تاريخ : دوشنبه 11 اردیبهشت 1391  | 7:20 PM | نویسنده : قاسمعلی

اکثر ما شهید مطهری را با عناوینی مثل معلم، فیلسوف، استاد و الفاظی عالمانه، مثل اینها می‌شناسیم ولی ایشان علاوه بر مقام رفیع علمی که داشتند الگوی ولایی در زندگی هستند و لحظه لحظه زندگی ایشان برای خوب زیستن الگوست.

به مناسبت سالروز شهادت این استاد فرزانه گوشه‌ای از زندگی ایشان را از زبان خانواده، دوستان و نزدیکان آن بزرگوار مرور می‌کنیم.

* خواب مادر

مادر استاد درباره عنایت الهی قبل از تولد او گفته است، «دو ماه قبل از تولد مرتضی شبی در خواب دیدم محفلی نورانی است و تمام زنان محل در مسجد اجتماع کرده‌اند، ناگاه بانویی محترم وارد شد و دو زن نیز همراه او بودند که بر اهل مجلس گلاب می‌پاشیندند، چون نوبت به من رسید،‌ به آنان فرمود:«سه بار گلاب بپاشید»،‌ از او دلیل آن را جویا شدم، با خوشرویی پاسخ دادند:«به خاطر آن جنینی که در رحم داری، چنین کاری لازم بود زیرا او آینده درخشان خواهد داشت و به جامعه اسلامی خدمات عظیم و گسترده‌ای خواهد کرد».

*  پشت در مکتب خانه

شهید مطهری از سن ۵ سالگی اشتیاق و علاقه خود را به مکتبخانه و درس نشان می‌داد، به طوری که در یک شب مهتابی که نور ماه حیاط را روشن کرده بود، او به خیال اینکه صبح شده است،‌ دفتر و کتابش را برداشته،‌ به سوی مکتبخانه روان شد و هنگامیکه با در بستة مکتبخانه مواجه گردید، همانجا به خواب رفت، صبح فردا پدر و مادر متوجه شدند که مرتضی در خانه نیست، با نگرانی در کوی و برزن به دنبالش گشتند، و سرانجام او را در پشت مکتبخانه در حالیکه آرام خوابیده بود، یافتند.

*  اولین منبر

استاد حدود ۱۳ ساله بود و تازه دوره طلبگی را شروع کرده بود، و خیلی هم به منبر علاقه داشت اما چیزی بلد نبود، که بر منبر بخواند، دایی ما، مرحوم حاج شیخ علی، متنی برای او نوشتند، تا حفظ کند، و در منبر بخواند، روضه، داستان ام سلمه بود که پیامبر اکرم (ص( شیشه‌ای را به او سپردند و فرمودند:«هر وقت دیدی که خاک این شیشه به خون تبدیل شده بود، بدان که حسین مرا شهید کرده‌اند، مرتضی بر روی منبر رفت تا متنی را که حفظ کرده بود، به روضه که رسید فراموش کرد که حضرت رسول (ص) به ام سلمه چه داده بودند، دایی که پای منبر نشسته بود، گریه می‌کرد و به پیشانی خود می‌زد و می‌گفت:«آخ شیشه! آخ شیشه» علیرغم تمامی تلاش‌ دایی، آقا مرتضی یادش نیامد که حضرت (ص) چه چیزی به ام سلمه دادند و از منبر پایین آمد، این اولین منبر او بود.

