امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
چهار كس دعايشان به اجابت نمى رسد:
1. مردى كه در خانه خود نشسته و مى گويد:
خدايا! به من روزى بده !
خداوند به او مى فرمايد:
آيا به تو دستور ندادم به جستجوى روزى بروى ؟
2. مردى كه درباره زن ناشايست خود نفرين كند.
خداوند به او هم مى فرمايد:
آيا اختيار طلاق او را به تو واگذار نكردم ؟
3. و مردى كه مال خود را در جاهاى بد و اسراف تلف كرده و مى گويد: خدايا! به من روزى بده !
خداوند به او نيز مى فرمايد:
آيا به تو دستور ميانه روى ندادم ؟ آيا به تو دستور ندادم ، مالت را اصلاح كن و در موارد بد مصرف منما؟
چنانچه در قرآن مى فرمايد:
كسانى كه چون خرج كنند نه اسراف و نه بر خود تنگ گرفته ، بخل ورزند و ميان اين دو صفت ، معتدل و ميانه رو هستند.
4. مردى كه بدون شاهد و گواه و سند به ديگرى وام دهد. (سپس بدهكار انكار نمايد) براى دريافت حق خود از خدا كمك بخواهد.
به او نيز مى فرمايد:
آيا به تو دستور ندادم كه هنگام وام دادن شاهد بگيرى ؟
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
روزى امام موسى بن جعفر عليه السلام را در بغداد به يكى از كاخهاى با شكوه هارون وارد كردند.
هارون كه مست قدرت و سلطنت بود، به كاخ اشاره كرد و گفت :
اين كاخ از آن كيست ؟
- نظر هارون اين بود كه عظمت و جلال خويش را به رخ حضرت بكشد.-
امام با كمال بى اعتنايى به كاخ پرتجمل وى فرمود:
اين خانه ، خانه فاسقان است ؛ همان افرادى كه خداوند درباره آنها مى فرمايد:
به زودى كسانى را كه در روى زمين به ناحق كبر مى ورزند از (درك و فهم ) آيات خود منصرف مى سازم به طورى كه هرگاه آيات الهى ببينند ايمان نمى آورند و اگر راه هدايت و كمال ببينند آن را انتخاب نمى كنند. اما هرگاه راه گمراهى ببينند آن را پيش مى گيرند همه اينها به خاطر آن است كه آنان آيات ما را تكذيب نموده و از آن غفلت كردند.(61) (تو نيز اى هارون از آنان هستى كه در برابر حق تكبر ورزيده و جبهه گرفته اند.) هارون از اين پاسخ سخت ناراحت شد. از امام پرسيد:
پس در واقع اين خانه ، خانه كيست ؟
حضرت فرمود:
اين خانه در حقيقت از آن شيعيان ما است اكنون ديگران (شما) با زور آن را گرفته اند و بر ايشان باعث آزمايش و امتحان است .
هارون گفت :
اگر اين كاخ از آن شيعيان است ، چرا صاحبش آن را از ما نمى گيرد؟
امام فرمود:
اين خانه از صاحب اصليش در حال عمران و آبادى گرفته شده است ، هرگاه توانست آن را آباد كند پس خواهد گرفت ..
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
ابوحنيفه مى گويد:
من خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيدم تا چند مساءله بپرسم . گفتند:
حضرت خوابيده است . منتظر نشستم تا بيدار شود، در اين وقت پسر بچه پنج يا شش ساله اى را كه بسيار خوش سيما و باوقار و زيبا بود، ديدم ، پرسيدم :
اين پسر بچه كيست ؟
گفتند:
موسى بن جعفر عليه السلام است .
عرض كردم :
- فرزند رسول خدا! نظر شما درباره گناهان بندگان چيست و از كه سر مى زند؟
چهار زانو نشست و دست راست را روى دست چپش گذاشت و فرمود:
- ابوحنيفه ! سؤ ال كردى اكنون جوابش را بشنو! آن گاه كه شنيدى و ياد گرفتى عمل كن !
گناهان بندگان از سه حال خارج نيست :
1. يا خداوند به تنهايى اين گناهان را انجام مى دهد.
2. يا خدا و بنده هر دو انجام مى دهند.
3. يا فقط بنده انجام مى دهد.
اگر خداوند به تنهايى انجام مى دهد پس چرا بنده اش را كيفر مى دهد بر كارى كه انجام نداده است . با اين كه خداوند عادل و رحيم و حكيم است .
و اگر خدا و بنده هر دو با هم هستند،
چرا شريك قوى شريك ضعيف خود را مجازات مى كند در خصوص كارى كه خودش شركت داشته و كمكش نموده است .
سپس فرمود:
- ابوحنيفه آن دو صورت كه محال است .
ابوحنيفه : بلى ! صحيح است .
فرمود:
- بنابراين ، فقط يك صورت باقى مى ماند و آن اينكه بنده به تنهايى گناهان را انجام مى دهد و به تنهايى مسؤ ول اعمال خود مى باشد.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
على بن يقطين در عين حال كه وزير مقتدر هارون الرشيد بود، از شيعيان مخلص امام موسى بن جعفر عليه السلام به شمار مى رفت . با اينكه امام همكارى با ستمگران را جايز نمى دانست ، اما اشتغال بعضى افراد مورد اطمينان را در دستگاه ظالمان ضرورى مى دانست . يكى از آنها على بن يقطين بود، وى بارها از امام كاظم عليه السلام اجازه نداد و فرمود:
اين كار را نكن ! ما به شما علاقه داريم ، اشتغال تو در دربار خليفه مايه عزت برادران دينى تو (شيعه ) است . اميد است خداوند ناراحتى ها را به وسيله تو برطرف كند و آتش كينه دشمنان را خاموش سازد.
اى على بن يقطين ! كفاره خدمت در دربار ظالم ، نيكى به برادران دينى است .
سپس به وى فرمود:
تو يك چيز را براى من ضمانت كن ! من در مقابل سه چيز را ضمانت مى كنم .
اما آنچه تو بايد ضمانت كنى اين است كه هر وقت يكى از دوستان ما به تو مراجعه كرد، هر حاجتى داشت برطرف كنى و براى او احترام و عزت قايل شوى .
و اما آنچه من بايد ضامن شوم عبارتند از:
1. هيچوقت زندانى نشوى .
2. هرگز با شمشير دشمن كشته نشوى .
3. هيچ وقت فقر و تنگدستى نبينى .
اى على ! هر كس مؤ منى را شاد كند، مرحله اول خدا، مرحله دوم پيغمبر صلى الله عليه و آله و در مرحله سوم همه ما را خوشحال نموده است .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
زيد برادر امام رضا عليه السلام در مدينه قيام كرد، خانه هاى گروهى را آتش زد و تعدادى را كشت . به اين جهت او را زيد النار (زيد آتش افروز) مى گفتند.
ماءمون افرادى را فرستاد او را گرفتند و نزد وى آوردند.
ماءمون (به خاطر برادرش امام رضا از تقصيراتش گذشت ) و دستور داد او را نزد برادرش ، امام رضا ببريد.
حسن پسر موسى مى گويد:
در خراسان در مجلس حضرت رضا عليه السلام بودم ، زيد هم در آن مجلس بود، امام كه مشغول صحبت شد، زيد بى اعتناء به سخنان امام متوجه عده اى از افراد مجلس شد و گفت : ما چنين و چنانيم و به خويشتن مى باليد.
امام رضا عليه السلام سخنان زيد را شنيد و فرمود:
اى زيد! گفتار بقال هاى كوفه تو را گول زده و مغرور كرده است كه مى گويند:
خداوند به خاطر پاكدامنى فاطمه عليهاالسلام فرزندان او را به آتش جهنم حرام كرد.
به خدا سوگند! اين مقام ، مخصوص (حسن و حسين ) و فرزندان بلاواسطه (فاطمه زهرا) است .
آيا ممكن است پدرت امام موسى بن جعفر بندگى كند، روزها روزه بگيرد و شبها را به عبادت بگذراند و تو معصيت خدا را بكنى فرداى قيامت هر دو داخل بهشت شويد؟
اگر چنين باشد، مقام تو در پيش خداوند بالاتر از امام موسى بن جعفر خواهد بود. زيرا پدرت با زحمت بهشت رفته اما تو بدون زحمت داخل بهشت شده اى .
در صورتى كه حضرت على بن الحسين مى فرمايد: لمحسننا كفلان من الاجر و لمسيئنا ضعفان من العذاب
اجر نيكوكاران ما خاندان ، دو برابر و عذاب گنهكاران ما، نيز دو برابر خواهد بود.
زيد گفت :
من برادر و پسر شما هستم و به خاطر شما من هم وارد بهشت مى شوم . امام عليه السلام فرمود:
آرى ! تو آن وقت مى توانى برادر من باشى كه از خدا اطاعت كنى .
سپس فرمود:
پسر نوح مادامى كه معصيت نكرده بود از خاندان او بود، ولى هنگامى كه گناه كرد، خداوند او را از خاندان نوح به شمار نياورد و در پاسخ درخواست حضرت نوح عليه السلام (كه نجات فرزندش را از غرق شدن در آب از او مى خواست ) فرمود:
انه ليس من اهلك او از خاندان شما نيست او متمرد و معصيت كار است .(67)
مسلمانان بايد بكوشند تا فرهنگ قرآن و اهل بيت پيغمبر در جامعه زنده گردد. جز تقوا به هيچكدام از وسايل مادى و خرافى امتياز ندهند.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
حضرت رضا عليه السلام مى فرمايد:
در خراسان مكانى است بسيار ارزشمند، زمانى فرا مى رسد كه آنجا تا هنگام دميده شدن ((صور)) و بر پاى قيامت ، محل رفت و آمد فرشتگان خواهد شد.
پيوسته دسته اى از فرشتگان در آنجا فرود مى آيند و دسته اى به سوى آسمانها پر مى كشند.
از حضرت سؤ ال شد:
اين مكان در كجا واقع است ؟
فرمود:
در سرزمين طوس (مشهد) است ، به خدا قسم ! آنجا باغى از باغهاى بهشت است .
هر كس در آن مكان مرا خالصانه زيارت كند، همانند كسى است كه رسول خدا را زيارت نموده .
خداوند به خاطر اين زيارت او، ثواب هزار حج ، و هزار عمره پذيرفته شده به او عطا مى كند.
من و پدرانم در قيامت از او شفاعت خواهيم كرد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
سليمان جعفرى كه از نسل حضرت ابى طالب است ، مى گويد: در ميان باغ در خدمت امام رضا عليه السلام بودم كه ناگاه گنجشكى آمد با حال اضطراب جلوى آن حضرت نشست و مرتب داد مى زد و فرياد مى كشيد.
