محور : مکتب اقتصادی
در این شماره مقدمه کتاب پانزده اقتصاددان بزرگ اتریشی از نظر خوانندگان میگذرد. بخشهای دیگر این کتاب به تدریج منتشر خواهد شد.
یکایک افرادی که در این کتاب به آنها پرداخته شده، روند تکوین اقتصاد اتریشی را به مسیرهایی راندهاند که از صرف بیان آنها از نظریه اقتصادی فراتر میروند.
در پایان سده بیست میلادی، مکتب اقتصاد اتریشی تاثیری معنادار را هم بر رشد اقتصاد دانشگاهی و هم بر کاربرد نظریه اقتصادی در سیاستهای عمومی به جا میگذارد. تعداد روزافزونی از اساتید اقتصاد، ایدههای بنیادین اقتصاد اتریشی را میپذیرند و مجلات دانشگاهی، بیش از پیش به آن توجه میکنند.(1) نیم قرن پیش، اقتصاددانان آکادمیک انگشتشماری بودند که حتی با مکتب اتریش - مگر به گونهای سطحی - آشنا میشدند و بیشتر آنانی که این مکتب را میشناختند، از در مخالفت با روشها و نتایجش برمیآمدند. امروز ایدههای اقتصاد اتریشی به جریان اصلی تفکر اقتصادی نزدیکتر شدهاند، نه به این خاطر که اقتصاد اتریشی دگرگون شده، بلکه به این سبب که اقتصاد جریان اصلی به سوی دیدگاه اتریشی حرکت کرده است. انتقالی شبیه به این در سپهر سیاستهای عمومی نیز رخ داده است. دلالتهای سیاستی اقتصاد اتریشی که روزگاری افراطی پنداشته میشدند و با آنها مخالفت میشد، اکنون درست شمرده میشوند و با روی باز از آنها استقبال میشود. در این میان، مکتب اتریش به گونهای روزافزون در مقام نیرویی فکری رخ نموده است.
>>>
در این شماره مقدمه کتاب پانزده اقتصاددان بزرگ اتریشی از نظر خوانندگان میگذرد. بخشهای دیگر این کتاب به تدریج منتشر خواهد شد.
یکایک افرادی که در این کتاب به آنها پرداخته شده، روند تکوین اقتصاد اتریشی را به مسیرهایی راندهاند که از صرف بیان آنها از نظریه اقتصادی فراتر میروند.
در پایان سده بیست میلادی، مکتب اقتصاد اتریشی تاثیری معنادار را هم بر رشد اقتصاد دانشگاهی و هم بر کاربرد نظریه اقتصادی در سیاستهای عمومی به جا میگذارد. تعداد روزافزونی از اساتید اقتصاد، ایدههای بنیادین اقتصاد اتریشی را میپذیرند و مجلات دانشگاهی، بیش از پیش به آن توجه میکنند.(1) نیم قرن پیش، اقتصاددانان آکادمیک انگشتشماری بودند که حتی با مکتب اتریش - مگر به گونهای سطحی - آشنا میشدند و بیشتر آنانی که این مکتب را میشناختند، از در مخالفت با روشها و نتایجش برمیآمدند. امروز ایدههای اقتصاد اتریشی به جریان اصلی تفکر اقتصادی نزدیکتر شدهاند، نه به این خاطر که اقتصاد اتریشی دگرگون شده، بلکه به این سبب که اقتصاد جریان اصلی به سوی دیدگاه اتریشی حرکت کرده است. انتقالی شبیه به این در سپهر سیاستهای عمومی نیز رخ داده است. دلالتهای سیاستی اقتصاد اتریشی که روزگاری افراطی پنداشته میشدند و با آنها مخالفت میشد، اکنون درست شمرده میشوند و با روی باز از آنها استقبال میشود. در این میان، مکتب اتریش به گونهای روزافزون در مقام نیرویی فکری رخ نموده است.
