👑👑👑 راسخونک👑👑👑

مطالبی جالب از موضوعات مختلف

سلطان سلاطین


سلطانِ سلاطین !

 شیخ محمد طاهر نجفی سالها خادم مسجد کوفه بود و با خانواده خود در همان جا منزل داشت و اکثر اهل علم نجف که به آن جا مشرف می شدند، او را می شناسند و تاکنون چیزی جز حسن و صلاح از او نقل نکرده اند و ایشان از هر دو چشم نابینا مي‌باشد . او می گفت:

هفت یا هشت سال قبل، به علت نیامدن زوّار و جنگ بین دو طایفه در نجف اشرف که باعث قطع تردد اهل علم به آن جا شد ، زندگانی بر من تلخ گشت؛ چون راه درآمد من منحصر به این دو دسته ( زوار و اهل علم ) بود به طوری که اگر آنها نمی آمدند ، زندگی ام نمی چرخید.  با این حال و با کثرت عیال خود و بعضی از ایتام که سرپرستی آنها با من بود، شب جمعه ای هیچ غذایی نداشتیم و بچه ها از گرسنگی ناله می کردند. بسیار دلتنگ شدم. من غالباً به بعضی از اوراد و ختوم مشغول بودم. در آن شب که بدی حال به نهایت خود رسیده بود، رو به قبله ، میان محل سفینه ( معروف به جای تنور ) و دکة القضاء ( جایی که امیرالمؤمنین علیه السلام برای قضاوت می نشسته اند ) نشسته بودم و شکایات حال خود را به خدای متعال می نمودم و اظهار   می کردم که خدایا به همین حالت فقر و پریشانی راضی هستم.

و باز عرض کردم: چیزی بهتر از آن نیست که چهره مبارک سید و مولای عزیزم را به من نشان دهی و دیگر هیچ نمی خواهم. ناگهان خود را سر پا دیدم که در یک دستم سجاده ای سفید و دست دیگرم در دست جوان جلیل القدری که آثار هیبت و جلال از او ظاهر است، قرار داشت. ایشان لباس نفیسی مایل به سیاه در برداشت.

 من ظاهربین، خیال کردم که یکی از سلاطین است؛ اما عمامه به سر مبارک داشت و نزدیک او شخص دیگری بود که لباس سفیدی به تن کرده بود. با این حالت به سمت دکه ای که نزدیک محراب است به راه افتادیم وقتی به آن جا رسیدیم، آن شخص جلیل که دست من در دست او بود فرمود:  یا طاهر افرش السجاده. ( ای طاهر سجاده را فرش کن) ، آن را پهن نمودم دیدم سفید است و می درخشد و با خط درخشان چیزی بر آن نوشته شده بود ولی جنس آن را تشخیص ندادم. من با ملاحظه انحرافی که در قبله مسجد بود، سجاده را رو به قبله فرش کردم. فرمود: چطور سجاده را پهن کردی؟  من از هیبت آن جناب از خود بی خود شدم و از شدت حواس پرتی گفتم: فرشتها بالطول و العرض ( سجاده را به طول و عرض پهن نمودم. ) فرمود: این عبارت را از کجا گرفته ای؟ گفتم: این کلام از زیارتی است که با آن، حضرت بقیة الله عجل الله تعالی فرجه الشریف را زیارت می کنند.

در روی من تبسم کرد و فرمود: اندکی فهم داری.  بعد هم بر آن سجاده ایستاد و برای نماز تکبیر گفت و پیوسته نور عظمت او زیاد می شد به طوری که نظر بر روی مبارک ایشان ممکن نبود. آن شخص دیگر، به فاصله چهار وجب پشت سر ایشان ایستاد.