حضرت به من فرمود:
فلانى مى دانى اين گنجشك چه مى گويد؟
گفتم : خير!
فرمود: مى گويد؛
مارى در خانه مى خواهد جوجه هاى مرا بخورد.
سپس فرمود:
اين عصا را بردار و حركت كن و در فلان خانه مار را بكش !
سليمان مى گويد:
من عصا را برداشتم و وارد آن خانه شدم ديدم مارى به سوى جوجه ها در حركت است او را كشته و به خدمت امام برگشتم .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
مردى از اهالى بلخ مى گويد:
در سفر خراسان در خدمت امام رضا عليه السلام بودم ، روزى سفره غذا انداختند و امام همه غلامان و خدمتگزاران خود حتى سياهان را بر سر سفره نشانيد تا با آنها غذا بخورند.
عرض كردم :
فدايت شوم ! بهتر است براى اينان سفره جداگانه مى انداختند.
امام فرمود:
ساكت باش ! خداى همه ما يكى است ، پدر و مادرمان نيز يكى است و پاداش بستگى به عمل اشخاص دارد.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
يكى از فرزندان امام موسى بن جعفر عليه السلام در جوانى دنيا را وداع مى كرد، امام عليه السلام به فرزندش قاسم فرمود:
- برخيز در بالين برادرت سوره والصافات را تا آخر بخوان ! قاسم هم شروع كرد بخواندن ، وقتى كه به آيه ((اهم اشدا خلقا ام من خلقنا))(65) رسيد جوان از دنيا رفت . پس از آنكه كفن كردند و به سوى قبرستان حركت دادند، يعقوب بن جعفر به امام كاظم عليه السلام عرض كرد:
- وقتى كسى به حالت احتضار در مى آمد بالاى سرش سوره ياسين مى خوانند شما دستور داديد ((والصافات )) بخوانند.
امام عليه السلام فرمود:
- پسرم ! اين سوره در بالاى سر هر كس كه گرفتار مرگ است خوانده شود خداوند او را فورى آسوده مى كند و از دنيا مى رود.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
صفوان بن يحيى مى گويد:
در مدينه محضر امام رضا بودم با عده اى از كنار شخصى كه نشسته بود رد شديم . آن مرد به امام اشاره كرد و به عنوان امامت گفت :
اين پيشواى رافضيها (شيعيان ) است .
به حضرت عرض كردم : شنيديد آن مرد چه گفت ؟
فرمود:
آرى ، اما او مؤ منى است ، در راه تكميل ايمان گام بر مى دارد.
شب هنگام امام عليه السلام براى اصلاح او دعا كرد. طولى نكشيد مغازه اش آتش گرفت و دزدان باقى مانده اموالش را به غارت بردند.
سحرگاه همان شب آن مرد را ديدم متواضع و پريشان در كنار امام نشسته است . امام دستور داد به او كمك كردند.
سپس خطاب به من كرد و فرمود:
صفوان ! او مؤ منى است در راه تكميل ايمان قدم برمى داشت جزء آنچه ديدى به صلاح او نبود. (و راه اصلاحش همان بود كه انجام گرفت .)
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
على بن جرير مى گويد:
خدمت امام جواد عليه السلام نشسته بودم گوسفندى از خانه امام گم شده بود.
يكى از همسايه هاى امام را به اتهام دزدى گرفته كشان كشان نزد حضرت جواد عليه السلام آوردند.
امام فرمود:
واى بر شما او را رها كنيد! او دزدى نكرده است ، گوسفند در خانه فلان كس است ، برويد از خانه او بياوريد!
به همان خانه رفتند ديدند گوسفند آنجا است ، صاحب خانه را به اتهام دزدى دستگير كردند، لباسهايش را پاره كرده كتك زدند. وى قسم مى خورد كه گوسفند را ندزديده است .
او را خدمت امام آوردند فرمود:
چرا به او ستم كرده ايد، گوسفند خودش به خانه او داخل شده و اطلاعى نداشته است .
آنگاه امام از او دلجوى نمود و مبلغى در مقابل لباسها و كتكى كه خورده بود به او بخشيد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
مرد نيكوكارى در حال نشاط و خوشحالى خدمت امام جواد عليه السلام رسيد.
حضرت فرمود:
چه خبر است كه اين چنين مسرور و خوشحالى ؟
آن مرد عرض كرد:
فرزند رسول خدا! از پدر شما شنيدم كه مى فرمود:
بهترين روز شادى انسان روزى است كه خداوند توفيق انجام كارهاى نيك و خيرات و احسانات به او دهد و او را در حل مشكلات برادران دينى موفق بدارد. امروز نيازمندانى از جاهاى مختلف به من مراجعه كردند و بخواست خداوند گرفتاريهايشان حل شد و نياز ده نفر از نيازمندان را برطرف كردم ، بدين جهت چنين سرور و شادى به من دست داده است .
امام جواد عليه السلام فرمود:
به جانم سوگند! كه شايسته است چنين شاد و خوشحال باشى ! به شرط اين كه اعمالت را ضايع نكرده و نيز در آينده باطل نكنى .
سپس امام عليه السلام فرمود:
يا ايها الذين آمنوا لاتبطلوا صدقاتكم بالمن و الاذى .(72)
اى آنانكه ايمان آورده ايد، اعمال نيك خود را با منت نهادن و اذيت كردن باطل نكنيد...
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
در زمان متوكل عباسى زنى به دروغ ادعا كرد كه من زينب دختر على بن ابى طالب هستم ، - با اين حيله از مردم پول مى گرفت - او را نزد متوكل آوردند.
متوكل به او گفت :
تو زن جوانى هستى با اينكه از زمان زينب دختر على سالها مى گذرد؟ گفت :
پيغمبر دست بر سرم كشيده و دعا كرده است كه در هر چهل سال جوانى برايم برگردد.
من تا حال خود را به مردم نشان نمى دادم ولى احتياج وادارم كرد كه خود را به مردم معرفى كنم .
متوكل گروهى از اولاد على عليه السلام و بنى عباس و طايفه قريش را احضار كرد و جريان را به آنان گفت . چند نفرشان گفتند: روايتى نقل شده كه زينب دختر على عليه السلام در سال فلان از دنيا رفته است . متوكل به او گفت :
در مقابل اين روايت ، تو چه مى گويى ؟
گفت :
اين روايت دروغى است كه از خودشان ساخته اند من از نظر مردم پنهان بودم كسى از مرگ و زندگى من خبر نداشت .
متوكل به حاضرين گفت :
غير از اين روايت ، دليلى نداريد تا اين زن مغلوب گردد؟
گفتند:
دليل ديگرى نداريم ، ولى خوب است حضرت امام هادى را احضار كنى ، شايد او دليل ديگرى داشته باشد.
سرانجام متوكل حضرت را احضار كرد و قضيه آن زن را برايش مطرح نمود.
امام فرمود:
حضرت زينب در فلان تاريخ چشم از جهان فروبسته است .
متوكل گفت :
حاضرين نيز اين روايت نقل كردند، او نپذيرفت و من سوگند خورده ام جلوى ادعاى ايشان را نگيرم مگر با دليل محكم .
حضرت فرمود:
كار مهمى نيست من دليلى مى آورم كه او را مجاب كند و ديگران نيز قبول داشته باشند.
متوكل گفت :
آن دليل كدام است ؟
حضرت فرمود:
گوشت بدن فرزندان فاطمه عليهاالسلام بر درندگان حرام است اگر راست مى گويد او را جلو درندگان بگذار چنانچه از فرزندان فاطمه عليهاالسلام باشد درندگان به او آسيب نمى رسانند.
متوكل به آن زن گفت :
شما چه مى گويى ؟
گفت :
او مى خواهد من كشته شوم ، در اينجا از فرزندان فاطمه زياد هستند، هر كدام را مى خواهد جلو درندگان بياندازد. در اين وقت رنگ همگان پريد.
بعضى از دشمنان امام گفتند:
چرا خودش پيش درندگان نمى رود؟
متوكل به اين پيشنهاد تمايل كرد. چون مى خواست بدون آنكه در قتل امام دخالت داشته باشد او را از بين ببرد!
به حضرت گفت :
چرا خودتان نمى رويد؟
امام فرمود:
اگر شما مايل باشيد من مى روم .
متوكل گفت : بفرماييد.
در آنجا شش عدد شير بود امام در جلو شيرها قرار گرفت .
شيرها اطراف امام را گرفتند، دستهايشان را بر زمين گذاشته سر بر روى دست خويش نهادند.
امام دست بر سر آنها كشيد و اشاره كرد كه كنار بروند و فاصله بگيرند، شيرها به جانبى كه امام اشاره كرده بود رفتند و در مقابل امام ايستادند.
وزير متوكل به او گفت :
اين كار بر ضرر تو است پيش از آنكه مردم از قضيه با خبر شوند او را بيرون بياور!
متوكل از امام خواست از محل درندگان خارج شود و از حضرت عذر خواست كه نظر بدى درباره شما نداشتيم ، مقصودمان اين بود سخن شما ثابت شود.
امام كه خواست حركت كند شيرها اطرافش را گرفتند و خود را به لباسهاى ايشان مى ماليدند.
هنگامى كه حضرت پاى به اولين پله گذاشت اشاره كرد برگرديد! همه برگشتند و امام بيرون آمد.
متوكل به آن زن گفت :
اكنون نوبت تو است كه به محل درندگان بروى ، ناله و فرياد زن بلند شد، شروع به التماس كرده ، اعتراف به دروغگويى خود نمود.
سپس گفت :
من دختر فلان هستم از فقر و تهى دستى به اين ادعا افتادم .
متوكل به حرف او گوش نكرد دستور داد او را جلو درندگان بيندازند ولى مادر متوكل درخواست كرد از تقصيرات آن زن بگذرد، متوكل نيز او را بخشيد.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
روزى مرد مسيحى را كه با زن مسلمان زنا كرده بود، پيش متوكل آوردند.
متوكل تصميم گرفت بر او حد شرعى جارى كند در اين وقت مسيحى شهادتين گفت و مسلمان شد.
يحيى بن اكثم ((قاضى القضات )) گفت :
اسلام آوردن او كارهاى خلاف پيشين وى را از بين مى برد.
بنابراين نبايد حد در مورد او جارى شود.
بعضى از فقها گفتند:
بايد سه بار در مورد او حد جارى گردد.
اختلاف نظرها باعث شد متوكل مساءله را از امام هادى عليه السلام بپرسد.
مساءله را براى امام نوشت .
امام در پاسخ نوشت : ((آن قدر بايد شلاق بخورد تا بميرد.))
يحيى بن اكثم و فقهاى ديگر با فتواى امام مخالفت كردند و گفتند:
اين فتوا مدركى از آيه و روايت ندارد.
