👑👑👑 راسخونک👑👑👑

مطالبی جالب از موضوعات مختلف

سرم درد میکنه شدید طوریکه چشام باز نمیشه مامان و بابام از سرکار برگشتن
بابام:چی شدی بعبعی(همون بعبعی کلاه قرمزی)؟!
من:سرم درد میکنه طوریکه انگار مغزم داره تکون میخوره
بابام:اخی نازی مگه تو مغزم داری!!!؟
مامانم:بیا اینجا پیش مامان دخترم
رفتم پیشش برگشته میگه:حالا از اینجا بدو محکم سرتو بکوب به دیوار
مامان و بابام:-D
منo_O
دیوار:-)
بازم من@_@


[شنبه 20 تیر 1394 ]  [8:32 PM]   [یحیی طاهرزاده]

رفتم خونه دیدم مامانم ترشی انداخته!
مامانم: هستی مامان این ترشی رو واسه تو انداختم! میدونستم ترشی کلم دوست داری!! ^___^
من: ماااامااانییی! !! چیکار کردی؟؟؟؟؟؟؟ ترشی انداختی؟؟؟؟؟ به اسم من؟؟؟؟؟؟ شما مگه نمیدونی تو خونه ای که دختر مجرد هست نباید ترشی انداخت؟؟؟؟؟ یا میترشه یا شوهر بد اخلاق گیرش میاد!!!!
مامانم: وااا؟؟؟ چه حرفا!!! تو که خرافاتی نبودی!!! ://
من: مامان چطور تونستی؟ ؟؟ والا واسه پریسان هی کیک و شیرینی میپختی به من که رسیده ترشی میندازی؟؟؟؟؟ هی کیک و شیرینی پختی که دامادت اینقد محترم و مهربونه!!! حالا ببینم ی کاری میکنی شوهر من بی اعصاب باشه!!!! :(((((((
مامانم: دختره خرافاتی!!! زخمت کشیدم واست!!! نمیخوای؟ ؟؟ یه جهنم!!!ببر بده به دوستت!
من: پریا خودش مجرده مامان این کار درست نیس!!! میبرم واسه عمو مهرداد!!! (شوهر خالم!!!) اونم ترشی دوس داره!!!
مامانم: باشه ببرش! :/// کلی زحمت کشیدم واست لیاقت نداری!!!!
.
من: خوشبختانه خطر رفع شد!!! از فردا تا وقتی من تو این خونم فقط مارمالاد و مربا درست کن مامان!!! -____-
مامانم: :||||||

نمیدونم چرا چند روزه مامانم بام حرف نمیزنه! !؟؟
خوب به من چه؟؟؟ بحث آینده ی منه شوخی که نیس!!!! والا با این ترشی انداختناشون! !!!! ://///


[شنبه 20 تیر 1394 ]  [8:32 PM]   [یحیی طاهرزاده]

6-5 سال پیش خونه ما مجتمع بود و تو هر مجتمع 15 واحد آپارتمان بود ما طبقه اول بودیم.
یه روز می خواستم برم بالای پشت بام آنتن ماهواره رو درست کنم الکی(رفته بودم سیب زمینی از انباری بیارم) طبقات خیلی شبیه هم بود، موقع برگشت منه داغون تو محاسباتم اشتباه کردم و به جای طبقه اول رفتم طبقه دوم زنگ واحد شبیه به خودمونو زدم.
از قضا خانم همسایه که منتظر کسی بود بنده خدا درو باز کرد و دیگه نگاه نکرد کیه پشت در....
رفتم تو یعنی دو تامون قبض روح شدیم یه جیغ بنفش از اونو یه جیغ خرکی از من....
بعدشم پریدم بیرون و دمپایی هامو گرفتم دستمو مثه بز کوهی از پله ها امدم پایین.
از اون روز به بعد سعی کردم دیگه اون خانومو کلا کلیه وابستگانشو نبینم
خواهشا بیشتر دقت کنید دوستااااااااااااان


[شنبه 20 تیر 1394 ]  [8:32 PM]   [یحیی طاهرزاده]
تعداد کل صفحات :  527 ::         290   291   292   293   294   295   296   297   298   299   >