هر دو نماز خواندند و من روبروی ایشان ایستاده بودم. ناگهان در دلم راجع به او چیزی افتاد و فهمیدم ایشان از آن اشخاصی که من خیال کرده ام، نیست. وقتی از نماز فارغ شدند، حضرتش را دیگر در آن جا ندیدم اما مشاهده کردم که آن بزرگوار روی یک کرسی حدود دو متری که سقف هم داشت، نشسته اند و آن قدر نورانی بودند که چشم را خیره می کرد. از همان جا فرمودند: « ای طاهر احتمال می دهی من کدام سلطان از این سلاطین باشم؟ » عرض کردم: مولای من، شما سلطان سلاطینید و سید عالمید و از این سلاطین معمولی نیستید. فرمود: « ای طاهر به مقصد خود رسیدی دیگر چه می خواهی؟ آیا ما شما را هر روز رعایت نمی کنیم؟ آیا اعمال شما بر ما عرضه نمی شود؟ »

بعد هم وعده گشایش از تنگدستی را به من دادند. در همین لحظه شخصی که او را می شناختم و کردار زشتی داشت از طرف صحن مسلم وارد مسجد شد. آثار غضب بر آن جناب ظاهر و روی مبارک را به طرف او کرد و رگ هاشمی در پیشانیش پدیدار شد و فرمود: « ای فلان، کجا فرار می کنی؟ آیا زمین و آسمان از آن ما نیست و در احکام و دستورات ما جاری نمی شود؟ تو چاره ای جز آن که زیر دست ما باشی، نداری؟» آنگاه به من توجه کرد و تبسم نمود و فرمود: ای طاهر به مراد خود رسیدی؛ دیگر چه می خواهی؟

به خاطر هیبت آن جناب و حیرتی که از جلال و عظمت او به من دست داد، نتوانستم سخنی بگویم. باز ایشان سخن خود را تکرار فرمودند؛ اما شدت حال من به وصف نمی آمد. لذا نتوانستم جوابی بدهم و سؤالی از حضرتش بنمایم و در این جا به فاصله چشم برهم زدنی نگذشت که ناگهان خود را در میان مسجد، تنها دیدم. به طرف شرق نگاه کردم، دیدم فجر طلوع کرده است. شیخ طاهر گفت: با آن که چند سال است که کور شده ام و بسیاری از راه های کسب درآمد بر من بسته شده که یکی از آنها خدمت علماء و طلابی بود که به کوفه مشرف می شدند؛ اما طبق وعده حضرت، از آن تاریخ تا به حال الحمدلله در امر زندگی گشایش شده و هرگز به سختی و تنگی نیفتاده ام.

 



[پنج شنبه 23 بهمن 1393 ]  [4:06 PM]   [یحیی طاهرزاده]

کرامت سالار شهیدان امام حسین علیه السلام به آیت الله حائری یزدی


 کرامت سالار شهيدان امام حسين عليه السلام به آيت الله حائري

 مرحوم شريف رازي نقل مي کند : آيت الله حائري يزدي، بنيانگذار حوزه علميه قم داراي خصايص اخلاقي و انساني و سجاياي بسياري بود. از خصوصيات بارز او شدت ارادتش به پيامبر و خاندانش ، به ويژه سالار شهيدان حضرت سيدالشهداء عليه السلام بود که زبانزد خاص و عام بود. اين ارادت به گونه اي بود که مرحوم حاج شيخ ابراهيم صاحب الزماني تبريزي که يکي از خوبان بود از سوي آن جناب دستور داشت همه روزه پيش از آغاز درس فقه آن مرحوم، دقايقي ذکر مصيبت امام حسين عليه السلام را نمايد و آنگاه جناب حائري  درس فقه خود را آغاز مي کرد.

دهه محرم مجلس سوگواري داشت و روز عاشورا خود به نشان سوگ حسين عليه السلام گِل بر چهره و پيشاني مي ماليد و جلو دسته عزاداري علما حرکت مي کرد.
از شدت ارادت او به کشتي نجات امت، امام حسين عليه السلام و دليل آن پرسيدند که در پاسخ فرمود: « من هر چه دارم از آن گرامي است.»  و آنگاه يکي از کرامتهاي  آن حضرت در مورد خودش را بدين صورت شرح داد. :

هنگامي که در کربلا بودم شبي در خواب ديدم که فردي به من گفت: « شيخ عبدالکريم! کارهايت را رديف کن که تا سه روز ديگر از دنيا خواهي رفت.» از خواب بيدار شدم و غرق در حيرت گشتم، اما بدان توجه زيادي نکردم. شب سه شنبه بود که اين خواب را ديدم ، روز سه شنبه و چهارشنبه را به درس و بحث رفتم و کوشيدم خواب را فراموش کنم و روز پنج شنبه که تعطيل بود با برخي از دوستان به باغ معروف « سيد جواد کليدار » در کربلا رفتيم و پس از گردش و بحث علمي نهار خورديم و به استراحت پرداختيم.