*  استاد یا دانشیار

سال ۱۳۴۶ پروفسور رضا (رییس دانشگاه) از هر دانشمند یک مقاله در رشته خودش خواست، استاد نیز در رشته الهیات مقاله‌ای نوشت و به ایشان دادند، مدتی بعد مقاله استاد به عنوان بهترین مطلب اعلام شد، در همان زمان،‌ جلسه استادان دانشگاه تهران برگزار شد، مجری نام استاد را «آقای مطهری» دانشیار،‌صدا زد، ناگهان پرفسور دستانش را با تعجب بر هم زد و گفت:«دانشیار، ایشان دانشیارند؟» ایشان استاد همه مایند، چرا دانشیار؟ بعد از پایان جلسه استاد به ایشان گفتند:«از آنجا که من برای قیام ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ منبر رفتم، رژیم مرا تحت نظر دارد، و اجازه ارتقاء از مرحله دانشیاری به استادی را نمی‌دهد، پس از این ماجرا پرفسور دستور داد، نامه‌ای جهت ارتقاء از مرحله دانشیاری به استادی جهت ارتقاء مقام ایشان تایپ کنند، پس اعلام نمود، «ایشان ۱۵ سال است که درس استادی می دهند، اما حقوق معلمی می‌گیرند، کسانیکه نسبت به این مسأله معترفند با امضای این نامه صحت آن را تأیید کنند، با اعلام این مطلب حتی مخالفان استاد نیز آن نامه را امضاء نمودند، این نامه باعث شد که استاد چهار ماه بعد به مقام پایه دوم دانشیاری برسد.

* تحصیل

زمانیکه در قم زندگی می‌کردیم، من مقداری عربی نزد آقا مرتضی یاد گرفتم، ایشان خیلی اصرار داشت که من درس بخوانم، هنگامیکه به تهران آمدیم، گفتم:«شما نگذاشتید که من علم جدید بخوانم و دیپلم بگیرم، ایشان با مهربانی گفت:«به طور متفرقه بخوان و با حجاب کامل اسلامی برو امتحان بده» ، به درستی که او معلم زندگی ما بود، مطهری مراد خانواده ما و افراد خانواده مریدش بودند، آقا مرتضی همیشه در مسائل بانوان با من مشورت می‌کرد. راوی : همسر شهید

*  بالاترین نمره

سال ۱۳۳۲ ایشان برای کسب گواهی تدریس از قم به تهران آمد و در روز امتحان رشته معقول (۱) شاگرداول شد، پس از برگزاری جلسه امتحان به مدرسه مروی آمد و گفت:«هنگامیکه برای امتحان شرح منظومه به جلسه هیات ممتحنه رفته بودم قبل از من یک آقایی سوال کردند که ترتیب ماده و صورت چگونه است و شرح منظومه را به او دادند که بخواند ولی نتوانست آن را جواب بدهد،‌ نوبت به من که رسید همه سوالهای آنها را پاسخ دادم،‌ و هر آنچه را از من می‌خواستند، تحقیق نمودم، بعد هیأت ممتحنه (۲) به اتفاق گفتند:«حیف،‌ که نمره دادن بالاتر از ۲۰ مقدور نیست» شاید برای آنان بسیار سخت بود که به یک طلبه نمره ۲۰ بدهند و اینقدر هم خضور بکنند. راوی: آیت‌الله جوادی آملی ۱- رئیس دانشگاه ۲- رییس هیات آقای راشد بوده است.

* بزرگ مرد حوزه علمیه

زمانیکه تصمیم گرفتم، به حوزه علمیه بروم، رضاخان تمام حوزه‌های علمیه را بسته و عزاداری‌ها را تعطیل کرده بود، فقط در قم آیت‌الله شیخ عبدالکریم حائری یزدی تعدادی از طلاب را تربیت می‌کرد، به همین دلیل تمام اعضای خانواده مرا از این کار منع کردند اما من دوست داشتم به حوزه بروم،‌حاج شیخ علی قلندرآبادی که دایی من بود، به خانواده گفت:«بگذارید برود درس بخواند، خود این شوق و علاقه‌ای که برای رفتن به حوزه در یک نوجوان به وجود آمده نشانه آن است که خداوند برای مسلمانان و حوزه‌های علمیه و اهل علم، فرجی به وجود خواهد آورد، من به قم رفتم و بعدها همانگونه شد که دایی‌ام پیش‌بینی‌ کرده بود. راوی :‌خود شهید

