محور : اقتصاد
صحبت کردن درباره منحنی عرضه یا کشش قیمتی تقاضا، روش خوبی است تا یک اتاق پر از آدم را خالی از شنونده کنید. در عین حال هر شهروند جوامع با نظامهای مردمسالاری لازم است نسبت به پدیدههای اقتصادی اطراف خویش آگاهی نسبی داشته و از مسائل و سیاستهای مختلف اقتصادی که با معیشت و رفاه وی سر و کار دارد، سر درآورد. اما برای جذبکردن مردم عادی به سمت مفاهیم علم اقتصاد چه کار باید بکنیم و چه هزینههایی باید بپردازیم؟ در مورد اکثر افراد درسخوانده، گذراندن یک درس اقتصاد اجباری در دبیرستان یا در برخی رشتههای دانشگاهی، تمام آموزش و دانشی است که از علم اقتصاد کسب کردهاند. اما اگر چه پس از ترک دبیرستان و دانشگاه، آموزش و فراگیری علم اقتصاد را رها میکنیم، نیروهایی اقتصادی که تاثیرات جدی بر زندگی روزانه ما میگذارند، هرگز ما را رها نخواهند کرد.
روزنامه وال استریت ژورنال مدتی قبل از دو وبلاگنویس سرشناس به نامهای راسل رابرتز استاد اقتصاد در دانشگاه جورج میسون و ویلیام پولی استاد اقتصاد در دانشگاه ایلینویز غربی درخواست کرد تا نادانستههای مردم از علم اقتصاد را به بحث و گفتوگو بگذارند و اینکه آیا شکاف دانش اقتصادی یا بیسوادی اقتصادی، خسارتی به جامعه وارد میسازد و در صورت پاسخ مثبت چگونه؟
...
محور : اقتصاد
صحبت کردن درباره منحنی عرضه یا کشش قیمتی تقاضا، روش خوبی است تا یک اتاق پر از آدم را خالی از شنونده کنید. در عین حال هر شهروند جوامع با نظامهای مردمسالاری لازم است نسبت به پدیدههای اقتصادی اطراف خویش آگاهی نسبی داشته و از مسائل و سیاستهای مختلف اقتصادی که با معیشت و رفاه وی سر و کار دارد، سر درآورد. اما برای جذبکردن مردم عادی به سمت مفاهیم علم اقتصاد چه کار باید بکنیم و چه هزینههایی باید بپردازیم؟ در مورد اکثر افراد درسخوانده، گذراندن یک درس اقتصاد اجباری در دبیرستان یا در برخی رشتههای دانشگاهی، تمام آموزش و دانشی است که از علم اقتصاد کسب کردهاند. اما اگر چه پس از ترک دبیرستان و دانشگاه، آموزش و فراگیری علم اقتصاد را رها میکنیم، نیروهایی اقتصادی که تاثیرات جدی بر زندگی روزانه ما میگذارند، هرگز ما را رها نخواهند کرد.