هنوز خوابم نبرده بود که به تدريج تب و لرز شديدي به من دست داد و به سرعت شدت يافت و کار به جايي رسيد که دوستان هر چه عبا و روانداز بود همه را روي من انداختند اما باز هم مي لرزيدم و آنگاه پس از ساعتي تب سوزاني همه وجودم را فراگرفت و احساس کردم که حالم بسيار وخيم است و با مرگ فاصله اي ندارم. از دوستان خواستم که مرا هر چه زودتر به منزل برسانند و آنان نيز وسيله اي يافتند و مرا به خانه انتقال دادند و در منزل به حالت احتضار افتادم و کم کم علائم و نشانه هاي مرگ از راه رسيد و حواس ظاهري رو به خاموشي نهاد و تازه به ياد خواب سه شنبه افتادم.

در آن حالت بحراني بودم که ديدم دو نفر وارد اطاق شدند و در دو طرف من قرا گرفتند و ضمن نگاه به يکديگر گفتند: « پايان زندگي اوست و بايد او را قبض روح کرد.»

من که مرگ را در برابر ديدگانم مي ديدم با قلبي سوخته و پر اخلاص به سالار شهيدان توسل جسته و گفتم: « سرورم! من از مرگ نمي هراسم اما از دست خالي و فراهم نکردن زاد و توشه آخرت، بسيار نگرانم، شما را به حرمت مادرت فاطمه عليها السلام شفاعت مرا بکن تا خدا مرگم را به تأخير اندازد و من کار آخرت را بسازم و آنگاه بروم.» شگفتا که پس از اين توجه قلبي ديدم فردي وارد شد و به آن دو فرشته گفت: « سيدالشهداء عليه السلام مي فرمايد: « شيخ، به ما توسل جسته و ما شفاعت او را نزد خدا نموده ايم و تقاضا کرده ايم که عمر او را طولاني سازد. و خدا از سر مهر به ما اجابت فرموده است او را رها  کنيد.» و آن دو به نشانه اطاعت خضوع کردند و آنگاه هر سه با هم صعود نمودند.

درست در آن لحظات احساس کردم که رو به بهبود بازگشتم. صداي گريه خاندانم را شنيدم و توجه يافتم که به سر و صورت مي زنند، به طور آهسته خود را حرکت دادم و ديده گشودم اما دريافتم که چشمانم بسته و برصورتم پوشش کشيده اند. خواستم پايم را حرکت دهم که ديدم دو شصت پايم را نيز بسته اند. دستم را براي کنار زدن پوشش از صورتم به آرامي حرکت دادم که ديدم همه ساکت شدند و گفتند: « گريه نکنيد حرکت دارد.» و آرام شدند،  پوشش از روي من برداشتند و چشمم را گشودند و پاهايم را باز کردند.

 اشاره کردم که آب بياوريد و آب را به دهانم ريختند کم کم از بستر مرگ برخاستم و نشستم و به تدريج بهبودي کامل خويش را يافتم و اين به خاطر برکت و عنايت مولايم حسين عليه السلام بود.