متوكل نامه اى به حضرت نوشت مدرك اين فتوا را پرسيد.
امام در جواب نوشت : بسم الله الرحمن الرحيم فلما راءو باءسنا قالوا آمنا بالله وحده و كفرنا بما كنا به مشركين فلم يكن ينفعهم ايمانهم لما راءوا باسنا... (76)
((هنگامى كه قهر و غضب ما را ديدند، گفتند: به آفريدگار يكتا، ايمان آورديم و به بتها و هر آنچه را كه شريك خدا قرار داده بوديم ، كافر شديم ، ولى ايمانشان به وقت ديدن قهر و غضب ما، سودى نداد...))
متوكل پاسخ منطقى امام را پذيرفت و دستور داد حد زناكار مطابق فتواى حضرت اجرا گردد و آن قدر زدند تا زير ضربات شلاق مرد.(77)
امام هادى عليه السلام با ذكر اين آيه مباركه ، آنان را متوجه نمود همچنان كه ايمان كافران عذاب خدا را از آنان بازنداشت ، اسلام آوردن اين مسيحى نيز حد را ساقط نمى كند.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
محمد بن على مى گويد:
تهى دست شديم زندگى بر ما خيلى سخت شد، پدرم به من گفت : برويم نزد امام عسگرى عليه السلام مى گويند مرد بخشنده است .
گفتم :
او را مى شناسى ؟
پدرم گفت :
نه او را مى شناسم و نه تا به حال وى را ديده ام .
با هم به سوى خانه آن حضرت حركت كرديم ، پدرم در بين راه به من گفت :
پانصد درهم نيازمنديم كاش امام مى داد، دويست درهم براى خريد لباس ، دويست درهم براى خريد آرد و صد درهمش را براى مخارج ديگر زندگى مى رسانيم .
محمد بن على مى گويد:
من با خود گفتم :
اى كاش سيصد درهم نيز به من بدهد كه صد درهم براى خريد يك درازگوش و صد درهم براى مخارج و صد درهم نيز براى خريد لباس باشد، تا به جبل (قسمتهاى كوهستانى غرب ايران تا همدان و قزوين ) بروم .
هنگامى كه به خانه امام عليه السلام رسيديم غلام آن حضرت بيرون آمد و گفت :
على بن ابراهيم و پسرش وارد شوند. چون وارد شديم و سلام كرديم امام عليه السلام به پدرم فرمود:
اى على ! چرا تا كنون نزد ما نيامدى ؟
پدرم گفت :
سرورم ! خجالت مى كشيدم با اين وضع شما را ديدار كنم . چون از محضر امام بيرون آمديم ، غلام آن حضرت به دنبال ما آمد و يك كيسه پول به پدرم داد و گفت :
اين پانصد درهم است ! دويست درهم براى خريد لباس ، دويست درهم براى خريد آرد و صد درهم براى ساير مخارج .
آنگاه كيسه ديگرى به من داد و گفت :
اين سيصد درهم است ! با صد درهم آن درازگوش بخر! و با صد درهم آن لباس تهيه كن ! و صد درهمش براى مخارج ديگر تو باشد.
سپس گفت :
به ايران نرو بلكه به سورا (شهرى در عراق يا محلى در بغداد بوده ) برو محمد بن على نيز به سورا رفت و در آنجا با زنى ازدواج نمود و روزانه چهار هزار دينار درآمد داشت . متاءسفانه در عقيده هفت امامى باقى ماند.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
ابوهاشم مى گويد:
شخصى از امام عسكرى عليه السلام پرسيد:
چرا زن بيچاره در ارث يك سهم و مرد دو سهم مى برد؟
امام عليه السلام فرمود:
چون جهاد و مخارج همسر به عهده زن نيست و نيز پرداخت ديه قتل خطايى (79) بر عهده مردان است و بر زن چيزى نيست .
ابوهاشم مى گويد:
با خود گفتم :
اين مساءله را ((ابن ابى العوجاء)) از امام صادق عليه السلام پرسيد همين جواب را به او داد.
بدون آنكه اين سخن را اظهار كنم ، ناگاه امام عسكرى عليه السلام رو به من كرد و فرمود:
آرى ! اين همان سوال ((ابن ابى العوجاء)) است و وقتى سوال يكى باشد پاسخ ما (امامان ) نيز يكى است ، آخرى ما (امامان ) همان سخن را مى گويند كه اولى ما آن را گفته است و نخستين فرد ما با آخرين نفر ما در علم و امامت مساوى هستند.
لكن برترى و امتياز پيامبر صلى الله عليه و آله و اميرالمومنين عليه السلام در جاى خود ثابت است .(80) و آن دو بزرگوار بر سايرين ائمه اطهار امتيازاتى دارند.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
به حضور اميرالمؤ منين رسيدم ديدم حضرت در حالى كه غرق در فكر است با سر چوبى خاك زمين را به هم مى زند.
عرض كردم :
يا اميرالمؤ منين عليه السلام ! چرا در فكر غوطه وريد و چرا خاك زمين را بهم مى زنيد؟ آيا به اين زمين علاقمند شده ايد؟
فرمود:
نه ! به خدا سوگند! يك روز هم نشده كه نه به زمين و نه به دنيا رغبت پيدا كنم .
لكن درباره دوازدهمين فرزندى كه از نسل من به وجود خواهد آمد فكر مى كنم .
اسم او ((مهدى )) است جهان را پر از عدل و داد مى كند چنانكه پر از ظلم و ستم باشد.
عرض كردم :
اينها را كه فرموديد پيش مى آيد؟
فرمود:
آرى ! آنچه گفتم واقع مى شود.(81)
و دوازدهمين فرزندم پس از آن كه دنيا پر از ظلم و جور شد ظهور مى كند و جهان را پر از عدل و داد مى كند.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
سدير صيرفى مى گويد:
من با سه نفر از صحابه محضر امام صادق رسيديم ، ديديم آن بزرگوار بر روى خاك نشسته و مانند فرزند مرده جگر سوخته گريه مى كرد. آثار حزن و اندوه از چهره اش نمايان است و اشك ، كاسه چشمهايش را پر كرده بود و چنين مى فرمود:
سرور من غيبت (دورى ) تو خوابم را گرفته و خوابگاهم را بر من تنگ كرده و آرامشم را از دلم ربوده .
آقاى من غيبت تو مصيبتم را به مصيبتهاى دردناك ابدى پيوسته است . گفتم :
خدا ديدگانت را نگرياند اى فرزند بهترين مخلوق ! براى چه اين چنين گريانى و از ديده اشك مى بارى ؟
چه پيش آمدى رخ داده كه اين گونه اشك مى ريزى ؟
حضرت آه دردناكى كشيد و با تعجب فرمود:
واى بر شما، سحرگاه امروز به كتاب ((جفر)) نگاه مى كردم و آن كتابى است كه علم منايا و بلايا و آنچه تا روز قيامت واقع شده و مى شود در آن نوشته شده ، درباره تولد غائب ما و غيبت و طول عمر او دقت كردم .
و همچنين دقت كردم در گرفتارى مؤ منان آن زمان و شك و ترديدها كه به خاطر طول غيبت او كه در دلهايشان پيدا مى شود و در نتيجه بيشتر آن ها از دين خارج مى شوند و ريسمان اسلام را از گردن برمى دارند.... اينها باعث گريه من شده است .(82)
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
امام موسى كاظم عليه السلام مى فرمايد:
هنگامى كه پنجمين فرزندم (امام زمان ) غايب شد، مواظب دينتان باشيد مبادا كسى دينتان را بربايد و از دين خارج شويد.
فرزندم ناگزير غيبتى خواهد داشت ، به گونه اى كه عده اى از مؤ منان از عقيده خود بر مى گردند و غيبت امتحانى است كه خداوند بندگانش را به وسيله آن آزمايش مى كند.
على بن جعفر (برادر امام كاظم ) مى گويد:
عرض كردم :
آقا پنجمين فرزند شما كيست ؟
امام عليه السلام فرمود:
قضيه مهم است ، عقلهايتان از درك آن عاجز و سينه هايتان از تحمل آن تنگ است ولى اگر زنده بمانيد، او را خواهيد ديد.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
چهارمين نايب امام عصر در سال (329) از دنيا رحلت نمود. (امام ) پيش از غيبت كبرى نامه اى به او نوشت كه مضمون آن چنين است :
اى على بن محمد سمرى ! خداوند در مصيبت وفات تو پاداش بزرگ به برادرانت عطا كند. تو تا شش روز ديگر از دنيا خواهى رفت . كارهايت را سامان بده و جانشينى براى خودت تعيين نكن ! زمان غيبت كبرى فرا رسيده است . تا خداوند اذن ندهد و زمان طولانى نگذرد و دلها قساوت نگيرد و زمين از ظلم و ستم پر نشود، من ظهور نخواهم كرد.
افرادى نزد شيعيان من ، مدعى مشاهده من خواهند شد. آگاه باشيد هركس پيش از خروج ((سفيانى )) و ((صيحه آسمانى ))(84) چنين ادعاى كند دروغگو و افتراء زننده است .(85) و هيچ حركت و نيروى جز به اراده خداوند بزرگ نيست .(86)
على بن محمد سمرى اين نامه را شش روز پيش از وفات به شيعيان نشان داد و چشم از جهان فرو بست و از آن زمان غيبت كبرى شروع شد.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
من دهقان زاده بودم ، از روستاى ((جى )) اصفهان .(87) پدرم كشاورز بود و به من خيلى علاقه داشت ، نمى گذاشت با كسى تماس داشته باشم ، در آيين مجوس بودم و از آيين ديگر مردم خبر نداشتم .
پدرم مزرعه اى داشت روزى دستور داد كه به مزرعه بروم و سركشى كنم . در راه به كليساى مسيحيان رسيدم . كه گروهى در آنجا به نماز و نيايش مشغول بودند. براى آگاهى بيشتر درون كليسا رفتم . راز و نياز آنها مرا به خود جذب كرد. تا غروب در همانجا ماندم و به مزرعه پدرم نرفتم . در آنجا پى بردم دين آنها بهتر از دين پدران ماست . غروب شده بود به خانه برگشتم . پدرم پرسيد:
كجا بودى ؟ چرا دير كردى ؟
گفتم :
به كليساى مسيحيان رفته بودم ، مراسم دينى و نماز و نيايش آنها برايم شگفت انگيز بود. با فكر و انديشه دريافتم آيين آنها بهتر از آيين پدران ماست .
پدرم گفت :
آيين پدرانتان بهتر است .