* نماز شب

مرحوم مطهری رحمه الله یک مرد اهل عبادت، اهل تزکیه اخلاق و روح بود. من فراموش نمی‏کنم ایشان وقتی مشهد می‏آمد، خیلی از اوقات به منزل ما وارد می‏شد، گاهی هم ورودشان در منزل خویشاوندان همسرشان بود. هر شبی که ما با مطهری رحمه الله بودیم، این مرد نیمه شب تهجد با آه و ناله داشت. یعنی نماز شب می‏خواند و گریه می‏کرد، به طوری که صدای گریه و مناجات او افراد را از خواب بیدار می‏کرد… بله، ایشان نصف شب نماز شب می‏خواند، همراه با گریه، با صدایی که از آن اتاق می‏شد آن را شنید!… هر شب قبل از اینکه بخوابد گاهی در رختخواب و گاهی هم قبل از ورود به رختخواب قرآن می‏خواند.

* تواضع

خاطره زیر که توسط خود ایشان نقل شده است، نشانگر تواضع آن مرد الهی است:

«در دانشگاه شیراز از من دعوت کرده بودند، برای سخنرانی. در آن جا استادها و حتی رئیس دانشگاه همه بودند. یکی از استادهای آن جا که قبلا طلبه بود و بعدا رفت آمریکا تحصیل کرد و دکتر شد و آمد و واقعا هم مرد فاضلی هست، مامور شده بود که مرا معرفی کند.

آمد پشت تریبون ایستاد. جلسه هم خیلی پرجمعیت و با عظمت‏بود. یک مقدار معرفی کرد: «من فلانی را می‏شناسم، حوزه قم چنین، حوزه قم چنان و….» بعد در آخر سخنانش این جمله را گفت: «من این جمله را با کمال جرات می‏گویم، اگر برای دیگران لباس روحانیت افتخار است، فلانی افتخار لباس روحانیت است.»

آتش گرفتم از این حرف. ایستاده سخنرانی می‏کردم، عبایم را هم قبلا تا می‏کردم و روی تریبون می‏گذاشتم، مقداری حرف زدم، رو کردم به آن شخص، گفتم: «آقای فلان! این چه حرفی بود که از دهانت‏بیرون آمد؟! تو اصلا می‏فهمی چه داری می‏گویی؟! من چه کسی هستم که تو می‏گویی فلانی افتخار این لباس است؟»

با اینکه من آن وقت دانشگاهی هم بودم و به اصطلاح ذوحیاتین بودم، گفتم: «آقا من در تمام عمرم یک افتخار بیشتر ندارم، آن هم همین عمامه و عباست. من کیم که افتخار باشم؟… ما را اگر اسلام بپذیرد که اسلام افتخار ما باشد; اسلام اگر بپذیرد که به صورت مدالی بر سینه ما باشد، ما خیلی هم ممنون خواهیم شد، ما شدیم مدالی بر سینه اسلام؟!»

* بیت المال

استاد مطهری اتاقی در کنار اتاق شورای دانشکده الهیات داشت. استادان دانشگاه همیشه در اتاق شورا تجمع کرده و در موارد ضروری تا بعد از ظهر آنجا می ماندند و پس از صرف ناهار کارشان را ادامه می دادند. اما استاد مطهری هنگام ظهر به اتاق خود می رفت و پس از ادای نماز، ناهار مختصری را که از منزل می آورد، می خورد. استادان و مسئولان دانشکده اصرار داشتند که استاد به اتاق شورا بروند و از ناهار دانشکده استفاده کنند اما استاد به آنان می گفت:«غذای دانشکده با من سازگار نیست.» و زمانیکه من علت امتناع ایشان را پرسیدم، گفتند: «این ناهارها حق خدمتگزارن و از بیت المال است. استادان حقوق خوبی دارند خودشان بروند و از بازار بخرند و بخورند. این غذا حق ضعفاست.» راوی: غلامحسین وحیدی