[پنج شنبه 23 بهمن 1393 ]  [4:06 PM]   [یحیی طاهرزاده]

لطف هشتمین امام نور به زائرش ( تولد اصفهان ، مرگ سبزوار ، دفن مشهد مقدس)


لطف هشتمين امام نور به زائرش

 از مرحوم شریف رازی نقل شده :

یکي از علماي بزرگ اصفهان با کارواني به سوي مشهد و به قصد زيارت حضرت رضا عليه السلام حرکت کرد. او برادري داشت که در خلق و خو و رفتار و کردار با او بيگانه بود چرا که مقررات الهي را رعايت نمي کرد و به گناه و غفلت زدگي در غلطيده بود. اين مرد عالم به همين جهت رابطه اش با او به سردي گراييده بود و به هنگام حرکت از دوستان و آشنايان خداحافظي کرد اما به ديدار او نرفت. برادر گناهکار پس از شنيدن حرکت برادر عالم و دانشمندش از پي کاروان روان شد و در چند فرسخي اصفهان خود را به کاروان رسانيد و ضمن پوزش از او خواست که اجازه دهد او نيز به همراه کاروان حرکت نمايد.
مرد عالم  موافقت کرد بدان اميد که برادر موفق به توبه و بازگشت به سوي خدا شود و در اين راه از هيچگونه تلاش و عملي براي هدايت او دريغ نکرد .

برادر گناهکار ، سرانجام در مسير راه دگرگون گشت و توبه کرد و رو به بارگاه خدا آورد.
در نزديکي مشهد و در شهر سبزوار بيمار شد و جهان را بدرود گفت. کاروانيان خواستند او را به خاک سپارند اما برادرش گفت: « نه! برادرم به قصد زيارت امام رضا عليه السلام حرکت کرده و چون توبه نموده و به بارگاه خدا بازگشته است من به هر تلاشي است بايد  پيکر او را به مشهد رسانده و پس از طواف دادن به خاک بسپارم.» و چنين کرد و براي او بسيار طلب بخشايش نمود و همواره در انديشه او بود که سرنوشتش به کجا انجاميده است؟

يک شب در عالم رؤيا برادر را در قصري زيبا و باغي شکوهمند نگريست از او پرسيد که: « برادر! شما و اين باغ زيبا و قصر باشکوه؟ اينجا چه مي کني؟» مي گويد: « اينجا منزل من است و اين از لطف و عنايت حضرت رضا عليه السلام است. » از او خواست تا جريان را به طور مشروح باز گويد.

او گفت: « هنگامي که مرا غسل مي داديد آب براي من آتش سوزان بود و همينگونه کفن و تابوت و من همواره در عذاب گرفتار بودم تا جسدم را به مشهد رسانديد. وقتي مرا به صحن مطهر وارد کرديد عذاب از من برداشته شد و مردم را در حال زيارت ديدم و ديدم که حضرت  رضا عليه السلام بر بالاي ضريح ايستاده و پاسخ زائران خويش را مي دهد و از آنان تقدير مي نمايد.
به راهنمايي و اشاره يکي از دربانان خيرخواه به حضرت روي آوردم و از آن گرامي شفاعت خويش را خواستم چرا که دريافتم اگر بدون  رسيدن به شفاعت آن حضرت مرا از حرم خارج سازيد بار ديگر گرفتار خواهم بود، به همين جهت شما پيکر مرا طواف مي داديد اما من به امام رضا عليه السلام التماس مي کردم و آن حضرت به من توجهي نمي کرد.

دربان به من گفت: « او را به نام مادرش فاطمه عليها السلام سوگند بده!» و من نيز چنين کردم که ديدم آن حضرت به من عنايت فرمود و رو به آسمان نمود و گفت: « بار خدايا! اينان گناه و نافرماني مي کنند اما سرانجام توبه مي کنند و ما را به کسي سوگند مي دهند که نمي توانيم نجات و پذيرفته شدن توبه آنان را از بارگاهت نخواهيم .»

سخن آن حضرت که به اينجا رسيد شما نيز مرا از حرم بيرون آورديد و ديدم ديگر عذاب به سراغم نيامد و گويي حضرت رضا عليه السلام به کرامت مادرش فاطمه عليها السالم مرا شفاعت فرمود و آنگاه بود که مرا در اين باغ و اين قصر اسکان دادند.»
 

آنانکه در جوار رضا آرميده اند

 کفران نعمت است بهشت آرزو کنند



[پنج شنبه 23 بهمن 1393 ]  [4:06 PM]   [یحیی طاهرزاده]
تعداد کل صفحات :  23 ::      1   2   3   4   5   6   7   8   9   10   >