با وجود پیشرفتهای چشمگیری که در اقتصاد اتریشی رخ داده، این مکتب هنوز نقشی کوچک و کماهمیت را در اقتصاد آکادمیک بازی میکند و تنها اقلیتی انگشتشمار از اقتصاددانان دانشگاهی خود را عضوی از آن میپندارند. مکتب اقتصاد اتریشی در حال رشد است، اما هنوز بخشی از جریان اصلی اقتصاد دانشگاهی نشده. قضاوت درباره تاثیر آن بر سیاستهای عمومی سختتر است، چون دیگر مکاتب فکری نیز در بسیاری از عرصههای سیاستی به نتایجی شبیه به آن چه اقتصاد اتریشی بیان میکند، میرسند. به عنوان مثال مکتب شیکاگو که ستونش باورهای میلتون فریدمن است، غالبا از سیاستهای عمومی همخوان با اقتصاد اتریشی جانبداری میکند و از این رو ایدههای این دو مکتب، میتوانند بر قدرت یکدیگر بیفزایند. طرحهای سیاستی، شالودههای فکری خود را از مکاتب فکری متفاوت زیادی میگیرند، اما باید آشکار باشد که رویکرد لسهفر در قبال سیاستهای عمومی که اغلب از سوی مکتب اتریش حمایت میشود، در پایان قرن بیستم بیشتر از سالهای میانی آن پذیرفته شده است. ایدهها بیتردید پیامدهایی دارند و فهم کارکردهای نظام بازار که همواره ویژگی آشکار مکتب اتریش بوده، راه خود را به درون بحثهای سیاست عمومی باز کرده است.
شاید از خود بپرسید که اگر اندیشههای اقتصاد اتریشی به این بحثها راه یافتهاند، چرا این مکتب نقش بزرگتری را در عرصه دانشگاهی بازی نمیکند. بخشی از پاسخ این سوال به خود نهادهای آکادمیک بازمیگردد. بیشتر اعضای هیات علمی دانشگاهها در موسسات دولتی درس میدهند که به خودی خود میتواند آنها را به پشتیبانی از دولت و بدگمانی نسبت به باورهای مبتنی بر لسهفر بکشاند. بیشتر آنها همچنین حق استادی دائمی دارند که سرعت گردش کارکنان و احتمالا سرعت دگرگونی در باورهای آنها را کاهش میدهد. افزون بر آن، اندیشههای آکادمیک عمدتا در مجلات دانشگاهی جلوهگاهی برای خود مییابند و شورای سردبیری این مجلات معمولا از سوی جریان اصلی آکادمیک کنترل میشوند که این امر باز هم به پشتیبانی از عقاید جریان اصلی در برابر دیگر مکاتب فکری میانجامد.(2) از آن جا که انتشار مقاله در مجلات آکادمیک، غالبا پیششرطی برای ارتقا و بهرهمندی از حق استادی دائمی در محیط دانشگاهی است، بقا در این محیط غالبا عالمان جوان را به حرکت در مسیر روشها و باورهای جریان اصلی در رشته خود میراند.
اقتصاد اتریشی به دلایلی متفاوت نبردی سخت را از سر گذرانده تا پذیرفته شود، اما در همین حین قدرتمندتر شده است و بیش از پیش در دنیای آکادمیک پذیرفته میشود. تعداد رو به رشدی از اساتید اقتصاد خود را با مکتب اتریش همداستان میکنند و علاوه بر آن، اندیشههای اتریشی حتی در میان کسانی که خود را با این مکتب همسو نمیدانند، بیش از پیش به رسمیت شناخته میشوند و احترام میبینند. جالب این جاست که توجه دوباره به مکتب اتریش در سالهای پایانی قرن بیستم، بیش از همه جا در آمریکا به چشم میخورد. این مساله تا حد زیادی به مهاجرت لودویگ فن میزس به این کشور و سمینار اقتصاد اتریشیاش در دانشگاه نیویورک بازمیگردد. میتوان پا را از این هم فراتر گذاشت و ادعا کرد که اگر به خاطر تاثیر لودویگ فن میزس بر شاگردان آمریکاییاش نبود، مکتب جدید اتریشی پا نمیگرفت.(3)
البته اقتصاددانان پیش از میزس، شالودهای را که او باورهایش را بر آن بنا کرد، شکل دادند و او در میان معاصرینش افرادی همعقیده با خود داشت که آنها نیز بر مسیر اقتصاد اتریشی اثرگذار بودند. در اواخر دهه 1940 مرزهای مکتب اتریش به سختی از میزس و کسانی که بیواسطه در دانشگاه نیویورک شاگردش بودند، گذر میکرد. شاگردان میزس از آن جا دانشجویان خود را یافتند. شکوفههای درخت مکتب اتریش تا دهه 1970 شروع به باز شدن کرده بودند.