روزنامه وال استریت ژورنال مدتی قبل از دو وبلاگنویس سرشناس به نامهای راسل رابرتز استاد اقتصاد در دانشگاه جورج میسون و ویلیام پولی استاد اقتصاد در دانشگاه ایلینویز غربی درخواست کرد تا نادانستههای مردم از علم اقتصاد را به بحث و گفتوگو بگذارند و اینکه آیا شکاف دانش اقتصادی یا بیسوادی اقتصادی، خسارتی به جامعه وارد میسازد و در صورت پاسخ مثبت چگونه؟
درباره شرکت کنندگان در مناظره راسل رابرتز، استاد اقتصاد در دانشگاه جورج میسون است. او سردبیر تارنمای «کتابخانه اقتصاد و آزادی» و پژوهشگر موسسه هوور دانشگاه استنفورد است. او به اتفاق دونالد بوردیو وب لاگ کافههایک را اداره میکنند. آخرین کتاب وی رمانی به نام «قلب نامریی: یک رمان اقتصادی» است و سرگرم نگارش کتابی جدید است که بررسی میکند چگونه همکاری اقتصادی بدون هماهنگی متمرکز ظاهر شده و دوام میآورد. وی دکتری اقتصاد خویش را از دانشگاه شیکاگو دریافت کرد. ویلیام پولی، استادیار اقتصاد در دانشگاه ایلینویز غربی است. علایق تحقیقاتی وی عبارتند از اقتصاد بینالملل، مشکلات سازگاری زمانی و تکنیکهای مدلسازی عددی. قبل از آمدن به دانشگاه ایلینویز غربی در سال 2005 وی در در دانشگاه بردلی تدریس میکرد. او مدرک کارشناسی خود را در اقتصاد و ریاضیات از دانشگاه کنکوردیا در 1994 و دکتری اقتصاد را از دانشگاه ایوا در 1999 دریافت کرد. راسل رابرتز بحث را با این پرسش آغاز میکند که سواد اقتصادی چیست و آیا اهمیتی دارد؟ و سپس خودش چنین پاسخ میدهد. ابتدا مایلم روشن سازم سواد اقتصادی چه چیزی نیست و اینکه داشتن سواد مالی به معنای سواد اقتصادی نیست. اینکه بدانیم بورس سهام چگونه کار میکند، چگونه بهره مرکب با سرعتی بیش از آنچه که فکر میکنید رشد میکند و چگونه حساب جاری خود را متوازن سازید، همگی سواد مالی هستند. کلاسهای دبیرستان همراه با رسانههای خبری، اغلب این دو نوع سواد را با هم اشتباه میگیرند به این صورت که تصور میشود عمده مباحث اقتصادی درباره پول است. اما عمده علم اقتصاد درباره تصمیم گرفتن و انتخاب کردن است. اقتصاد درباره انتخابها و تصمیمهایی است که همه انسانها میگیرند، در دنیایی که هر چه را میخواهیم نمیتوانیم داشته باشیم و اینکه پیامدها و عواقب این انتخابها و تصمیمات چیست. من سواد اقتصادی را به دو حوزه واقعی و مفهومی تقسیم میکنم. تاسفبار است که اکثریت افراد تحصیلکرده در هر دو حوزه بیسواد هستند. نخست از حوزه امور واقعی شروع میکنیم. هر زمان در کلاس یا همایشی به آموزش اصول علم اقتصاد میپردازم، همیشه مخاطبان خود را با این پرسشها ارزیابی میکنم: چه نسبتی از نیروی کار کشور در سطح حداقل دستمزد یا کمتر از آن دریافت میکنند؟ و سطح زندگی یک آمریکایی معمولی امروزی نسبت به 100 سال قبل چقدر تغییر کرده است؟ حتی در میان گروههای تحصیلکرده از قبیل روزنامهنگاران یا نمایندگان مجلس، میانگین پاسخها به طرز ناامیدکنندهای اشتباه و مشابه است – آنها فکر میکنند 20درصد نیروی کار به میزان حداقل دستمزد یا کمتر دریافت میکنند اما عدد واقعی کمتر از 3درصد است. حیرتآور اینکه معمولا بخش نه چندان اندکی از هر گروه نیز تصور میکنند رفاه و بهزیستی مادی امروز ما کمتر از 100 سال قبل است. پاسخ میانه دریافتی این است که وضعیت ما 50درصد بهتر از 100 قبل است. در واقعیت امر، وضعیت یک آمریکایی معمولی حداقل 5 و شاید تا 30برابر بهتر از روزهای خوب گذشته است. البته ارقام متفاوتی برای چند برابر شدن سطح زندگی به دست میآید، چون ارزشگذاری فرصت و زمانی که به موسیقی گوش میدهید در حالی که پس از عمل جراحی باز قلب مشغول تجدید قوا هستید، برای افراد مختلف بسیار متفاوت و محاسبه آن کاری دشوار است. اما اینکه بگوییم سطح زندگی فقط 50درصد بالا رفته است، پاسخ بسیار بد و دور از واقعی است. حوزه سواد مفهومی به معنای کسب مهارت در اندیشیدن به شیوه اقتصادی است. یعنی درک رابطه بدهبستان، هزینه فرصت، نیروهای بازار آزاد و عرضه و تقاضا و اثرات کامل یک سیاست عمومی پیشنهادی. اساس شیوه اقتصادی اندیشیدن چیست؟ یک نقطه شروع خوب، اندیشه فردریک باستیات است که آنچه دیده میشود یا اثرات مستقیم یک سیاست اقتصادی اغلب فقط آغاز تاثیرات آن است. به همان اندازه مهم یا حتی مهمتر، آن چیزهایی هستند که دیده نمیشوند. دنیای ما مکان بهتری برای زندگی بود اگر مردم میفهمیدند نیت خیر داشتن یک سیاستگذار (برای مثال جلوگیری از افزایش قیمت کالا) نمیتواند تمام اثرات بر رفاه و بهزیستی ما را در بر بگیرد. ویلیام پولی مینویسد: اجازه دهید تا احساس خود را درباره تفاوت بین سواد مالی و اقتصادی بازگو کنم. اما لازم است اضافه کنم که فرمول کلی نرخ مرکب برای فهم رشد اقتصادی ضروری است. تفاوتهای اندک در نرخ رشد باعث تفاوتهای عظیم در سطح زندگی در افق زمانی 100ساله میشود که شما ذکر کردید. در عین حال واقعیت آنچه من و شما سواد اقتصادی مینامیم، اغلب نادیده گرفته میشود. مقاله باستیات به درستی نقطه شروع خوبی است. منظور من خطای «پنجره شکسته» است. ما در میانه یک نمونه عالی از این قضیه در سطح کلان اقتصادی قرار داریم. توفان کاترینا مسوول پنجرههای شکسته بسیاری هم به معنای واقعی و استعارهای است. واکنش اولیه بسیاری از روزنامهنگاران و مفسران این بود که توفان باعث رونق فعالیت اقتصادی میشود چون تقاضا را تحریک خواهد کرد. زنجیرهای از حقیقت در اینجا وجود دارد. چنین فاجعهای، زمانبندی مخارج را تغییر جدی خواهد داد. ابتدا دوره اخلال اقتصادی داریم که به دنبال آن مخارج فوران میکند و سپس به مخارج کمتر برمیگردیم. البته بعید است نرخ رشد روند تغییر کند و احتمال میرود برای دورهای پایین بیاید. بنابر این در بلندمدت، به هیچ وجه اقتصاد را تقویت نمیکند. در آن مباحث معمولا گفته نمیشود که GDP متغیر جریانی است که فعالیت اقتصادی را در واحد زمان اندازهگیری میکند. تخریب موجودی سرمایه مولد اقتصاد در این آمارها منعکس نمیشود. شاید مهمتر از آن این باشد که مخارج در جاهای دیگر کاهش خواهد یافت. این همان اثر دیده نشده باستیات است. اینک پس از توفان کاترینا که آثار آن به قلمرو سیاسی و بودجه وارد شده است، این اثر مرئیتر میشود. رییسجمهور درخواست 