* همواره با وضو

استاد همواره با وضو در کلاس حضور می یافت و حضورش آنچنان روحانیتی به مجلس می بخشید که شنونده، با تمام وجود معنویت و قداست آن را در می یافت. شهید مطهری در بیست و چهار سالی که در دانشگاه تدریس می کرد، همواره به دانشجویان توصیه می نمود که دانشگاه به منزلة مسجد است، سعی کنید بی وضو به دانشگاه نیایید. ایشان به یک از دانشجویان فرمود:«‌من هیچ وقت بدون وضو وارد دانشگاه (کلاس) ‌نشده ام.

*  تنظیم وقت

در مدرسه سه سالی که ایشان به دانشکده الهیات نمی رفت و ممنوع المنبر بود، کارش را در منزل انجام می داد. او همیشه در تنظیم وقتی خیلی دقیق بود، به طوریکه از تمام اوقات استفاده مفید می کرد. آقا مرتضی پس از انجام نماز ظهر غذا می خورد و اگر چیزی نبود، به خوردن نان و ماست اکتفا می کرد و بعد از یک ساعت خواب، تجدید وضو کرده به اتاق مطالعه می رفت و تا ساعت ۱۱ به مطالعه می پرداخت، آنگاه پس از ۳ ساعت خواب در ساعت ۲:۳۰ بامداد بر می خاست و عبادات و راز و نیاز شبانه اش را انجام می داد. مناجاتهای آقا مرتضی عجیب بود، گاهی می شنیدم که در حضور خالصانه اش در برابر پروردگار می گفت: «تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز» راوی: همسر شهید

*  مناعت طبع

شهید مطهری پس از تشکیل خانواده به قم بازگشت و زندگی جدید خود را با شرایط سخت اقتصادی آغاز نمود. او گاهی مجبور بود برای گذران زندگی، کتابهایش را بفروشد، و یا اینکه از کسی قرض بگیرد. ولی ایشان چنان مناعت طبع داشت که حتی به همسرش این موضوع را اطلاع نمی داد، و در برخورد با او، روی درهم نمی کشید و با چهره ای متبسم و شاداب، با وی سخن می گفت، تا همسرش متوجه مشکلات اقتصادی او نشود. راوی: علی باقی نصرآبادی

* افتخار استاد

۷  الی ۸ سال پیش مرا دعوت کردند که در دانشگاه شیراز سخنرانی کنم، یکی از استادها که قبلاً طلبه بود، ولی مدرک دکترای خود را از آمریکا داشت، پشت تریبون رفت تا مرا معرفی کند. پس از معرفی بنده گفت: «من این جمله را با کمال جرأت می گویم اگر برای دیگران لباس روحانیت افتخار است، ایشان افتخار لباس روحانیت است.» از این سخن بسیار ناراحت شدم. وقتی پشت تریبون رفتم، پس از کمی صحبت، رو به آن شخص نمودم و گفتم: «آقای … من در تمام عمرم یک افتخار بیشتر ندارم، آن هم همین عمامه و عباست. من چه کسی هستم که افتخار باشم؟ این تعارفهای پوچ چیست که به یکدیگر می کنیم.» راوی:‌خود شهید

* گریه های نیمه شب و احترام عجیب به پدر

ایشان هر شب تا چند صفحه قرآن نمی خواند، نمی خوابید. یک شب که منزل ما بودند، نیمه های شب صدای گریه آقا مرتضی همه خانواده را بیدار کرد، هیچ کس نمی دانست کیست که گریه می کند، به آنها گفتم: «صدای آقای مطهری است که نیمه شب نماز می خواند.» با اینکه رتبه علمی ایشان بالا تر از پدرشان بود در مقابل پدر خیلی متواضع و فروتن بودند و همیشه می گفتند: « اولین کسی که مرا به مسائل معنوی و حال و عبادت هدایت کرده، پدرم بوده و مدام مرا به خواندن قرآن تشویق کرده است.