اقتصاد اتریشی پیش از سال 1950
کارل منگر را معمولا بنیانگذار مکتب اتریش میپندارند، اما اقتصاد اتریشی تا پیش از حوالی سال 1920 چندان از علم اقتصاد، به معنای عمومی کلمه متفاوت نبود. نظریه اقتصادی در دهه 1870 که مفهوم مطلوبیت نهایی (marginal utility) به گونهای مستقل توسط لئون والراس، ویلیام استنلی جوونز و کارل منگر کشف شد، جهشی بزرگ را پشت سر گذاشته بود.(4) هر کدام از این سه، مفهوم مطلوبیت نهایی را در جهتی متفاوت پیش بردند، اما ادغام نظریه ارزش نهایی در اقتصاد، جهشی مهم برای تمام این علم بود. نظریه سرمایه یوگن فن بومباورک که امروزه اتریشیاش میدانند، در زمان انتشار خود در دو دهه 1880 و 1890 به شکلی عمومیتر، بخشی از علم اقتصاد در نظر آورده میشد و نظریه پول و اعتبار لودویگ فن میزس که در سال 1912 انتشار یافت، جایگاه او را به عنوان قدرتی پیشتاز در اقتصاد پولی تثبیت کرد.(5)
گر چه در آن زمان چیز قابلتشخیصی با عنوان مکتب اتریش با هویتی متمایز وجود داشت، اما به همان ترتیب که کینزیها و مانتاریستها دو مکتب جریان اصلی در دهه 1970 بودند، مکتب اتریش نیز در آن روزگار بخشی از اقتصاد جریان اصلی را شکل میداد. توصیف نظریه پول و اعتبار به عنوان اثری متعلق به جریان اصلی با برآورد اهالی این حرفه از کنش انسانی که در سال 1949 منتشر شد، تضادی آشکار دارد. انتشار بنیانهای تحلیل اقتصادی پل ساموئلسن در 1947، قلب جریان اصلی آن روزگار را تعیین کرد و مقایسهای میان این دو کتاب نشان میدهد که برداشت میزس از اقتصاد چه قدر با اقتصاد جریان اصلی در میانه سده بیستم تفاوت داشت.
دو عامل مهم به جدایی اقتصاد اتریشی از جریان اصلی در نیمه نخست قرن بیست انجامید. عامل نخست به بسط علم اقتصاد در مقام رشتهای دانشگاهی بازمیگردد. اقتصاددانان و سیاستگذاران به دنبال آن بودند که مفاهیم مدیریت علمی را که در آغاز قرن رواج یافته بودند، به مدیریت اقتصاد به مثابه یک کل گسترش دهند. این امر اقتصاددانان را بر آن داشت که تکنیکهای ریاضی و آماری پیچیدهتری را به کار گیرند. مدلهای اقتصادی با دنبال کردن مدلهایی که از سوی فیزیکدانان شکل گرفته بودند، به شکلی روزافزون بر ویژگیهای ریاضی تعادل متمرکز شدند و از تحلیل فرآیندهای بازار که همواره بخشی اساسی از اقتصاد اتریشی بوده، غفلت کردند. با تمرکز بر تعادل، نقش سودهای اقتصادی اهمیتی ثانویه پیدا کرد و به کلی از فعالیتهای کارآفرینانه غفلت شد. کوتاه سخن اینکه با بسط نظریه اقتصادی، دامنه مسائل مورد بررسی در آن باریکتر شد و وجوهی از اقتصاد که در مکتب اتریش از اهمیتی فراوان برخوردار بودند، دیگر جایی در میان این موضوعات نداشتند.
شکلگیری اقتصاد کلان پس از انتشار نظریه عمومی اشتغال، بهره و پول کینز در سال 1936، اقتصاد جریان اصلی را بیش از پیش از اصول بنیادین اقتصاد اتریشی دور کرد. اقتصاد اتریشی همواره کار خود را از افراد در مقام واحدهای تحلیل آغاز میکند، در حالی که اقتصاد کلان کینزی بر متغیرهای کلی اقتصادی که نمیتوان ردشان را به راحتی تا رفتار فردی دنبال کرد، استوار بود. افزون بر آن، نظریه اتریشی چرخه تجاری که توسط میزس وهایک پایهریزی شده بود، بر سوءسرمایهگذاری به عنوان عاملی بنیادین در بروز چرخههای تجاری تاکید میکند، در حالی که حتی امروزه بیشتر مدلهای اقتصاد کلان این فرض سادهکننده را در نظر میگیرند که سرمایه همگن است و به این ترتیب آن نوع سرمایهگذاری را که در مدلهای اقتصاد کلان اتریشی رخ میدهد، کنار میگذارند. در دهه 1930 میزس وهایک در میان نظریهپردازان پیشتاز دنیا در ساحت اقتصاد کلان بودند
(هر چند واژه اقتصاد کلان هنوز به کار نمیرفت)، اما تا پیش از دهه 1940 انقلاب کینزی آرای آنها را کنار زده بود.