گفتم :
نه ! دين آنها بهتر است . آنها پرستش خدا را مى كنند و در درگاهش عبادت و بندگى انجام مى دهند. ولى شما به آتش پرستش مى كنيد كه با دست خودتان آن را روشن ساختيد. هرگاه دست برداريد خاموش مى گردد. پدرم ناراحت شد و مرا زندانى كرد و به پايم زنجير بست .
به مسيحيان پيغام دادم من دين آنها را پذيرفته ام ، مركز اين دين كجا است ؟
گفتند:
در شام است .
گفتم :
هرگاه كاروانى از شام آمد هنگام برگشت به من اطلاع دهيد همراهشان به شام بروم . كاروان تجارتى از شام آمد من از بند پدر گريخته ، همراهشان به شام رفتم .
سلمان در مكتب اسقفهاى مسيحى
پرسيدم :
بزرگترين عالم دين مسيح كيست ؟
گفتند: اسقف رئيس كليسا.
به حضورش رسيدم و گفتم :
مى خواهم در خدمت شما باشم و مرا تعليم و تربيت كنى . او هم پذيرفت .
مدتى در محضر وى به كسب و دانش پرداختم . او آدمى دنيادوست بود. چندان مورد رضايتم نبود... چشم از جهان فرو بست .
جانشين او آدمى زاهد و باتقوا بود، مدتى با ميل و رغبت نزدش ماندم ، ولى طولى نكشيد او هم دنيا را وداع گفت .
پيش از وفاتش از راهنمايى خواستم كه بعد از فوت او نزد چه كسى بروم و به چه كسى مرا سفارش مى كنى ؟
گفت : فرزندم من دانشمندى را در موصل سراغ دارم كه مردى وارسته است پس از فوت من نزد ايشان برو!
من به موصل رفتم محضر آن دانشمند رسيدم و گفتم :
فلانى مرا به شما توصيه كرده است . مدتى نزد ايشان بودم ، مرگ او نيز فرا رسيد.
گفتم :
شما دنيا را وداع مى كنيد، مرا به چه شخصى توصيه مى كنيد؟ گفت : فرزندم ! شخص شايسته اى را سراغ ندارم جز آنكه مردى در نصيبين است او انسانى لايق مى باشد پيش او برو!
پس از فوت او به نصيبين رفتم و خدمت آن عالم رسيدم او را مرد شايسته ديدم مدتى در نزدشان ماندم تا اينكه وفات نمود هنگام مرگ مرا سفارش كرد پيش دانشمندى در عموريه (يكى از شهرهاى شام ) بروم من به عموريه رفتم و خدمت آن دانشمند مسيحى رسيدم . او هم مرد لايقى بود. مدتى در نزد او به كسب و دانش پرداختم ... هنگام مرگ او نيز رسيد. از او درخواست كردم مرا به كسى سفارش كند؟
وى گفت :
كسى را مثل خودم باشد سراغ ندارم ولى در آينده اى بسيار نزديك پيامبرى در سرزمين عرب برانگيخته خواهد شد كه از زادگاه خود (مكه ) به جايى كه از درختان نخل پوشيده و بين دو بيابان سنگلاخ قرار دارد (مدينه ) هجرت خواهد كرد و از نشانه هاى آن پيامبران اين است :
1 - در ميان دو شانه او مهر نبوت نقش بسته است .
2 - هديه را مى پذيرد و از آن مى خورد.
3 - اما از صدقه نمى خورد.
با اين نشانه ها او را به خوبى مى شناسى شما بايد خود را به او برسانى !
سلمان عازم مدينه شد
پس از دفن آن دانشمند به كاروانى كه براى تجارت عازم عربستان بود پيشنهاد كردم تمام سرمايه ام را در اختيار شما مى گذارم مرا همراه خود ببريد!
آنها قبول كردند. ولى در بين راه به من خيانت كرده به عنوان برده به يك نفر از يهوديان فروختند. او امر به محل خود كه پر از درختان خرما بود برد. من به طمع اينكه آنجا همان سرزمين موعود است ، به سر بردم . ولى آنجا نبود. تا اينكه يكى از يهوديان (بنى قريظه ) مرا از آن يهودى خريد همراه خود به مدينه برد.
همين كه مدينه را ديدم با آن نشانه ها كه آن دانشمند گفته بود شناختم اينجا همان محلى است كه پيامبر به آنجا هجرت خواهد كرد. بدين جهت با خوشحالى در نخلستان آن شخص مشغول كار شدم . اما هميشه منتظر ظهور حضرت محمد صلى الله عليه و آله بودم . يك وقت متوجه شدم پيامبر در مكه ظهور كرده است .
چون برده بودم نمى توانستم بيشتر تحقيق كنم . سرانجام پيامبر صلى الله عليه و آله با همراهى چند تن از ياران به مدينه هجرت كرد و در محلى به نام ((قبا)) فرود آمد...
سلمان در مقام شناسايى پيامبر(ص )
شبانه اندكى خوراكى با خود برداشتم و مخفى از خانه اربابم بيرون آمدم و خود را در قبا به پيغمبر صلى الله عليه و آله رساندم .
گفتم : شنيدم شما مردى صالح هستيد و عده اى از پيروانتان با شما هستند من مقدارى خوراك همراه دارم صدقه است . مخصوص مستمندان مى باشد و شما نيز چنين هستيد؟ آن را از من بپذيرد.
پيامبر به ياران خود فرمود:
بخوريد ولى خودش ميل نفرمود. با خود گفتم :
اينكه پيغمبر صدقه نخورد، يكى از نشانه هايى است كه به من گفته بودند. پيغمبر صدقه نمى خورد.
سپس به خانه برگشتم . پيامبر نيز به شهر مدينه وارد شد، من مقدارى خوراكى همراه خود بردم و گفتم : ديدم شما صدقه ميل نفرموديد و اين هديه من به شماست . پيغمبر صلى الله عليه و آله و اصحابش از آن ميل فرمودند.
گفتم اين نشانه دوم كه هديه را پذيرفت .
با خوشحالى به خانه برگشتم . در جستجوى نشانه سوم بودم ، يار ديگر به خدمت حضرت رفتم . او همراه اصحابش دنبال جنازه اى مى رفت .
دو عبا بر تن داشت : يكى را پوشيده و ديگرى را به دوش انداخته بود. اطراف پيامبر مى گشتم تا نشانه مهر نبوت را در شانه او ببينم . همين كه متوجه منظور من شد عبا را از دوش خود برداشت . علامت و مهر را همان گونه كه برايم گفته بودند ديدم . خود را روى پايش انداختم و آن را مى بوسيدم و گريه مى كردم . مرا به نزد خود خواست ، رفتم در كنارش نشستم .
پيامبر مايل بود سرگذشتم را براى اصحاب نقل كنم و من نيز ماجراى خويش را از اول تا به آخر بازگو كردم ، از آن زمان اسلام را پذيرفته مسلمان شدم .
چون برده بودم نمى توانستم از برنامه هاى اسلام به طور آزاد استفاده كنم ، به پيشنهاد پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله با ارباب خود قرار بستم كه تدريجا با پرداخت قيمت خود آزاد گردم . با همكارى مسلمانان و عنايت خداوند آزاد گشتم و اكنون به عنوان يك مسلمان آزاد زندگى مى كنم . گرچه به خاطر بردگى نتوانستم در جنگ بدر و احد در كنار رسول خدا باشم ولى در جنگ خندق و جنگهاى ديگر شركت كرده ام
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
شخصى از اباذر (ره ) پرسيد:
چرا ما مرگ را خوش نداريم ؟
فرمود:
براى اينكه شما دنيا را آباد كرده ايد و آخرت را ويران ساخته ايد و خوش نداريد از خانه آباد به خانه ويران برويد.
از او پرسيدند:
ما چگونه وارد محضر الهى مى شويم ؟
اباذر پاسخ داد:
- نيكوكاران همانند مسافرى است كه به خانواده خود بازگردد و بدكاران مثل بنده اى فرارى است كه او را نزد صاحبش برگردانند.
گفتند:
در پيشگاه خداوند حال ما چگونه است ؟
اباذر فرمود:
اعمالتان را به قرآن عرضه كنيد (رفتارتان را با قرآن بسنجيد.)
خداوند مى فرمايد:
همانا نيكان در نعمتند (بهشتند) و گنهكاران در جهنم .
آن شخص گفت :
اگر چنين است رحمت خدا چه مى شود؟
اباذر جواب داد:
رحمت خدا به نيكوكاران نزديك است .(89)
انسان بايد براى رحمت الهى قابليت داشته باشد، تا الطاف خداوند شامل حال او گردد.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
هارون الرشيد دكترى متخصص نصرانى داشت . روزى به على بن حسين واقدى گفت :
در كتاب شما مطلبى از علم پزشكى نيست ! با اينكه علم دو دسته اند؛ علم اديان و علم ابدان .
على بن حسين - دانشمند اسلامى - در پاسخ گفت :
خداوند علم طب را در نصف آيه از قرآن جمع نموده است آنجا كه مى فرمايد:
كلوا و اشربوا و لا تسرفوا بخوريد و بياشاميد ولى اسراف نكنيد.
و پيغمبر ما نيز در يك جمله بيان كرده كه مى فرمايد:
المعده بيت الداء والحميه راءس كل دواء...
معده مركز دردها و پرهيز (از خوردنيها) بهترين داروها است ولى نبايد نيازهاى جسمى را فراموش كرد.
پزشك نصرانى گفت :
قرآن و پيغمبر شما چيزى از طب جالينوس - حكيم يونانى - باقى نگذاشته همه را بيان داشته اند!
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
مسلمانان گروه گروه به سوى جبهه جنگ احد مى شتافتند. عمر و بن جموح كه مردى لنگ بود، چهار پسر دلاور مانند شير داشت ، همه در كنار رسول خدا عازم جبهه بودند. شور و شوق سربازان احساسات پاك عمر بن جموح را تحريك كرد تصميم گرفت كه او نيز در جبهه شركت كند. لباس جنگى پوشيد، خود را براى حركت به سوى احد آماده كرد.
برخى خويشان به او گفتند:
تو نمى توانى به علت پيرى و لنگى پا، به خوبى از عهده جنگ برآيى و خدا هم جهاد را بر تو واجب نكرده است ، بهتر آن است در مدينه بمانى ! و همين چهار فرزند رشيد را كه به ميدان نبرد مى فرستى كافى است .
عمرو گفت :
رواست مسلمانان به ميدان جهاد بروند و سرانجام به فيض شهادت رسيده وارد بهشت شوند اما من محروم بمانم ؟
هر چه كردند نتوانستند اين مرد الهى را از تصميمش منصرف كنند و بالاخره قرار شد محضر پيامبر برسند و از ايشان كسب تكليف نمايند.