* تحولات روحی

تا آنجا که من از تحولات روحی خودم به یاد دارم، از سن سیزده سالگی این دغدغه در من پیدا شد و حساسیت عجیبی نسبت به مسائل مربوط به خود پیدا کرده بودم. پرسشها- البته متناسب با سطح فکری آن دوره- یکی پس از دیگری بر اندیشه ام هجوم می آوردند. در سالهای اول مهاجرت به قم، چنان در این اندیشه ها غرق بودم که شدیداً میل به تنهایی در من پدید آمده بود. حجره فوقانی {مدرسه} عالی را به نیم حجره ای دخمه مانند تبدیل کردم که تنها با اندیشه های خودم به سر ببرم. {در همان ایام}گمشده خود را شخصیتی دیگر یافتم فکرکردم که روح تشنه ام از چشمه زلال این شخصیت سیراب خواهد شد.. درس اخلاقی که به وسیله شخصیت محبوبم در هر پنجشنبه و جمعه گفته می شد و در حقیقت درس معارف و سیر و سلوک بود، نه اخلاق به مفهوم خشک علمی، مرا سرمست می کرد. بدون هیچ اغراق و مبالغه ای این درس مرا آنچنان به وجد می آورد که تا دوشنبه و سه شنبه هفته بعد، خودم را شدیداً‌ تحت تأثیر آن می یافتم. بخش مهم شخصیت من در آن درس و سپس در درسهای دیگر که طی دوازه سال از استاد «الهی» فرا گرفتم، انعقاد یافت و همواره خود را مدیون او دانسته و می دانم. راستی که او روح قدس الهی بود…

* توجه به والدین

روزی پدرم به من گفت: «گاهی اوقات که به اسرار وجودی خود و کارهایم می اندیشم، احساس می کنم یکی از مسایلی که باعث خیر و برکت در زندگی ام شده و همواره عنایت و لطف الهی را شامل حالم کرده، احترام و نیکی فراوانی بوده است که به والدین خودم کرده ام، به ویژه در دوران پیری و هنگام بیماری. علاوه بر توجه معنوی و عاطفی، تا آنجا که توانایی ام اجازه می داد از نظر هزینه و مخارج زندگی به آنان کمک و مساعدت کرده ام.» پدرم نسبت به پدر بزرگوارش مرحوم آقای «‌حاج شیخ محمد حسن مطهری» تواضع و احترام خاصی داشت، هرگاه ما به فریمان سفر می کردیم، پدرم تأکید داشت ابتدا به منزل والدین خود برود. هنگام ملاقات با آنان نیز صورت و دست مادرشان را می بوسید و به ما توصیه می کرد که دست آنان را ببوسیم. اگر گاهی از صحبتهای پدر و مادرم دلتنگ می شدم، ایشان می فرمود: « مجتبی! انسان هیچگاه از سخن پدر و مادرش ناراحت نمی شود. والدین همیشه خیر و سعادت فرزند خود را می خواهند. راوی: مجتبی مطهری

* ازدواج

پدرم از روحانیون خراسان و بسیار متواضع، متدین و با تقوا بود. ۱۱ سال بیشتر نداشتم که یک شب در خواب دیدم در روی زمین اتاق پدرم یک برگه کاغذ افتاده و بر آن نگاشته شده: «برای مرتضی در تاریخ بیست و نهم عقد می شود.» با کمال تعجب از خواب بیدار شدم. مدتها گذشت و مادرم خواستگاران مرا با عنوان ادامه تحصیل رد کرد. تا اینکه مرتضی مطهری به علت آشنایی با پدرم به خواستگاری من آمد. اما مادرم مسأله درس خواندن مرا مطرح نمود و مرتضی گفت:«هیچ اشکالی ندارد، می توانند درسشان را ادامه بدهند و دیپلم بگیرند.» سرانجام در روز بیست و سوم مادرم موافقت خود را اعلام نمود. همان روز گفتند:«‌بیست و نهم برای عقد روز خوبی است.»‌و من در همان روز در سن ۱۳ سالگی به عقد ایشان در آمدم. تازه آن موقع حقیقت خوابی را که دیده بودم، برایم روشن شد