جدایی جریان اصلی علم اقتصاد از اقتصاد اتریشی، تا اندازهای به سیاستهای دولت بازمیگشت. این ایده که میتوان اقتصاد را به گونهای علمیتر مدیریت کرد، پشتیبانی سیاستگذاران دولتی را با خود داشت که معتقد بودند با وجود مدلهای بهتر اقتصادی، سیاستهای دولت میتواند اقتصاد را برای عملکرد بهتر مهندسی کند. به پیشرفتهای نظریه اقتصادی به عنوان ابزارهایی برای خلق دولتی نیرومندتر که میتوانست اقتصاد کشور را به گونهای بهتر کنترل کند، نگریسته میشد.
این مدلهای پیشرفته برای آن که قابل استفاده شوند، به دادههای اقتصادی بهتری برای ارزیابی عملکرد اقتصاد و اثرات سیاستها نیاز داشتند. در سالهای آغازین دهه 1920، مرکز ملی مطالعات اقتصادی (انبیایآر)(6) با پشتیبانی دولت، نهادهای دانشگاهی و بخش خصوصی و با هدف علمیتر کردن نظریات و گسترش دادههای اقتصادی برای کمک به استفاده از این نظریهها پدید آمد. با استفاده از دادههای بهتر و مدلهای دقیقتری که با کمک دولت فدرال بسط یافته بودند، حسابداری درآمد ملی در دهه 1920 پرورش یافت و در دهه 1930 پیاده شد. بر این اساس، سیاستهای دولت با وعده اعطای قدرت بیشتر به اقتصاددانان برای کنترل سیاستهای عمومی و با تامین بودجه برای تحقیقات اقتصادی با هدف طراحی روشهای بهتر برای کنترل اقتصاد از طریق دخالت دولت، علم اقتصاد جریان اصلی را از اندیشههای بنیادین اتریشی دور کرد. اقتصاددانانی که با برنامه دولت همکاری میکردند، با پول و قدرت و شهرت پاداش گرفتند، اما این برنامه در تضاد کامل با اندیشههای میزس وهایک، برترین اقتصاددانان اتریشی آن روزگار قرار داشت.
هربرت هوور مهندسی بود که در فاصله سالهای 1921 تا 1929، یعنی در کل دوره ریاستجمهوریهاردینگ و کولیج و پیش از آن که خود به ریاستجمهوری آمریکا برسد، در مقام وزیر تجارت فعالیت میکرد. او یکی از افراد کلیدیای بود که اقتصاد را به سمت مهندسی شدن بیشتر، استفاده از مدلسازی ریاضی و شکلدهی به دادههای بهتر برای تحلیل راندند. با آغاز رکود بزرگ، تمایل به استفاده از علم اقتصاد برای مهندسی اقتصاد واقعی و بازگرداندن آن به دوره رونق، حتی قدرتمندتر از پیش شد و سیاستگذاران دولتی نیز آن را بیشتر ترغیب میکردند. عامل پرقدرتی اقتصاددانان را به خود جذب میکرد، چه آنها فرصت یافته بودند که جایگاه خود را از شاهدان منفعل فعالیتهای اقتصادی به سیاستگذارانی فعال تغییر دهند و این وسوسه، حرفه اقتصاد را دقیقا به بسط مدلهای دخالت بهینه دولت کشاند. در این میان اقتصاد اتریشی که بر خطرات دخالتهای دولت پا میفشرد، گوشهای رها شد.
