368
15. ليتل، دانيل، تبيين در علوم اجتماعي، ترجمه: عبدالكريم سروش، تهران: موسسة فرهنگ صراط، 1373
16. محمدي ري شهري، محمد، ميزان الحكمه، ج6 ، قم: انتشارات دفتر تبليغات اسلامي قم 1362
17. مصباح يزدي ، محمد تقي، آموزش فلسفه، تهران: سازمان تبليغات اسلامي، 1365
18. مكارم شيرازي، ناصر، پيام قرآن ، ج1، چ1، قم: انتشارات مدرسة اميرالمؤمنين، 1367
19. ميني، پيرو. و فلسفه واقتصاد، ترجمه: مرتضي نصرت و حسن راغفر، تهران: انتشارات علمي و فرهنگي، 1375
20. نمازي، حسين، نظامهاي اقتصادي، تهران: دانشگاه شهيد بهشتي، 1374
21. Edwards, Paul, The Encyclopedia of Philosophy, vol.3, New York: Macmillan, 1972
_____________________
* پژوهشگر اقتصادي مؤسسه آموزشي ـ پژوهشي امام خميني (ره)
فصلنامه پژوهشي دانشگاه امام صادق(ع)