200میلیارد دلار برای بازسازی مناطق توفانزده کرد، مردم از خود میپرسند این پول را چگونه ما میپردازیم. فرآیند سیاستگذاری مالی، در اینجا به کاربرد هزینه فرصت بر میخورد. مثلا باعث میشود تا نمایندگان مجلس بحث کنند آیا پاکسازی مناطق حادثه دیده اولویت بالاتری از احداث یک بزرگراه در آلاسکا دارد. مردم باید به خاطر داشته باشند این فقط دولت نیست که با چنین بدهبستانها و فدا کردنهایی روبهرو است. بخش خصوصی نیز مواجه است، حتی اگر فرصتهای از دست رفته در مجلس نمایندگان به بحث گذاشته نشده و بنابر این دیده نشود. مفهوم هزینه فرصت نزدیکترین مورد به یک قانون لایتغیر است که اقتصاددانان دارند. راسل مینویسد: ویلیام شما در پست قبلی خود به اشتباهات مفهومی (و به ظاهر گریزناپذیر) ناامیدکنندهای اشاره کردید که مطبوعات هنگام بحث درباره سوانح طبیعی مثل کاترینا مرتکب میشوند. چرا اینگونه است؟ پاسخ بدیهی و البته اقتصادی این است که اکثر اصحاب رسانه آموزش اقتصادی ندیدهاند. حقیقتا به گمانم دلیل بیدانشی اقتصادی آنها این است که تقاضایی برای آن وجود ندارد. یک شهروند معمولی شیوه تفکر اقتصادی را درک نمیکند بنابراین گزارشنویسی غلط و بد اقتصادی به ندرت تنبیه میشود. خوشبختانه یا بدبختانه، درک علم اقتصاد، سرمایهگذاری مفیدی از لحاظ صرف وقت و انرژی برای اکثر مردم نیست. درک تاثیر واقعی توفان کاترینا یا تاثیر واقعی کنترل قیمت بنزین پس از توفان کاترینا برای یک فرد معمولی ارزشی ندارد. اگر اقتصاد را به صورت اجتماع مورچگان در نظر بگیریم، در یک کلنی هر کدام از مورچهها یا حتی ملکه اطلاعی ندارد این کلنی چگونه کار میکند و مدیریت میشود و چگونه به اهدافی مثل جمعآوری غذا یا جنگیدن با دشمنان دست مییابد. با این حال کلنی به شکل کل واحد «هوشمند» است. همین طور اقتصاد ما به زیبایی کار میکند، حتی وقتی مردم درک نکنند چگونه اقتصاد بازار عمل میکند. هر کدام از ما مشغول زندگی خود هستیم و سعی داریم کار خود را انجام دهیم، بیاطلاع از اینک چگونه کل سیستم کار میکند. نتیجه یک شبکه همکاری و هماهنگی است که هیچکس از ما عامدانه یا عالمانه این کار را نمیکند. درک و فهم شیوه تفکر اقتصادی (برخلاف سواد مالی که در بالا بحث کردیم) مثل درک ستارهشناسی یا نجوم است. این درک شاید بخشی از فرآیند شهروند متمدنبودن باشد اما پاداش مستقیم اندکی برای دارنده آن دارد. زمانی که این درک اهمیت بسیار زیادی مییابد، در سر صندوقهای رای است یا وقتی که وعدههای سیاستمداران و پیامدهای ناخواسته این وعدهها را ارزیابی میکنیم. پس درک علم اقتصاد اهمیت زیادی دارد. اما عده معدودی انگیزه دارند تا سرمایهگذاری در درک اقتصادی بکنند تا رای آگاهانهتری بدهند. یک مورد برای خوشبینی در این تحلیل ناامیدکننده، فضای وبلاگها است. به نظر من آموزش شیوه تفکر اقتصادی بسیار سخت است. اما خواندن بهترین وبلاگهای اقتصادی مثل نشستن در اتاق محل استراحت استادان اقتصاد و همزمان روش تفکر اقتصادی را با مثال دریافت کردن است. فضای وبلاگها، کشف و شهود اقتصادی خوب را بسیار ارزانتر