بنابراین مهمترین عاملی که اقتصاد جریان اصلی را از عقاید اتریشی دور کرد، افزایش پافشاری بر تکنیکهای ریاضی و آماری بود. در عرصه نظر بر ویژگیهای ریاضی تعادل و در ساحت سیاست بر طراحی سیاستهایی دخالتگرایانه برای ایجاد رفاه و رونق تمرکز شد. پافشاری اتریشی بر فرآیند بازار از نگاه تحلیل جریان اصلی، بیربط و بیاهمیت به حساب میآمد. دلالتهای سیاستی اقتصاد اتریشی به دخالتهای نه بیشتر، که کمتر حکم میکرد و به این ترتیب میانه اقتصاد اتریشی با جریان اصلی به هم خورد.
عامل دیگری که میان اقتصاد اتریشی و جریان اصلی فاصله انداخت، بحث محاسبه سوسیالیستی بود. در سال 1919 و اندکی بعد از پیریزی اتحاد جماهیر شوروی، لودویگ فن میزس مقالهای را در همایشی با حضور استادان فن ارائه کرد و این ادعا را در آن مطرح ساخت که اقتصادهای دارای برنامهریزی متمرکز، محکوم به شکست هستند. میزس در آثار بعدی خود این ایده را پی گرفت و تا زمان مرگش در سال 1973 به دفاع از این ادعای خود ادامه داد.هایک آشکارا جانب میزس را گرفت، اما غالب اقتصاددانان دیگر از سمت مقابل وارد این معرکه شدند و به این ترتیب، چیزی پدید آمد که بحث محاسبه سوسیالیستی نامیده میشد. در میان اقتصاددانان اجماع بر این بود که میزس اشتباه میکند و نه تنها برنامهریزی مرکزی امکانپذیر است، بلکه در مقام روشی برای تخصیص منابع اقتصادی بر بازار برتری دارد. تصویری که از میزس، این سخنگوی سرشناس مکتب اتریش پدید آمده بود، چنان ارتباط نزدیکی با موضعش درباره بحث محاسبه سوسیالیستی داشت که بر تمام اقتصاد اتریشی سایه انداخته بود. تا پیش از سال 1950 هر اقتصاددانی که وفاداری خود را به مکتب اتریش آشکار میکرد، به گونهای ضمنی در سمتی که عموما جانب بازنده این جدال انگاشته میشد، قرار میگرفت و این چیزی بود که اقتصاددانان آکادمیک زیادی به آن تمایل نداشتند.
تا میانه سده بیست، نظریه اقتصادی بر شرایط ریاضی تعادل اقتصادی تمرکز میکرد و سیاست اقتصادی به شیوههایی که دخالت دولت در اقتصاد میتواند زمینه را برای رفاه و بهروزی بپروراند، میاندیشید. اقتصاد اتریشی با پافشاری بر فرآیند بازار به جای شرایط تعادلی، با تاکید بر کارآفرینی به جای تعادل رقابتی بدون سود در بازارها و با تکیه بر تخصیص بازار و نه برنامهریزی دولت، از نیرویی مهم در قلب تفکر اقتصادی به کنارههای علم اقتصاد جابهجا شده بود.
اقتصاد اتریشی پس از 1950
در سال 1950 تمام آنچه که از مکتب اتریش به جا مانده بود، لودویگ فن میزس و شاگردانش در دانشگاه نیویورک بودند. میزس و هایک، دو اقتصاددانی که آشکارتر و نمایانتر از همه اتریشی بودند، همواره با پافشاریشان بر اینکه اقتصادهای سوسیالیستی بیتردید شکست خواهند خورد، شناخته میشدند و این چیزی بود که در نگاه بیشتر اقتصاددانان دانشگاهی بیاعتبارشان کرده بود. هایک به دانشگاه شیکاگو رفت و اگر به خاطر جان گرفتن دوباره مکتب اتریش در این اواخر نبود، کاملا میتوانستیم او را اقتصاددانی شیکاگویی بخوانیم. میزس طرفداران برجسته و سرشناسی چون ویلیامهات وهانریهازلیت داشت که شرح حال هر دوی آنها در این کتاب آمده، اما هیچ یک از طرفداران او به تدریس اقتصاد اتریشی به عنوان بدیلی برای جریان اصلی آکادمیک نمیپرداختند. در این بین، میزس اندیشههای اقتصاد اتریشی را در میان تعداد انگشتشماری از شاگردان خود در دانشگاه نیویورک رواج داد. اگر او چنین کاری را انجام نداده بود، احتمالا اقتصاد اتریشی به عنوان یک مکتب فکری تشخیصپذیر از میان میرفت. چندان مبالغهآمیز نیست اگر ادعا کنیم که در سال 1950، مکتب اتریش تنها یک اقتصاددان دانشگاهی داشت که آرا و اندیشههای آن را فعالانه به مثابه یک مجموعه سازگار فکری آموزش میداد.