خدمت پيامبر آمد عرض كرد:
يا رسول الله ! من مى خواهم همراه مسلمانان در جنگ شركت كنم و عاقبت به فيض شهادت برسم اما خويشانم نمى گذارند و شديدا علاقمندم با اين پاى لنگم وارد بهشت شوم .
پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود:
تو معذورى ، جهاد بر تو واجب نيست .
سپس حضرت به خويشان او فرمود:
اگر چه جهاد بر او واجب نيست ولى شما نبايد مانع شويد و او را از جهاد بازداريد وى را به حال خود بگذاريد، تا اگر ميل داشت در جهاد شركت كند. شايد هم به فيض شهادت نايل گردد.
عمرو خوشحال از محضر پيغمبر صلى الله عليه و آله بيرون آمد و با همه خويشان خداحافظى كرد و از منزل بيرون آمد، خواست به سوى جبهه حركت دست به دعا برداشت و گفت :
خدايا! مرا به خانه بازمگردان !
عمرو به سوى جبهه جنگ حركت كرد و در ميدان با قدرت تمام جنگيد سرانجام با يكى از فرزندانش شهيد شد.
پس از پايان جنگ همسر عمرو به سوى جبهه آمد اين بانوى محترمه پيكر شوهر و پسرش را پيدا كرد، ديد برادرش نيز به فيض شهادت رسيده است . هر سه پيكر را بر شتر نهاد و به سوى مدينه حركت تا در قبرستان بقيع به خاك بسپارد.
وقتى در بين راه به مكانى رسيد شتر از حركت بازماند و به سوى مدينه حركت نكرد، لكن وقتى به سوى احد برمى گشت به سرعت حركت مى نمود، اين صحنه چندين بار تكرار شد.
همسر عمرو قضيه را نفهميد براى حل اين مشكل خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و جريان را عرض كرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
شتر ماءموريتى دارد! آيا وقتى شوهرت به سوى ميدان حركت كرد سخنى گفت ؟ دعايى كرد؟
زن : بلى يا رسول الله ! وقتى مى خواست به سوى احد حركت كند در آخرين لحظات رو به قبله ايستاد و چنين دعا كرد:
اللهم لا تردنى الى اهلى وارزقنى الشهادة خدايا مرا به خانواده ام باز مگردان و به فيض شهادت برسان ! رسول خدا فرمود:
خداوند دعاى او را مستجاب كرده ، به اين جهت شتر پيكر او را به سوى مدينه حمل نمى كند پيامبر دستور داد جنازه ها را به احد بردند. سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله روى به مسلمانان كرد و فرمود:
در ميان شما كسانى هستند كه اگر خدا را به وجود او سوگند دهيد قطعا شما را مورد لطفش قرار مى دهد، عمرو بن جموح يكى از آنان است .
آنگاه پيكر آن سه شهيد را با ديگر شهدا در احد دفن كرد و اندكى در داخل قبر آنان توقف كرد و از قبر بيرون آمد و فرمود:
اين سه شهيد در بهشت نيز با هم خواهند بود.
همسر عمرو از رسول خدا درخواست دعا كرد و گفت :
يا رسول الله ! دعا كنيد خداوند مرا هم با اينها همنشين و محشور نمايد.
پيامبر صلى الله عليه و آله نيز درباره اين بانوى ارزشمند دعا كرد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
معاويه چون مى دانست بيشتر مردم عراق شيعيان على عليه السلام هستند زياد پدر عبيدالله را استاندار عراق نمود و دستور داد هواداران على را در هر كجا يافتند دستگير نموده نزد وى بفرستند تا آنها را با بدترين شكنجه به قتل برسانند.
روزى فرمان داد رشيد هجرى را - كه از شاگردان برجسته و شيعه مخلص اميرالمؤ منين عليه السلام بود - دستگير كنند و به نزدش بفرستند.
رشيد پس از اين دستور پنهان شد.
روزى ابى اراكه با گروهى از دوستان خود در حياط نشسته بود، رشيد هجرى آمد و وارد خانه وى شد. ابى اراكه بسيار ترسيد، برخاست و به دنبال او وارد خانه شد و گفت :
واى بر تو! چرا مرا به كشتن دادى و فرزندانم را يتيم نمودى و همه ما را نابود كردى .
رشيد پرسيد:
براى چه ؟
ابى اراكه گفت :
چون تو تحت تعقيب هستى و ماءموران زياد در جستجوى تو مى باشند. اكنون تو وارد خانه من شدى ، آنان كه نزد من بودند تو را ديدند ممكن است گزارش بدهند.
رشيد گفت :
نگران مباش ! هيچ كدام از آنان مرا نديدند.
ابى اراكه از شنيدن اين پاسخ بسيار ناراحت شد و گفت :
مرا مسخره مى كنى ؟
فورى رشيد را گرفت و دستهايش را از پشت بست و توى اطاق انداخت و درش را بست . سپس نزد دوستانش آمد و گفت :
گمان مى كنم هم اكنون پيرمردى به خانه ام وارد شد.
گفتند: ما كسى را نديديم .
ابى اراكه سؤ الش را تكرار نمود، همگى گفتند:
ما كسى را نديديم به خانه شما وارد شود.
ابى اراكه ساكت شد ديگر چيزى نگفت .
اما مى ترسيد از اينكه كسى او را ببيند و به دستگاه گزارش دهد.
براى اطمينان خاطر به سوى مجلس زياد حركت نمود تا بداند آيا متوجه شده اند، رشيد در خانه وى است يا نه . چنانچه آگاه شده باشند خود رشيد را به آنان تسليم كند. وارد مجلس زياد شد و سلام كرد و نشست و مشغول صحبت شد.
اندكى گذشته بود، ديد رشيد سوار استر او شده ، به سوى مجلس زياد مى آيد. تا چشمش به او افتاد رنگش پريد، سخت وحشت نمود، خود را باخت و مرگ را در نظرش مجسم نمود.
رشيد از استر پياده شد و به زياد سلام كرد. زياد به پاخاست ، او را به آغوش گرفته بوسيد و خير مقدم گفت و با مهر و محبت حال او را پرسيد كه چگونه آمدى ؟ آنان كه در وطنند حالشان چگونه است ؟ مسافرت برايتان چگونه گذشت ؟ سپس با عطوفت دست بر ريش وى كشيد و از محاسنش گرفت .
رشيد اندكى نشست و برخاست و رفت .
ابى اراكه از زياد پرسيد:
اين شخص كه بود؟
زياد پاسخ داد:
او يكى از برادران اهل شام ماست ، كه براى ديدارم آمده است .
ابى اراكه از مجلس زياد بيرون آمد هنگامى كه وارد خانه اش شد،
ديد رشيد در همان حال كه او را گذاشته بود، دست بسته در خانه است با تعجب به رشيد گفت :
من اين علم و دانش را كه از تو ديدم هر چه مى خواهى انجام بده ! و هر وقت خواستى به منزل ما بيا!
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
روزى معاويه به عمروعاص گفت :
اى عمروعاص ! كداميك از ما زيرك تر و سياستمدارتر هستيم ؟
عمروعاص گفت :
من مرد هوشيارى هستم و تو مرد انديشه !
معاويه گفت :
بر منفعت من سخن گفتى . اما، من در هوشيارى هم از تو زيرك ترم . عمروعاص گفت :
اين زيركى تو آن روز كه قرآنها بر سر نيزه بالا رفت كجا بود؟
گفت :
تو آن روز با نقشه ماهرانه بر من پيروز شدى و زيركى ات را نشان دادى . آن روز گذشته است و اكنون مى خواهم مطلبى از تو بپرسم ، به شرط اينكه در جواب راست بگويى .
عمرو گفت :
به خدا دروغ زشت است ! دروغ نخواهم گفت . هر چه مى خواهى بپرس در پاسخ راست خواهم گفت .
معاويه گفت :
از آن روز كه با من هستى آيا در مورد من حيله كرده اى يا نه ؟
عمروعاص گفت :
نه ! هرگز!
معاويه : چرا! در همه جا نه ، ولى در ميدان جنگى ، نسبت به من حيله كردى !
عمروعاص : كدام ميدان ؟
معاويه : روزى كه على بن ابيطالب مرا براى مبارزه به ميدان طلبيد. من با تو مشورت كردم و گفتم عمروعاص راءى تو چيست ؟ بروم به جنگ على يا نه ؟ گفتى او مرد بزرگوارى است .
راءى تان بر اين شد كه به ميدان على بروم و حال آنكه تو او را به خوبى مى شناختى . در اين جا به من حيله كردى .
عمروعاص : اى معاويه ! مرد بزرگوار و والامقام تو را به مبارزه خواسته بود. يكى از اين دو خوبى نصيب شما مى شد؛ يا او را مى كشتى در اين صورت يكى از قهرمانان نام آور را كشته بودى ، مقام و شرف تو بالا مى رفت و در ميان قهرمانان روى زمين بى رقيب مى گشتى و اگر او تو را مى كشت ، در اين وقت به شهيدان و صالحان مى پيوستى .
معاويه : عمروعاص ! اين حيله گرى تو ديگر بدتر از اولى است زيرا به خدا سوگند مى دانستم كه اگر على را بكشم به دوزخ مى روم و چنانچه او مرا بكشد باز به دوزخ مى روم .
عمروعاص : پس چه باعث شد به جنگ او نرفتى ؟
معاويه : الملك عقيم سلطنت نازا و خوش آيند همه است به خاطر حكومت چند روزه دنيا به جنگ على نرفتم ، تا كشته نشوم .
سپس گفت :
اما عمروعاص اين سخن را جز من و تو كسى نشنود
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
متوكل از پست ترين خلفاء بنى عباس بود. وى تنها خليفه اى است كه به حضرت زهرا توهين كرده و انگيزه قتل وى نيز همين مطلب شده است .
منتصر از پدرش متوكل شنيد كه حضرت فاطمه زهرا را دشنام مى دهد و ناسزا مى گويد. از دانشمندى (امام ) پرسيد:
كيفر كسى كه به حضرت فاطمه عليهاالسلام دشنام مى دهد چيست ؟
دانشمند جواب داد:
كشتن چنين فردى واجب است . ولى بدان كه هركس پدرش را بكشد عمرش كوتاه خواهد شد.
منتصر گفت :
من از كوتاهى عمرم كه در راه اطاعت و فرمان بردارى خدا باشد باكى ندارم .
به دنبال آن منتصر پدرش را كشت و پس از آن بيشتر از هفت ماه ، زنده نماند
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
هنگامى كه مختار بر اوضاع شهر كوفه مسلط گرديد پس از دستگيرى عمر بن سعد موقتا او را امان داد.
روزى حفص فرزند عمر بن سعد به نزد مختار آمده گفت :
پدرم مى گويد:
آيا به امان خود درباره من عمل مى كند؟
مختار گفت : بنشين !