ساخته است و البته روزنامهنگاری بد را تا حدودی پرهزینه کرده است. ویلیام مینویسد: طبیعی است که من با حس خوشبینی شما درباره وبلاگهای اقتصادی هم عقیدهام. هر کسی میتواند با خواندن منظم برخی از وبلاگهای اقتصادی عالی، آموزشهای خوبی ببیند. پتانسیل باورنکردنی در این وسیله برای ارتباط دادن شیوه تفکر اقتصادی به مخاطبان وسیعتری میبینم. در پرداختن به پرسش شما درباره منشا اشتباهات مفهومی، به نظر من بخشی از مشکل به علت روش مکانیکی و ریاضیواری است که علم اقتصاد در سطح مقدماتی آموزش داده میشود. بسیاری از مردم در رسانههای خبری و در مناصب سیاسی، در صورتی که درس اقتصادی را گذرانده باشند، یک روایت تصنعی و سبکزده از موضوع میآموزند. به آنها مطالب اقتصادی در قالب حل دو معادله یا دو متغیر برای عرضه و تقاضا، محاسبه تعادل درآمد و مخارج با قیمتهای ثابت و از این قبیل یاد داده میشود. این رویکرد تصنعی نمیتواند با واقعیات دنیای بیرونی در سطح مقدماتی ارتباط برقرار کند. این گسستگی که همه ما متوجه آن میشویم، بین علم اقتصاد و «دنیای واقع» وجود دارد و تا امروز همچنان ما را اذیت میکند. برای مردمی که تلاش میکنیم به آنها نزدیک شویم حل معادلات همزمان ارتباطی با موضوعات زندگیشان پیدا نمیکند. سرانجام اگر شما درک عمیقی از مدل اقتصادی نداشته باشید، احتمال میرود چیزی را به غلط تفسیر کنید و دنبال کردن عمق مطالب اقتصادی برای اکثر مردم بسیار پرهزینه است.خوشبختانه امکانپذیر است تا اندیشههای عمیق را به روشهای ساده انتقال دهیم. چه تعداد مردم انتظار دارند یک اقتصاددان بگوید «اقتصاد را به صورت اجتماعی از مورچگان تصور کنید و ...» که شما دقیقا همین کار را کردید. از آنجا که به چنین شیوه زیبایی میتوان اقتصاد را توصیف کرد، در عمل میتوان مشکل بالا رفتن قیمتها در شرایط نااطمینانی را در غالب این داستان شرح داد. توفانی به راه میافتد و نظم موجود را به هم میزند. در ابتدا هرج و مرج و سردرگمی داریم مثل اینکه کسی پای خود را بر بالای تپه خاکی مورچگان بگذارد. چون فروشنده اطلاعات کافی درباره وضعیت جدید ندارد، قیمتها بالاتر و فراتر از قیمت تعادلی میروند. اما با آشکار شدن اطلاعات یا با گذر کردن از طریق شبکههای مختلف، نظم باز میگردد. این یک روش شهودی (و کم هزینهتر) برای طرح پرسش سیاستگذاری به غیراقتصاددانان است که آموزش فنی ندیدهاند. آیا باید از طریق کنترل قیمتها دخالت کرده و اجازه ندهید سیستم در واکنش به شوک وارده تجدید سازمان پیدا کند؟ پیامدهای این کار چیستند؟ طرح چنین پرسشهایی برداشتن یک گام واقعی به سمت سواد اقتصادی است. البته کاربرد منطق کوچک مقیاسی مثل این به مسائل بزرگ مقیاس (در سطح کلان و بین الملل) مخاطرات خاص خود را به دلیل خطای ترکیب دارد – دام متداول دیگری که افراد نااگاه را گرفتار میکند. راسل مینویسد: من با ارزیابی ویلیام درباره آموزش اقتصاد در سطح دانشگاه موافقم. یکی از ناراحتکنندهترین چیزهایی که من از یک همسفر در هواپیما شنیدم این بود که گفت او در دانشگاه درس اقتصاد را برداشته و در حالی که