هر چند لودویگ فن میزس بنیانگذار مکتب اتریش نیست، اما بیتردید تنها کسی است که بقای آن تا پایان قرن بیستم را امکانپذیر کرد. او برای تضمین حیات این مکتب دو کار را انجام داد. نخست اینکه کنش انسانی را که آشکارا بنیانهای فکری اقتصاد اتریشی را پیریزی کرد، نوشت. به واسطه کنش انسانی، خوانندگان میتوانستند ببینند که اقتصاد اتریشی از مجموعهای از آرای همخوان و جامع تشکیل شده و همچنین میتوانستند دریابند که این مکتب چه تفاوتهایی با ایدههای اقتصادی جریان اصلی آن روزگار دارد. همان طور که بنیانهای تحلیل اقتصادی پل ساموئلسن، مرجعی آماده را برای مفاهیم اساسی نظریه اقتصادی جریان اصلی فراهم کرد، کنش انسانی نیز منبعی حاضر و مهیا را برای اندیشههای بنیادین اقتصاد اتریشی به دست داد. ثانیا میزس از طریق سمینارهای خود در دانشگاه نیویورک گروهی از دانشجویان را جذب کرد که آنها نیز شاگردانی دیگر را به سمت خود کشیدند و به این طریق، زایشی دوباره را برای اقتصاد اتریشی در عرصه آکادمیک پدید آوردند. دو تن از شاگردان آمریکایی میزس به خاطر موفقیتهای دانشگاهیشان و به دلیل تاثیری که بر مکتب جدید اتریشی گذاشتهاند، جایگاهی ممتاز دارند: یکی اسرائیل کرزنر، نویسنده یکی از فصلهای این کتاب و دیگری موری روتبارد، نویسنده دو بخش از این کتاب که شرححال خود او نیز در بخشی دیگر بیان شده. هر دوی اینها به عنوان اقتصاددانانی روشنبین و بصیر، نویسندگانی پرکار و مدافعان قدرتمند مکتب اتریش - که با هدف کنونی ما ارتباط بیشتری دارد - برای خود آوازهای دستوپا کردند.
آنها نه تنها بر دانشجویان دانشگاههای خود اثر گذاشتند، بلکه با برگزاری سمینار و سخنرانی در کنفرانسهای مختلف و البته به واسطه نفوذ نوشتههایشان بر دانشجویان دیگر دانشگاهها نیز اثرگذار بودند. گر چه اقتصاددانان اتریشی هنوز در نهادهای آکادمیک حضور چندانی ندارند، اما بسیاری از دانشجویانی که از کرزنر و روتبارد اثر گرفتهاند، اکنون مناصبی آکادمیک دارند و به نوبه خود بر نسل جدیدی از دانشجویان تاثیر میگذارند.
اقتصاد اتریشی از جایگاه نازل خود در میانه سده بیستم بیرون آمده و هم درون دنیای آکادمیک و هم بیرون آن، بیش از پیش نمایان شده است. هایک جایزه نوبل اقتصاد را در سال 1974 از آن خود کرد و به این ترتیب، مایه اعتبار مکتب اتریش و توجه به آن شد. در آن زمان نوزایی اتریشی کوچکی به رهبری کرزنر و روتبارد در جریان بود و جایزه نوبلهایک به این رواج تازه، سرعتی بیشتر بخشید. معذلک این داغ بر مکتب اتریش میخورد که در سمت بازنده بحث محاسبه سوسیالیستی ایستاده. در 1973، سالی که میزس درگذشت، پل ساموئلسن، یکی دیگر از برندگان جایزه نوبل اقتصاد و از جمله برجستهترین اقتصاددانان آکادمیک جریان اصلی در کتاب درسی مقدماتی خود استدلال کرد که حتی اگر چه اتحاد جماهیر شوروی درآمد سرانهای تقریبا برابر با نصف آن در آمریکا را دارد، اما نظام اقتصادی برتر این کشور که بر برنامهریزی مرکزی استوار است، رشدی سریعتر را به مردمان آن هدیه میدهد. بر این پایه، ساموئلسن پیشبینی کرد که ممکن است درآمد سرانه اتحاد جماهیر شوروی تا سال 1990 به درآمد سرانه آمریکا برسد و تا سال 2015 تقریبا بی هیچ تردیدی این اتفاق رخ خواهد داد.(7) به خاطر داشته باشید که این پیشبینی ساموئلسن در کتاب درسی مقدماتی دانشگاهی او که در میان پرفروشترین کتابها قرار داشت، بیان شده بود و خط معیاری بود که در آن روزگار در کلاسهای درسی دانشگاهها آموزش داده میشد. روشن است که جریان اصلی، ایدههای اقتصاد اتریشی را نپذیرفته بود.