سپس اباعمره را خواست و پنهانى به او دستور داد كه برود عمر بن سعد را در منزلش بكشد. طولى نكشيد ديدند اباعمره با سر نحس عمر بن سعد وارد شد.
حفص وقتى سر پدرش را ديد گفت : انا لله و انا اليه راجعون . مختار به حفص گفت :
اين سر را مى شناسى ؟
حفص گفت :
آرى ! از اين پس در زندگى خيرى نيست .
مختار گفت :
بلى ! پس از او تو ديگر زندگانى نخواهى كرد.
آنگاه دستور داد او را هم كشتند.
سپس گفت :
عمر با حسين ، حفص با على اكبر، هرگز برابر نيستند، به خدا سوگند هفتاد هزار نفر را به خاطر شهداى كربلا خواهم كشت ، چنانچه در عوض خونبهاى يحيى بن زكريا هفتاد هزار نفر كشته شدند
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
هنگامى كه امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد، عبدالله پسر عمر به يزيد بن معاويه نوشت :
حقا كه مصيبتى سنگين و حادثه اى بزرگ در اسلام رخ داد هيچ روزى مانند عاشوراى حسين نخواهد بود.
يزيد در پاسخ عبدالله نوشت :
اى احمق ! ما به خانه هاى آراسته ، فرشهاى آماده و بالش هاى منظم وارد شده ايم و اگر اينها حق ديگران باشند، پدرت عمر اول كسى بود كه چنين كارى را انجام داد و حق ديگرى را غصب كرد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
پس از وفات امام صادق عليه السلام روزى ابوحنيفه ، مومن طاق را ديد، به عنوان نكوهش گفت :
امام تو وفات كرد.
مؤ من طاق پاسخ داد:
آرى ! ولى امام تو (شيطان ) تا قيامت زنده است .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
روزى ابوحنيفه - پيشواى حنفى ها - با مومن طاق (صحابه مخلص امام صادق عليه السلام ) ملاقات كرد، پرسيد:
شما (شيعيان ) به رجعت (97) اعتقاد داشته و آن را مسلم مى دانيد؟
مومن طاق گفت : آرى !
ابوحنيفه گفت :
پس اكنون هزار درهم (نقره ) به من قرض بده وقتى كه به اين جهان بازگشتم هزار دينار (طلا) به تو مى دهم . مومن طاق گفت :
به يك شرط مى دهم كه شخصى ضامن شود كه تو هنگام بازگشت به صورت انسان خواهى بود، نه به صورت خوك . چه اينكه هركس متناسب اعمالش ظاهر خواهد شد و من مى ترسم تو روز رجعت در قيافه خوك باشى و من نتوانم طلب خود را وصول نمايم !
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
ابى عبيده (پدر مختار ثقفى ) در جستجو زنى لايق بود. تعدادى از زنان قبيله خود را، به او پيشنهاد كردند، هيچكدام را نپسنديد. تا اينكه شخصى به خواب ابوعبيده آمد و به او گفت :
با دومة الحسناء ازدواج كن ! اگر او را به همسرى انتخاب كنى ، هرگز پشيمان نشده و مورد ملامت و سرزنش قرار نمى گيرى .
ابوعبيده ، خوابش را به خويشاوندان خود نقل كرد. گفتند:
اكنون ماءموريت را يافته اى ، كه با دومة ، دختر وهب ازدواج كنى . ابوعبيده با او ازدواج كرد. هنگامى كه به مختار حامله شد مى گويد:
در خواب ديدم گوينده اى مى گويد:1 - البشرى بالولد
اشبه شى ء بالاسد
2 - اذاالرجال فى كبد
تقاتلو على بلد
كان له الحظا الاشد
1 - مژده باد تو را به پسرى كه از هر چيز بيشتر به شير شباهت دارد.
2 - هنگامى كه مردان مشغول جنگ شوند، آن فرزند لذت مى برد.
وقتى كه مختار به دنيا آمد، همان شخص به خوابش آمد و گفت :
اين فرزند تو در قسمتى از دوران عمرش ترس او كم و پيروانش زياد خواهد بود.(100) آرى ، اين است اهميت مادر لايق .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
شخصى به نام جعفرى نقل مى كند:
حضرت ابوالحسن عليه السلام به من فرمود:
چرا تو را نزد عبدالرحمن مى بينم ؟
گفتم :
او دايى من است .
حضرت فرمود:
او درباره خداوند حرفهاى نادرست مى گويد و به جسم بودن خدا قايل است . بنابراين ، يا با او همنشين باش ما را ترك كن ! يا با ما همنشين باش از او دورى كن ! زيرا هم با ما همنشين باشى ، هم با او ممكن نيست . چه اينكه او داراى عقيده فاسد است .
عرض كردم :
او هر چه مى خواهد بگويد وقتى كه من به گفته او معتقد نباشم ، در من چه تاءثيرى مى تواند بگذارد.
امام عليه السلام فرمود:
آيا نمى ترسى كه بر او عذابى نازل شود، هر دو يكجا گرفتار شويد؟ سپس حضرت داستان جوانى را تعريف كرد كه خودش از پيروان موسى عليه السلام بود و پدرش از ياران فرعون و فرمود:
آن گاه كه سپاه فرعون (در كنار رود نيل ) به موسى و پيروان او رسيد. آن جوان از موسى جدا شد تا پدرش را نصيحت كرده به موسى ملحق نمايد. اما پدرش گوش شنوا نداشت ، اندرز خيرخواهانه پسرش در او اثر نبخشيد و سرسختانه به راه كج خود با فرعون ادامه داد.
جريان را به موسى عليه السلام خبر دادند. اصحاب از حال جوان پرسيدند كه آيا او اهل رحمت است يا عذاب ؟ حضرت فرمود:
جوان مشمول رحمت الهى است چون در عقيده پدر نبود ولى هنگامى كه عذاب نازل گردد، نزديكان گناهكاران نيز گرفتار مى شوند. آتش بدى بدكاران ، خوبان را هم به كام خود فرو مى برد.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
چنين نقل شده است كه مى گويد:
كه همراه دوستم به صحرا رفتيم . اتفاقا در بيابان راه را گم كرديم ناگهان ! در سمت راست راهمان ، در آن صحراى سوزان حجاز خيمه اى نظر ما را جلب كرد، به سوى آن خيمه رفتيم . وقتى رسيديم ، سلام داديم . بانوى باحجابى از چادر بيرون آمد، جواب سلام ما را داد و پرسيد:
شما كيستيد؟
گفتيم :
ما مسافريم ، راه را گم كرده ايم ، به ناچار گذرمان به چادر شما افتاد، شايد با راهنمايى شما راه را پيدا كنيم .
زن پرهيزگار و صحرانشين گفت :
پس روى خود را برگردانيد نظرتان به من نيفتد، تا وسايل پذيرايى برايتان فراهم كنم ! آن گاه پلاسى انداخت و گفت :
روى آن بنشينيد تا فرزندم بيايد و از شما پذيرايى كند.
پسرش دير كرد، زن مرتب دامن خيمه را بالا مى زد و به انتظار آمدن پسرش بيابان را نگاه مى كرد. بار ديگر كه دامن خيمه را بالا زد گفت :
از خدا مى خواهم اين شخص كه دارد مى آيد قدمش مبارك باشد، از خدا مى خواهم قدم شترسوار مبارك باشد. اين شتر، شتر پسر من است ، ولى پسرم سوار او نيست . شترسوار رسيد و بر در خيمه ايستاد و گفت :
اى ام عقيل ! خداوند در مرگ فرزندت عقيل اجر بزرگ به تو عنايت كند.
زن پرسيد: مگر پسرم مرد؟
گفت : آرى !
پرسيد: سبب مرگش چه بود؟
گفت : در كنار چاه آب بود، شترها براى نوشيدن آب هجوم آوردند و او را به درون چاه انداختند!
زن مصيبت ديده خويشتن دارى كرد و گفت :
اكنون پياده شو از مهمانان پذيرايى كن !
سپس گوسفندى را به آن مرد داد و او نيز گوسفند را كشت ، غذايى تهيه كرد و برايمان آورد. ما در حالى كه غذا مى خورديم از صبر و بردبارى و قدرت روحى آن بانو در شگفت بوديم .
پس از صرف غذا، به نزد ما آمد و گفت :
آيا از قرآن چيزى مى دانيد؟
گفتم : آرى !
گفت : آياتى از سبب آرامش خاطر و تسلى قلبم بشود، بخوان .
گفتم : خداى سبحان مى فرمايد:
و بشر الصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبه قالوا انا لله و انا اليه راجعون اولئك عليهم صلوات من ربهم و رحمه و اولئك هم المهتدون (102)
زن آيه را كه شنيد با هيجان شديد گفت :
تو را به خدا سوگند! اين آيه در قرآن به همين گونه است ؟
گفتم : به خدا قسم در قرآن همين طور است .
زن گفت : درود و رحمت بر شما باد!
سپس از جا برخاست و به نماز ايستاد و چند ركعت نماز خواند.
آنگاه دست نياز به درگاه الهى برداشت و گفت :
بار پروردگارا! آنچه دستور دادى انجام دادم (در مرگ فرزندم صبر كردم ) تو نيز درباره من به وعده خود وفا كن !
با گفتن اين جمله به اشك و ناله در مصيبت فرزندش خاتمه داد!
سپس گفت :
اگر قرار بود كسى براى ديگرى هميشه بماند....
در اين حال من با خود گفتم :
لابد مى خواهد بگويد پسرم برايم مى ماند، چون به او نيازمندم ، ولى با كمال تعجب ديدم سخنانش را ادامه داد و گفت :
محمد صلى الله عليه و آله براى امت خود جاودانه مى ماند.
ما از خيمه آن بانو بيرون آمديم با خود مى گفتم :
در حقيقت من كسى را كاملتر و بزرگتر از اين بانو كه خدا را با كاملترين صفات و زيباترين خصوصيات ياد كرده نديده ام و آنگاه كه دانست از مرگ چاره اى نيست و بى تابى درد را دوا نمى كند و گريه عزيز از دست رفته او را بار ديگر زنده نمى كند، صبر جميل پيشه كرد و پسرش را به عنوان ذخيره سودمند در پيشگاه خدا براى روز نياز و گرفتارى به حساب آورد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
ابوالعاص پسر ربيع خواهرزاده خديجه از اشراف و ثروتمندان مكه بود روزى دختر رسول خدا (زينب ) را خواستگارى كرد و خديجه هم از پيغمبر خواست به اين كار راضى شده زينب را به ازداج وى در آورد اين قضيه پيش از رسالت و نزول وحى اتفاق افتاد پيغمبر صلى الله عليه و آله زينب را به ازدواج ابوالعاص در آورد.