از تئوری آن خوشش آمده بود اما در عمل به هیچ دردی نمیخورد. بسیاری از کلاسهای اقتصاد در مقطع کاردانی و کارشناسی روایتی گنگ و الکن از اقتصاد مقاطع بالاتر هستند که آن هم اغلب به روایت ابلهانهای از فیزیک شباهت دارد. من تصور میکنم اقتصاددانان جریان غالب در ربع قرن گذشته، آنچه را فکر میکردند دقت علمی است، به علم اقتصاد افزودهاند، با این امید که به علوم فیزیک مورد احترام شبیهتر شود و در این میان درک دنیای واقعی را از دست دادهاند. علم اقتصاد به جای اینکه شبیه فیزیک باشد به زیست شناسی یا بوم شناسی شبیهتر است. اکثر اوقات اقتصاد را مثل یک موتور یا مجموعه روابطخطی مینگرند که فرض میشود با فشار دادن اهرم الف، بتوان شیئی را حرکت داد. به اعتقاد من اقتصاد بهتر فهمیده میشود اگر آن را یک اکوسیستم ببینیم، مجموعه پیچیدهای از تعاملات که نظم از میان آنها ظهور پیدا میکند، به جای اینکه کسی از بالا تحمیل کند. مشکل دیگری که فکر میکنم برای رسیدن به مخاطب عام داریم، وجود گروههای خاصی است که منافع شخصی در انتشار اطلاعات غلط اقتصادی به جامعه دارند. برای مثال اتحادیههای کارگری که به مردم القا میکنند حداقل دستمزد به نفع جامعه است یا صنایع خاص و بدون مزیتی که خود را عامل رشد اقتصادی تبلیغ میکنند. برای من جالب است که چرا مردم این استدلالها را با بدبینی نمینگرند، به همان روشی که باید با هر استدلال جانبدارانه و به نفع شخصی یک گروه خاص نگریست. من نمیدانم آیا مردم تصور میکنند اتحادیههای کارگری دلسوز جامعه شدهاند یا چنین استدلالاتی با موفقیت توانسته است در چارچوب ذهنی از قبل موجود شنونده یا خواننده جای گیرد. یک چالش بزرگ، گسترش یافتن سواد غلط اقتصادی در بین تودهها توسط کسانی است که از نادانی مردم سود میبرند. ویلیام مینویسد: من میتوانم آن شخصی را که در هواپیما بود شناسایی کنم. واقعا ناراحتکننده است که امثال این تصورات نسبت به اقتصاد بسیار شایع است و تاثیری که دارد، هزینه انتظاری باسواد شدن اقتصادی را بالا میبرد. در اینجا به همان پرسش ارزش سواد اقتصادی میرسیم. اگر تنها دلیل برای باسواد شدن اقتصادی، داشتن رایدهنده آگاهتر باشد پس نادانی اقتصادی از جنبه فردی عقلایی است. اما مسائل اجتماعی مهمتری در این میان مطرح است. سواد اقتصادی، آثار خارجی مثبتی دارد. برای من عاجلترین دلیل برای سواد اقتصادی، اطمینان یافتن از این نیست که هر کسی بتواند منحنی تقاضا را جابهجا کند، بلکه خیلی ساده آموزش دادن به مردم است که چگونه از گرفتار شدن در دام خطاهای ترکیب و سایر خطاهای منطقی نجات یابند. سیاستهایی که خطاهای منطقی را نقض میکنند اغلب جذاب هستند. بسیاری از رایدهندگان تیزبین میگویند این سیاستها بیش از اندازه خوب به نظر میرسند که صحیح باشند اما نمیتوانند مشخص کنند چرا. حمایتگرایی و رشد مبتنی بر صادرات نمونههای خوبی هستند. همچنین آنهایی که شما ذکر کردید. سواد اقتصادی در سطح مقدماتی میتواند بسیاری از این ادعاهای مغلطهآمیز را برملا سازد. دقیقتر اینکه به مردم بفهمانیم «چیزی به اسم نهار مجانی» وجود ندارد