از قضای روزگار، بحث محاسبه سوسیالیستی که اقتصاد اتریشی را این چنین از جلا انداخته بود - چه هایک و میزس از پذیرش شکست سر باز زدند - با ریزش دیوار برلین در سال 1989 و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در 1991 به یکی از بزرگترین پیروزیهای اقتصاد اتریشی بدل شد. آشکار گردید که میزس درست میگفته است و منتقدین مکتب اتریش که زمانی مدعیات عجیب و غریب آن را نادیده گرفته بودند، اگر نه به طرفداران این مکتب، اما دستکم به افرادی کنجکاو درباره آن بدل شدند. اقتصاددانانی که روزگاری مکتب اتریش را بیاهمیت میانگاشتند، در پی کشف این نکته بودند که چه بینشهایی میزس و تنها تعداد انگشتشماری از افراد دیگر را بر آن داشته بود که با وجود مخالفت تقریبا یکپارچه اقتصاددانان دانشگاهی و حرفهای، تا این اندازه از درستی باورهای خود مطمئن باشند.
امروز که قرن بیستم به پایان خود نزدیک میشود، اقتصاددانان جریان اصلی به کندوکاو در بسیاری از اندیشههایی میپردازند که زمانی اقتصاد اتریشی را از جریان اصلی جدا میکردند. دههها قبل، متخصصان اقتصاد کلان میپذیرفتند که باید نظریههای خود را تا سطح رفتار فردی تجزیه کنند و اقتصاددانان امروزین به شکلی روزافزون به اهمیت عدماطمینان و اطلاعات کامل در شیوه تصمیمگیری افراد و راه و رسم عملکرد بازار پی میبرند. با این حال هنوز در بسیاری از حوزهها شکافهایی گسترده پابرجاست که شاید آشکارترینشان ادامه تاکید جریان اصلی بر ویژگیهای ریاضی تعادل در برابر پافشاری اتریشی بر فرآیند بازار باشد.
در باب مقایسه مکتب اقتصاد اتریشی با دیگر مکاتب تفکر اقتصادی میتوان بسیار نوشت، اما هدف این کتاب، تمرکز بر برخی از کسانی است که مکتب اتریش را به شکل امروزین آن درآوردهاند.
در بسیاری موارد، درک بافتی که این افراد ایدههایشان را در آن بسط دادهاند، به توضیح چرایی تصمیم آنها برای پشتیبانی از عقاید مکتب اتریش و همچنین به توصیف صداقت و شرافت شخصی و فکریای که بسیاری از این متفکرین بزرگ از خود نشان دادهاند، کمک میکند. کسانی که شرح حالشان در این کتاب آمده، به شیوههایی بسیار متفاوت در رشد اقتصاد اتریشی نقش داشتهاند. دوره برخی از آنها به پیش از پیریزی مکتب اتریش توسط کارل منگر بازمیگردد، اما شالودههای کار منگر و اتریشیهای بعد از او را برپا کردند. ماریانا، تارگوت، باستیا، سه و کانتیون به این دسته تعلق دارند. بینشهایی که این اقتصاددانان پیش نهادند، شالودهای استوار را برای درک کارکرد بازارها که خود به بنیانگذاری مکتب اتریش انجامید، به پا کردند. با شکلگیری اقتصاد جدید نئوکلاسیک، تا اندازه زیادی از سهم و تاثیر این افراد غفلت شده. این اقتصاددانان مدتها پیش به بسیاری از خطاهایی که به تفکر اقتصادی جریان اصلی راه بردهاند، پرداختهاند و ردشان کردهاند و هم برای ستایش از نقش این نیاکان مکتب اتریش و هم برای نشان دادن اینکه اندیشههایشان امروز پراهمیت ماندهاند، سزاوار است که از آنها بنویسیم.