هنگامى كه وحى نازل شد و پيامبر به مقام رسالت رسيد خديجه و دخترانش به حضرت ايمان آوردند ولى ابوالعاص ايمان نياورد.
پيغمبر دختر ديگرش را به نام (رقيه ) (يا ام كلثوم ) را نيز به همسرى (عتبه پسر ابولهب ) داد و اين جريان نيز پيش از بعثت آن حضرت بود.
وقتى كه حضرت به مقام نبوت نائل آمد و وحى بر او نازل گشت مردم را به خداپرستى دعوت نمود اهالى مكه نپذيرفته از آن بزرگوار كناره گيرى مى كردند و به يكديگر مى گفتند:
شما دختران محمد صلى الله عليه و آله را گرفتيد و فكرش را از ناحيه آنان آسوده ساختيد بايد دخترانش را به او برگردانيد تا فكرش به آنها مشغول شده به فكر سخنان ديگر نيفتند.
اول پيش (ابوالعاص ) آمده و گفتند:
تو دختر پيغمبر را طلاق بده ! ما هر زنى از زنان قريش را بخواهى برايت تزويج مى كنيم .
ابوالعاص گفت :
اين كار شدنى نيست من هرگز از همسرم جدا نمى شوم و زنان قريش را به جاى او به همسرى نمى پذيرم ، از اين لحاظ پيغمبر مى فرمود:
او داماد خوبى بود.
سپس به نزد عتبه پسر ابولهب آمده گفتند:
دختر محمد را طلاق بده ما هر زنى را از قبيله قريش بخواهى به ازدواج تو در مى آوريم . عتبه در پاسخ گفت :
اگر دختر ابان پسر سعيد بن عاص يا دختر سعيد پسر عاص را به من تزويج كنيد من او را طلاق مى دهم . به دنبال آن دختر سعيد پسر عاص را به او تزويج كردند و او نيز دختر پيغمبر را رها كرد در حالى كه با او عروسى نكرده بود، سپس اين بانو با (عثمان بن عفان ) ازدواج كرد.
پيغمبر اسلام تا در مكه قدرت تبليغ دين الهى را نداشت و نمى توانست حكم حلال و حرام را بيان كند در عين حال ، دين اسلام زينب را از ابوالعاص جدا كرده بود. اما رسول خدا نمى توانست آن ها را از هم جدا سازد بدين جهت زينب با اينكه ايمان آورده بود در همسرى ابوالعاص كافر باقى ماند.
تا اينكه رسول خدا به مدينه هجرت نمود و زينب همچنان با ابوالعاص در مكه ماند.
هنگامى كه قريش به جنگ آن حضرت آمدند ابوالعاص نيز با آنان بود و بين مسلمانان و كفار قريش در كنار چاه (بدر) جنگ سختى پيش آمد عده اى از كفار كشته و عده ديگر اسير شدند.
ابوالعاص نيز در ميان اسيران بود او را همراه اسيران ديگر نزد پيغمبر آوردند.
و هنگامى كه مردم مكه براى آزادى اسيران خود اموالى مى فرستادند زينب نيز براى آزادى همسرش اموالى فرستاد از جمله آنها گردنبندى بود كه مادرش خديجه آن شب كه زينب را به خانه ابوالعاص مى بردند به او داده بود.
وقتى كه رسول خدا آن گردنبند را ديد بسيار ناراحت شد و سخت دلش به حال دخترش زينب سوخت بدين جهت به مسلمانان فرمود:
اگر صلاح مى دانيد اسير زينب را آزاد كنيد و آن اموالى را كه براى آزادى شوهرش فرستاده به او بازگردانيد.
مسلمانان با كمال ميل و رغبت خواسته پيغمبر را به جا آوردند و گفتند:
اى رسول خدا جان و اموال ما به قربانت حتما مطابق فرمايش شما عمل مى كنيم ، از اين رو هر چه زينب فرستاده بود به او بازگرداندند و ابوالعاص را نيز آزاد كردند.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
ابن ابى الحديد (شارح نهج البلاغه ) مى گويد:
وقتى كه اين خبر (داستان داماد پيامبر) را به استادم (ابوجعفر) خواندم او گفت :
آيا تو گمان مى كنى كه (ابوبكر) و (عمر) در اين جريان در كنار پيغمبر خدا نبودند؟ آيا احترام و احسان نسبت به فاطمه زهرا تقاضا نمى كرد كه به واسطه فدك خاطرش آرام گردد و براى ايشان از مسلمانان بخشش درخواست شود؟ آيا مقام و عظمت آن بانو نزد پيغمبر خدا از خواهرش زينب كمتر بود، در حالى كه او بانوى زنان عالم است ؟ البته اين درخواست بخشش از مسلمانان در صورتى است كه فاطمه حقى نداشته و فدك از راه ارث به او نرسيده باشد.
ابن ابى الحديد مى گويد:
به استادم گفتم :
(فدك ) بنا به خبرى كه ابوبكر از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده ، حق مسلمانان بوده و برايش جايز نبود كه از آنها بگيرد.
استادم در جواب گفت :
فديه و توان ابوالعاص نيز حق مسلمانان بود و پيامبر خدا از آنان گرفت .
گفتم :
رسول خدا صاحب شريعت و قانون بود و فرمانش نافذ بود اما ابوبكر اينطور نبود.
در پاسخ گفت :
من كه نگفتم چرا ابوبكر از مسلمانان به طور اجبار نگرفت و به فاطمه نداد بلكه گفتم :
چرا مانند رسول خدا از مسلمانان درخواست نكرد كه به احترام ايشان از حق صرف نظر كنند؟ و چرا از آنان نخواست كه حقشان را به فاطمه زهرا ببخشند؟
آيا تو چنين فكر مى كنى كه اگر ابوبكر مى گفت :
اى مسلمانان فاطمه دختر پيغمبر است و اكنون آمده (فدك ) را درخواست مى كند. راضى هستيد فدك را به او بدهيد؟ مسلمانان فدك را به او نمى دادند؟ و به خاطر دختر پيغمبر از حقشان نمى گذشتند؟
ابن ابى الحديد مى گويد:
نظير اين سخن را ابوالحسن عبد الجبار بن احمد قاضى القضاة (105) نيز گفته است و.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
روزى حضرت يوسف با گروهى از خدمت گذاران خود از محلى مى گذشت . زليخا ملكه مصر در كنار مزبله نشسته بود. هنگامى كه متوجه عبور يوسف شد، گفت : سپاس خدايى را كه پادشاهان را در اثر گناه و معصيت برده مى كند و بردگان را در پرتوى اطاعت و فرمان بردارى پادشاه مى نمايد.
سپس گفت :
اى يوسف ! گرفتار فقر هستم ، به من احسان كن .
يوسف گفت :
ناسپاسى آفت هر نعمت است . آنگاه كه نافرمانى كردى ، خداوند نعمت ها را از تو گرفت .
اينك به سوى خدا برگرد و توبه كن ! تا آثار گناه از تو برچيده شود.
زيرا قبولى خواسته ها بسته به دلهاى پاك و كردار پاكيزه است . زليخا گفت :
من لباس گناه را از تن كنده ام . ديگر عصيان نخواهم كرد، ولى از خدا شرم دارم كه مرا مورد لطف قرار دهد.
زيرا هنوز اشك چشمم به پايان نرسيده و اندامم حق ندامت را به خوبى ادا نكرده است .
يوسف گفت :
بكوش تا راه توبه و پشيمانى باز است پيش از آنكه فرصت از دست برود و مدت پايان پذيرد توبه كن !
زليخا گفت :
من هم همين عقيده را دارم كه بعدا خبرش به تو خواهد رسيد، كه حقيقتا توبه كرده ام .
يوسف دستور داد يك پيمانه بزرگ به او طلا بدهند.
زليخا گفت :
غذاى يك روز برايم بس است ، تا رنج گرفتارى نبينم قدر نعمت را نخواهم فهميد.
يكى از فرزندان يوسف گفت :
پدر جان ! اين زن كيست ؟ جگرم به حالش كباب شد و دلم برايش سوخت .
فرمود:
موجودى است كه به دام انتقام افتاده است .
سپس يوسف با زليخا ازدواج كرد و او را دوشيزه يافت .
پرسيد:
چرا چنين ؟ تو كه سالها همسر داشتى ؟
پاسخ داد:
همسرم حركت مردى و توان هم بسترى نداشت
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
خداوند سلطنت بى نظير به سليمان بخشيد، جنيان را تحت فرمان او قرار داد كه خدمتگذار او باشند، باد را به فرمان او در آورد، تا تشكيلات عظيم او را هر كجا خواست ببرد، زبان جانوران را به وى آموخت ، سخنان آنها را مى فهميد و براى مردم بازگو مى كرد.
در يكى از مسافرتهاى تاريخى ، سليمان كه با سپاهيان ، از جن و انس و پرندگان با او همراه بودند، گذرشان از هوا به وادى مورچگان افتاد.
يكى از مورچه ها كه سمت فرماندهى آنها را داشت چون تشكيلات عظيم سليمان را ديد، احساس خطر كرد: فرياد زد گفت :
اى مورچگان داخل لانه هاى خود برويد! تا سليمان و لشگرش شما را پايمال نكنند آنان نمى فهمند!(108)
باد سخن مورچه را به گوش سليمان رسانيد، همچنان كه از هوا مى گذشتند، ايستاد و دستور داد مورچه را بياوريد. وقتى مورچه را آوردند. سليمان گفت :
مگر نمى دانى كه من پيامبر خدا هستم ، هرگز به كسى ظلم و ستم نمى كنم ؟
مورچه گفت :
بلى مى دانم .
سليمان : پس چرا و براى چه مورچه ها را از ما ترساندى و فرمان دادى به لانه هايشان داخل شوند.
مورچه : من احساس كردم مورچه ها تشكيلات عظيم و سلطنت بى نظير شما را ببينند و فريفته آرايش و زينتهاى دنيا شوند، از خدا فاصله گرفته ، به غير او را پرستش كنند.
مورچه گفت :
اى سليمان ! چرا از ميان تمام قدرت ها نيروى باد را مسخر تو نمود و چرا تشكيلات عظيم تو بر روى باد حركت مى كند؟
سليمان گفت :
براى آن است كه به تو اعلام كند اگر تمام قدرتهاى دنيا مانند باد مسخر تو باشند دوام و بقايى ندارند و همه بر بادند
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
در زمان هاى گذشته ، در بنى اسرائيل مرد عاقل و ثروتمندى زندگى مى كرد. او سه تا پسر داشت يكى از آنها از زن پاكدامن و پرهيزگار به دنيا آمده بود و به خود مرد خيلى شباهت داشت و دوتاى دگير از زن ناصالحه .