و رفتار رانتجویانه را تشخیص دهند. من فکر نمیکنم که نبود شکاکیت سالم مشکل ما است. مردم میتوانند بگویند چه وقت و چه وقت گول خوردند و سرشان کلاه رفته است. اما اگر آنها نتوانند راههای بدیل و سایر انتخابها را ببینند، احتمالا همان راهی را خواهند رفت که هدایت شدهاند. وظیفه ما اقتصاددانها این است که به مردم بفهمانیم آنها مجبور نیستند از مسیر استدلال اشتباه پیش بروند. انتخابهای دیگری هم وجود دارند. شیوه تفکر اقتصادی به آنها کمک میکند تا عینک شکاکیت و بدبینی را بر چشم بزنند. شهروندی که قادر به تشخیص ادعاهای نهار مجانی باشد و آنها را رد کند ارزش اجتماعی بسیار بالایی دارد. جامعه برای پیشرفت و توسعه یافتن به چنین شهروندانی نیاز دارد. راسل مینویسد: من آنگونه که در پست قبلی به نظر رسید بدبین نیستم. خوش بینی من از آنجا حادث میشود که برخی مردم عملا از یادگیری اقتصاد لذت میبرند. همانطور که در بالا اشاره کردیم راز این کار، خلاصییافتن از فرمالیسم خشک و کسلکننده برخی کتب درسی و کلاسهای اقتصادی است و اینکه بینشهای شیوه تفکر اقتصادی را به شکل پرتحرک، خلاق و سرزنده به مردم معرفی کنیم. فضای وبلاگها یکی از همین اشکال جدید است که دارد اتفاق میافتد. به محض اینکه شیوه تفکر اقتصادی را درک کردید در جعبه ابزار فکری خود، ابزار نسبتا شادیبخش و بامزهای خواهید داشت. البته به اندازه یک دستگاه پخش موسیقی که برای تمام عمرتان نواهای گوشنواز پخش کند نیست، بلکه بیشتر به لنزی شباهت دارد که برای مشاهده جهان اطراف خویش از آن استفاده میکنیم. شیوهای که اقتصاد قادر است نادیدنیها وضوح و روشنی بخشد برای هر شخص اندیشمند بسیار رضایتبخش است. چالش ما این است که از فضای بلاگ و استادان گاه و بیگاه عالی کلاس درس فراتر رفته و روشهای جدیدی پیدا کنیم که فهم و یادگیری اقتصاد را لذت بخش و جذاب سازد. من امیدوارم که در ده سال آینده یا همین حدودها، اقتصاددانها بتوانند فیلمهایی بسازند، بازیهای ویدئویی طراحی کنند، کتابهای فکاهی بنویسند و کلیپهای انیمیشنی درست کنند که علم اقتصاد را به اندازهای هیجانانگیز سازد که استحقاقش را دارد. من هم خاطرهای از یک مسافر هواپیما دارم. من با خانم بغل دستی در هواپیما گرم صحبت بودم که وی پرسید شغل شما چیست. وقتی به وی گفتم اقتصاددان هستم او گفت «چقدر بد شد که همسرم امروز با من نیست او عاشق صحبت کردن با شما است.» وقتی از وی پرسیدم چرا؟ زن پاسخ داد «او شیفته بازار سهام است.» من مجبور بودم به وی بگویم که چیزی درباره بازار سهام به غیر از مزایای شرکتهای سرمایهگذاری شاخصبندی شده نمیدانم. البته دانستن این موضوع چیز مفیدی است یکی از مفیدترین بینشهای اقتصادی که در مالیه شخصی کاربرد دارد، اما گفتوگویی که با شوهر وی میتوانستم در این باره داشته باشم بسیار کوتاه میبود. شاید ما نیاز به نامی جدید برای آنچه انجام میدهیم داشته باشیم هنگامی که درباره بدهبستانها و پیامدهای ناخواسته، قیمتهای غیرمترقبه ظاهر شده، نیروهای بازار و دیده شدهها و دیده نشدهها صحبت میکنیم منظور دامنه کاملی از