برخی از کسانی که در این کتاب به تصویر کشیده شدهاند - مانند ویکستید و فتر - از معاصرین منگر، بومباورک و میزس بودند و درست در همان زمان که اقتصاد اتریشی در حال شکلدهی به هویت خود به عنوان مکتبی در عرصه تفکر اقتصادی بود، اندیشههایی سازگار با این مکتب را بسط میدادند. نظر برخی از اینها را قدرت اندیشههای مکتب پختهتر اتریش به خود جذب کرد و به این خاطر بعدها خود در بسط اقتصاد اتریشی سهیم شدند.هات،هازلیت، روپکه و روتبارد در میان این افراد هستند. البته اقتصاددانان اتریشی برجسته بیشمار دیگری نیز وجود داشتهاند که در اینجا بدانها پرداخته نشده و انتخاب این پانزده فرد را نباید به هیچ وجه نشانی از این نکته گرفت که اینها پانزده اقتصاددان پراهمیتتر اتریشیاند، بلکه این افراد برشی جالب از کسانیاند که به راههایی گوناگون در بسط مکتب اتریش نقش داشتهاند.
کسانی که شرح حالشان در این کتاب آمده، جمعی گونهگون را شکل میدهند، اما همگی از بینش عمیق مشترکی نسبت به مفاهیم بنیادین اقتصاد و نیز از توانایی بیان این مفاهیم به گونهای کارآمد در قالب نوشتههای خود برخوردار بودهاند. هر کدام از این پانزده اقتصاددان تاثیری چشمگیر و ماندنی را بر رشد اندیشههای اقتصادی به جا گذاشتهاند.
پاورقی
1- دو نمونه اخیر عبارتند از اسرائیل کرزنر، «اکتشاف کارآفرینانه و فرآیند بازار رقابتی: رویکردی اتریشی»، Journal of Economic Literatures 35، شماره 1 (مارس 1997)، صص 85-60؛ و شروین روزن، «اقتصاد اتریشی و نئوکلاسیک: آیا تجارت سودی دارد؟»
Journal of Economic Perspectives 11، شماره 4 (پاییز 1997)، صص 52-139. هر دوی این مجلات را انجمن اقتصاد آمریکا منتشر میکند و این نشان میدهد که جریان اصلی علم اقتصاد - اگر نگوییم آرای اتریشی را پذیرفته - دست کم تا چه اندازه به آنها توجه کرده است.
2- برای مطالعه بحثی نغز در باب چالشهایی که بدیلی برای اندیشههای جریان اصلی در مراکز دانشگاهی در برابر خود خواهد دید، رجوع کنید به للاند ییگر، «اقتصاد اتریشی، نئوکلاسیسم، آزمایش بازار»،
Journal of Economic Perspectives 11، شماره 4 (پاییز 1997)، صص 65-153.
3- برای مطالعه بحثی خوب درباره شکلگیری مکتب جدید اتریش، بنگرید به کارن وگن، اقتصاد اتریشی در آمریکا: مهاجرت یک سنت (نیویورک، انتشارات دانشگاه کمبریج، 1994). همچنین رجوع کنید به موری روتبارد، «وضعیت کنونی اقتصاد اتریشی»، پول، روش و مکتب اتریش، جلد1، منطق عمل (شنتلهام، انگلستان، ادوراد الگار، 1997).
4- ویرایش نخست اصول اقتصاد منگر در سال 1871 در آلمان منتشر شد. هر چند این کتاب را عموما رویدادی بزرگ در علم اقتصاد میدانستند، اما ترجمه انگلیسی آن تا سال 1950 انتشار نیافت.
5- موری روتبارد در لودویگ فن میزس: عالم، خالق، قهرمان (آبرن، موسسه لودویگ فن میزس، 1988)، ص 13 اشاره میکند که اثر نخست میزس در باب نظریه پولی، هر چند چالشبرانگیز بود، اما در Economic Journal که یکی از مجلات اقتصادی برتر جریان اصلی آن روزگار بود، چاپ شد.
6- National Bureau of Economic Research
7- پل ساموئلسن، اقتصاد، ویرایش نهم (نیویورک: مکگراهیل، 1973)، ص 883.