* دعا

آقا مطهری خیلی به انجام فرائض دینی اهمیت می دادند و مقید بودند که آن را با آمادگی روحی انجام دهند. همیشه برای ادای نماز صبح لباس پوشیده و عمامه شان را برسر می گذاشتند و حتی اصرار داشتند که هنگام غروب روز جمعه حتماً ‌دعا بخوانند. به طوریکه یک روز در خانة یکی از دوستان جلسه ای برگزار بود. ایشان با متانت و بزرگواری به صاحبخانه فرمود:« ساعتهای آخر روز جمعه است. من اجازه می خواهم اگر جای خلوتی هست کمی دعا بخوانم.» پس برخاست و در گوشه ای آرم به مناجات پرداخت. راوی: حجت الاسلام محمدرضا فاکر

* پیام متبرک

حدود دو ماه روزنامه های تهران تعطیل بود و رژیم پهلوی اجازه انتشار هیچ مطلبی را به آنها نمی داد،‌ اما پس از مدتی قرار شد،‌ روزنامه ها به فعالیت خود ادامه دهند، ‌با شنیدن این خبر استاد خیلی سریع با محل اقامت امام (ره) در پاریس تماس گرفته و گفتند: «خوب است، آغاز کار روزنامه ها با پیام امام باشد.» چند ساعت بعد پیام امام (ره (رسید، و مطبوعات تهران آغاز کار خود را با پیام متبرک امام آغاز کردند. راوی: دکتر علی مطهری

* عدل اجتماعی

استاد خیلی به اجرای احکام اسلام اهمیت داده، و انجام آن را برای مسلمین واجب می دانست. شدت عدالتخواهی ایشان به حدی بود که وقتی در همان روزهای اول پیروزی انقلاب اسلامی خبر دادند که دو نفر کمیته ای مرتکب اعمال خلاف شده اند، آقای مطهری به مسوول مربوطه گفتند: «حتی اگر مجازات آنان اعدام باشد باید با همین نام کمیته ای اعدام شوند. و این امر نه تنها موجب تضعیف کمیته نخواهد شد. بلکه موجب تقویت آن و نظام جمهوری اسلامی خواهد بود.»  راوی: علی مطهری

* در انتظار شهادت

پس از شهادت «سرلشگر قرنی» ‌گروه منافقین اعلام کردند: یکی از روحانیون بزودی ترور می شود. «آن روز آقای مطهری به من و دکتر مفتح گفتند: «من، میدانم بعد از قرنی نوبت من است.» بعد از این واقعه استاد هیچ گاه مرا با خودش همراه نمی کرد. حتی یک روز که به ایشان پیشنهاد کردم یک پاسدار همراه خودمان ببریم. ایشان باخنده به من گفتند: «آقای مدنی مگر شما می ترسید؟ هر وقت خدا بخواهد، ما را می برد حالا اگر از طریق شهادت باشد خیلی بهتر است.»