روشهای خلاقانه که اقتصاددانان کمک میکنند تا بتوانیم جهان را بهتر ببینیم. هنگامی که مردم کلمه «علم اقتصاد» را میشنوند آنها درباره بازار سهام فکر میکنند یا اینکه کسی درباره تصمیم بعدی بانک مرکزی در مورد نرخ بهره صحبت میکند. درست است این چیزها به اقتصاد ربط پیدا میکند اما اگر مردم تصور میکنند تمام چیزی که ما دربارهاش اندیشه و فکر میکنیم همینها است مثل شنیدن کلمه فوتبال است و سپس تصور کنیم که منظور توپ پای شما است. با چنین تصورات اشتباهی جالبترین بخشهای موضوع کنار گذاشته میشود. آیا کسی پیشنهاد نام بهتری برای توصیف علم اقتصاد و شیوه تفکر اقتصادی دارد؟ ویلیام مینویسد: ای کاش نام بهتری برای آن وجود داشت. من مطمئن نیستم که یک کلمه یا حتی یک عبارت کوتاه بتواند دامنه مطالبی که شما و من به عنوان اجزای سواد اقتصادی تلقی میکنیم را در بر بگیرد. شاید بازگشت به اندیشههای آدام اسمیت که در هر دو کتاب «ثروت ملل» و «نظریه احساسات اخلاقی» نوشته شده است تا حدودی راهگشا باشد زیرا من فکر میکنم این کتب روشن میسازد در اقتصاد چقدر گسترده و وسیع مجبوریم فکر کنیم. ثروت ملل جزوهای راجع به تعامل انسان با همنوع خود در بازار است. یعنی بررسی در زمینه دوراندیشی و حسابگری است. امروز آن را به صورت حداکثرسازی مقید آموزش میدهند و در شتاب به پوششدادن همه تکنیکها، اگر مراقبت کامل نشود بینشهای اساسی گم میشوند. بررسی کامل فضیلت دوراندیشی آنگونه که آدام اسمیت درک میکرد زمان به خوبی صرف شده است و مکمل زیبایی به اندیشه حداکثر سازی مقید برای کسانی است که تمایل تکنیکی دارند. از طرف دیگر «نظریه احساسات اخلاقی» جزوهای درباره میانهروی است. در این کتاب قواعد اخلاقی، همدردی و عدالت بررسی میشود. تاسفآور است که بسیاری از مردم حتی نمیدانند چنین کتابی وجود دارد یا آن را مردی نوشته است که برخی اوقات «پدر سرمایهداری» نامیده میشود. بیاطلاعی از کارهای اصلی اسمیت باعث شده است که مردم فکر کنند اقتصاد درباره حرص و آزمندی، نفع شخصی و حداکثرسازی عقلایی است. در نتیجه بسیاری از افراد فرهیخته که کاملا قابلیت دارند تا سواد اقتصادی بیاموزند خود را از مسیر اقتصاد دور میکنند چون انگار که اقتصاد به تشویق ذهنیت «آزمندی کار خوبی است» میپردازد و با جهانبینی آنها جور درنمیآید. متاسفانه این ذهنیت در نگاه عامه مردم به اقتصاد و اقتصاددانان چنان رسوخ کرده است که تغییر آن بسیار دشوار است. اگر کار اقتصاددانان سرانجام به ساختن فیلم و بازیهای ویدیویی کشیده شد امیدوارم آنها چیزهایی مثل توسعه نهادها و قوانین و ظهور نظم اجتماعی را دوشادوش نظم بازار بگنجانند. پس در اینجا به عنوان یک اقتصاددان که بیپروا به خاطر نفع شخصی عقلایی خویش سخن میگوید امیدوارم که این اندیشهها را به هر طریقی علم اقتصاد بشناسند. من میخواهم واکنش مصرفکننده این مطالب چنین باشد «اقتصاد این است؟ این که شباهتی با آنچه در دانشکده یاد گرفتیم ندارد.» پس من بتوانم بگویم «یقین داشته باشید اقتصاد همین است. میخواهید بیشتر یاد بگیرید؟»
منبع:دنیای اقتصاد20/7/85