میکائیل

شمع میسوزدوپروانه به دورش نگران من که میسوزم وپروانه ندارم چه کنم


 
 

 

کاش می توانستم تو را ، در وجودِ خشک بی بارانِ قلبم ، تر کنم

کاش می توانستم ببویم عاشقی را ، از رُز مشکی پوشِ قعر طبیعت


کاش می توانستم  برای آسمانهای بلندِ آرزوهایت ، شَوَم سقفی


کاش می توانستم ، در آن رؤیای خیس زیرِ باران بودنِ دریای آرامِ نگاهت ، شَوَم اشکی


کاش می توانستم  شَوَم پروانه ای ؛
از رُز بارانی شب ، من ببوسم لحظه ای


کاش می توانستم  که دستِ خالق گل را ببوسم؛
شکر این نعمت همه جانم بگویم  با دلی


کاش می توانستم  که با حُرم نفس های گلی؛
بشکنم یخ های قلبِ نیمه جانم را برای ، دل دهی


کاش می توانستم  که فردای زمان را خود بگویم ، 

کاش می توانستم ، دگر کاشی نگویم ...




نظرات (0) نويسنده : ستوده - ساعت 3:45 PM - روز پنج شنبه 24 تیر 1389    |   لينک ثابت