* نیمه شب و یاد استاد

اواخر شب بود و ما با هزاران اندوه از بیمارستان به منزل بازگشتیم. اصابت تیر جمجمه را سوراخ کرده بود و کبوتر روح پدر به آسمان پرکشیده بود. هر کدام از ما با دریایی از غم و گلویی فشرده از بغض سربر بالین نهادیم، خواب از چشمهای ما فرسخ ها فاصله داشت غرق در افکار خود بودیم و عقربه های ساعت به عدد و نزدیک می شدند. سکوت نیمه شب را صدای زنگ ساعت پدر شکافت، نماز شب که از زمان طلبگی اش هرگز آنرا ترک نکرده بود، آن شب هم انتظارش را می کشید، ساعت مدتها زنگ می نواخت اما هیچ دستی به سوی سجاده استاد دراز نشد. آن شب صدای زنگ ساعت، غمگین ترین نوحه فراق استاد بود. راوی: فرزند شهید

* ضیافت الله

شب شهادت آقا، ساعت یک بعد از نیمه شب تلفن زنگ زد، یکی ازعرفا که دوست آقای مطهری بود، احوال ایشان را پرسید، گفتم: «ترور شده اند.» پس از چند لحظه سکوت با ناراحتی گفتند: «خانمی از شاگردان بنده به من اطلاع دادند، که درساعت ۱۱ شب خواب دیده اند، که یک قبر سبز را به ایشان نشان داده و می گویند این قبر را زیارت کنید، با پرس و جو متوجه می شود، این قبر اباعبدالله (ع) است. قبر سبز دیگری را نیز به او نشان داده و می گویند این قبر آقای مطهری است، آن را زیارت کنید سپس ایشان را عروج می دهند، و به جای بسیار وسیعی می برند. در آنجا تخت بسیار زیبایی وجود داشته که عده ای در اطرافش صلوات می فرستادند، به ایشان می گویند. آن مکان جای اولیاء است. ناگهان آقای مطهری وارد شده و بر تخت می نشیند، این بانو از آقا می پرسند: «شما در اینجا چه کار می کنید؟» شهید مطهری با متانت پاسخ می دهند: «من تازه وارد شده ام، من از خدا یک مقام عالی خواستم ولی خدا یک مقام متعالی به من عنایت فرمود.» متوجه شدیم که درست در همان لحظه ای که آقا مرتضی به شهادت رسیدند. این شخص خواب را دیده است. راوی: همسر شهید

* اندوه امام

آقای «احمد خمینی» فرزند گرامی امام (ره) یک مرتبه در حضور ما و بار دیگر در مصاحبه با روزنامه کیهان، دو سال قبل از رحلتشان گفتند:«امام (ره) در هیچ حادثه از حوادث انقلاب این مقدار ناراحت نشدند. آن زمان امام (ره) در منزل دامادشان آقای اشراقی بودند، صبح نمی دانستیم که این خبر را چگونه به امام(ره) بدهیم. چون از علاقه ایشان به استاد مطلع بودیم، بالاخره با مقدمه چینی های زیاد شهادت آقای مطهری را به ایشان دادیم. امام (ره) حالشان منقلب شد، از ناراحتی بسیار دستشان را محکم به محاسنشان کشیدند و فرمودند: «مطهری، مطهری، مطهری» راوی: سید احمد خمینی

* در آغوش رسول خدا

از مادرم شنیدم که استاد در آخرین شب جمعه حیاتشان، یعنی پنج روز قبل از شهادتشان نیمه های شب با حالت عجیبی از خواب می پرند مادر از ایشان علت هیجان را جویا می شوند و ایشان می فرمایند:«خواب عجیبی دیدم، من و امام در صحن مسجدالحرام درکنار کعبه ایستاده بودیم، پیغمبر(ص) به طرف ما آمدند و به من نزدیک شدند من به امام اشاره کردم و گفتم:‌آقا فرزند شما هستند. حضرت رسول به طرف امام رفته و با ایشان روبوسی کردند بعد به طرف من آمدند و مرا محکم در آغوش فشردند و صورت مرا بوسیدند به طوری که الان گرمی لبهای ایشان را احساس می کنم پیش بینی می کنم که حادثه مهمی در زندگی من اتفاق خواهد افتاد. راوی: فرزند شهید
 



نظرات 0