من می دانستم نومیدی هست اما نمی دانستم یعنی چه. من هم مثل همه خیال می کردم که نومیدی بیماری روح است. اما نه، بدن زجر می کشد. پوست تنم درد می کند، سینه ام، دست و پایم. سرم خالی است و دلم به هم می خورد. و از همه بدتر این طعمی است که در ذهنم است. نه خون است نه مرگ نه تب، اما همه ی اینها با هم کافی است زبانم را تکان بدهم تا دنیا سیاه بشود و از همه موجودات نفرت پيدا کنم. چه سخت است، چه تلخ است انسان بودن...
_کالیگولا_
_آلبر کامو_
ارسال شده توسط :
حسین
ادامه مطلب
[ یک شنبه 19 اردیبهشت 1395 11:12 AM ] [ حسین ]