هنگامى كه مرد خود را در آستانه مرگ ديد به فرزندانش گفت :
اين همه سرمايه و ثروت كه من دارم فقط براى يكى از شماست .
پس از مرگ پدر، پسر بزرگتر ادعا كرد منظور پدر من بودم .
پسر دومى گفت :
نه ! منظور پدر من بودم . پسر كوچك تر نيز همين ادعا را كرد.
براى حل اختلاف پيش قاضى رفتند و ماجرا را براى قاضى توضيح دادند.
قاضى گفت :
در مورد قضيه شما من مطلبى ندارم تا بتوانم از عهده قضاوت برآيم و اختلافتان را حل كنم . شما پيش سه برادر كه در قبيله بنى غنام هستند برويد، آنان درباره شما قضاوت كنند.
سه برادر با هم نزد يكى از برادران بنى غنام رفتند. او را پيرمرد ناتوان و سالخورده ديدند و ماجراى خودشان را به او گفتند.
وى در پاسخ گفت :
نزد برادرم كه سن و سالش از من بيشتر است برويد و از او بپرسيد.
آنها پيش برادر دومى آمدند، مشاهده كردند او مرد ميان سالى است و از لحاظ چهره جوانتر از اولى است .
او هم آنان را به برادر سومى كه بزرگتر از آنان بود راهنمايى كرد.
هنگامى كه پيش ايشان آمدند، ديدند كه وى در سيما و صورت از آن دو برادر كوچكتر است . نخست از وضع حال آنان پرسيدند (كه چگونه برادر كوچكتر، پيرتر و برادر بزرگتر جوانتر است ؟) سپس داستان خودشان را مطرح كردند.
او در پاسخ گفت :
اين كه برادر كوچكم را اول ديديد او زنى تندخو و بداخلاق دارد كه پيوسته او را ناراحت مى كند و شكنجه مى دهد، ولى وى در برابر اذيت و آزارش شكيبايى مى كند، از ترس اين كه مبادا گرفتار بلايى ديگرى گردد كه نتواند در برابر آن صبر داشته باشد از اين رو او در سيما شكسته و پيرتر به نظر مى رسد.
اما برادر دومى ام همسرى دارد كه گاهى او را ناراحت و گاهى خوشحال مى كند، بدين جهت نسبت به اولى جوانتر مانده است .
اما من همسرى دارم كه هميشه در اطاعت و فرمانم مى باشد، هميشه مرا شاد و خوشحال نگاه مى دارد. از آن وقتى كه با ايشان ازدواج كرده ام تاكنون ناراحتى از جانب او نديده ام ، جوانى من به خاطر او است .
اما داستان پدرتان ! شما هم اكنون برويد و قبر او را بشكافيد و استخوانهايش را خارج كنيد و بسوزانيد، سپس بياييد درباره شما قضاوت كنم و حق را از باطل جدا سازم .
فرزندان مرد ثروتمند برگشتند تا گفته هاى ايشان را انجام دهند.
هر سه برادر با بيل و كلنگ وارد قبرستان شدند، وقتى كه دو برادر تصميم گرفتند كه قبر پدرشان را بشكافند، پسر كوچكتر گفت :
قبر پدر را نشكافيد من حاضرم سهم خود را به شما واگذار نمايم . پس از آن برادران نزد قاضى برگشتند و قضيه را به او گفتند.
وى پاسخ داد:
اين كار شما در اثبات مطلب كافى است ، برويد مال را نزد من بياوريد.
امام محمد باقر عليه السلام مى فرمايد:
هنگامى كه مال را آوردند قاضى به پسر كوچك گفت :
اين ثروت مال تو است . زيرا اگر آنان نيز پسران او بودند، مانند تو از شكافتن قبر پدر شرم و حيا مى كردند.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
خداوند به شعيب پيغمبر وحى كرد كه صد هزار نفر از پيروانت را مجازات خواهم كرد. چهل هزار از آنان بدكارند و بقيه خوبند!
شعيب پرسيد:
خدايا! بدان بايد كيفر ببينند، اما خوبان چرا؟ خداوند فرمود:
براى اين كه خوبان با گناهكاران سازش كردند و با توجه به خشم و غضب من نسبت به گناهكاران ، آنان خشمگين نگشتند.(
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
در بنى اسرائيل قحطى شديدى پيش آمد... - آذوقه ناياب شد - زنى لقمه نانى داشت آن را به دهان گذاشت كه ميل كند، ناگاه گدايى فرياد زد، اى بنده خدا گرسنه ام !
زن با خود گفت :
در چنين موقعيت سزاوار است اين لقمه نان را صدقه بدهم و به دنبال آن ، لقمه را از دهانش بيرون آورد و آن را به گدا داد.
زن طفل كوچكى داشت ، همراه خود به صحرا برد و در محلى گذاشت تا هيزم جمع كند، ناگهان گرگى جهيد و كودك را به دهان گرفت و پا به فرار گذاشت .
فرياد مردم بلند شد، مادر طفل سراسيمه به دنبال گرگ دويد ولى هيچ كدام اثر نبخشيد. همچنان گرگ طفل را در دهان گرفته ، به سرعت مى دويد.
خداوند ملكى را فرستاد كودك را از دهان گرگ گرفت و به مادرش تحويل داد.
سپس به زن گفت : آيا راضى شدى لقمه اى به لقمه اى ؟ يكى لقمه (نان ) دادى ، يك لقمه (كودك ) گرفتى !(114)
محمود ناصرى قم - حوزه علمي
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
ابوعثمان مى گويد:
من با سلمان فارسى زير درختى نشسته بودم ، او شاخه خشكى را گرفت و تكان داد همه برگهايش فرو ريخت . آنگاه به من گفت : نمى پرسى چرا چنين كردم ؟
گفتم : چرا اين كار را كردى ؟
در پاسخ گفت :
يك وقت زير درختى در محضر پيامبر (صلى الله عليه و آله ) نشسته بودم ، حضرت شاخه خشك درخت را گرفت و تكان داد تمام برگهايش فرو ريخت . سپس فرمود:
سلمان ! سؤ ال نكردى چرا اين كار را انجام دادم ؟
عرض كردم : منظورت از اين كار چه بود؟
فرمود: وقتى كه مسلمان وضويش را به خوبى گرفت ، سپس نمازهاى پنچگانه را بجا آورد، گناهان او فرو مى ريزد، همچنان كه برگهاى اين درخت فرو ريخت .(1
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
پيامبر گرامى (صلى الله عليه و آله ) آن قدر براى نماز و عبادت مى ايستاد كه پاهايش ورم مى كرد، آن قدر نماز شب مى خواند كه چهره اش زرد مى شد و آن قدر در حال عبادت مى گريست كه بى حال مى گشت .
شخصى به آن حضرت عرض كرد:
مگر نه اين است كه خداوند گناه گذشته و آينده تو را بخشيده است .(2) چرا خود را اين گونه زحمت مى دهى ؟
حضرت در پاسخ فرمود:
((افلا اكون عبدا شكورا)): آيا بنده سپاسگزار خدا نباشم
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
مردى محضر حضرت عيسى عليه السلام آمد و عرض كرد:
- مرتكب زنا شده ام ، مرا از گناه پاك كن .
عيسى عليه السلام دستور داد كه اعلام كنند تا تمام مردم را تطهير گناهكار حاضر شوند و براى مجازات وى گودالى كندند. وقتى همه جمع شدند و گناهكار در گودال اجراى قانون الهى قرار گرفت . نگاهى به جمعيت انبوه مردم انداخت كه همه آماده مجازات او بودند. با صداى بلند گفت :
اى مردم ! هر كس خودش آلوده به گناه است و بايد كيفر ببيند، حق ندارد در مجازات من شركت كند.
با شنيدن اين جمله همه رفتند. تنها حضرت عيسى عليه السلام و حضرت يحيى عليه السلام ماندند. در اين هنگام يحيى عليه السلام پيش آمد و به آن مرد نزديك شد و گفت :
- اى گناهكار! مرا موعظه كن !
مرد گفت :
اى يحيى ! مواظب باش خودت را در اختيار هواى نفست مگذارى ! زيرا سقوط كرده و بدبخت خواهى شد.
يحيى عليه السلام گفت :
موعظه اى ديگر بگو!
مرد گفت :
هرگز خطاكارى را به خاطر لغزشش ملامت مكن ! بلكه در فكر نجات او باش !
حضرت يحيى عليه السلام گفت :
باز هم موعظه كن !
مرد گفت :
از به كار بردن غضبت خوددارى نما!
در اين وقت حضرت يحيى گفت :
- موعظه هايت مرا كفايت مى كند
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
اسكندر ذوالقرنين ، در مسافرتهاى طولانى خود، با يك جمعيت فهميده برخورد كرد كه از پيراون حضرت موسى عليه السلام بودند، زندگى آنان در آسايش تواءم با عدالت و در درستكارى بود.
خطاب به آنان گفت :
اى مردم ! مرا از جريان زندگى خود آگاه سازيد كه من سراسر زمين را گشتم ، شرق و غربش را، صحرا و دريايش را، جلگه و كوهش را محيط نور و ظلمتش را، مانند شما را نديدم به من بگوييد! چرا قبرهاى مردگانتان در حياط خانه هاى شماست ؟!
براى آن كه مرگ را فراموش نكنيم و ياد مرگ از قلبمان خارج نشود.
پرسيد:
چرا خانه هاى شما در ندارد؟
گفتند:
به خاطر اين كه در ميان ما افراد دزد و خائن وجود ندارد و همه ما درستكار و مورد اطمينان يكديگريم .
پرسيد:
چرا حاكم و فرمانروا نداريد؟
گفتند:
چون به يكديگر ظلم و ستم نمى كنيم تا براى جلوگيرى از ظلم نيازى به حكومت و فرمانروا داشته باشيم ....
اسكندر پس از پرسشهاى چند گفت :
اى مردم به من بگوييد! كه آيا پدرانتان همانند شما رفتار مى كردند؟
در پاسخ ، پدرانشان را چنين تعريف كردند؛
آنان به تهيدستان ترحم داشتند.
با فقرا همكارى مى نمودند.
اگر از كسى ستم مى ديدند، او را مورد عفو و گذشت قرار مى دادند و از خداوند براى وى آمرزش مى خواستند.
صله رحم را رعايت مى كردند.
امانت را به صاحبانشان بر مى گرداندند و خداوند نيز در اثر اين رفتار پسنديده كارهاى آنها را اصلاح مى نمود.
ذوالقرنين به آن مردم علاقمند شد و در آن سرزمين ماند تا سرانجام از دنيا رفت
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
مرد مسلمانى بود كه شاخه يكى از درختان خرماى او به حياط خانه مرد فقير و عيالمندى رفته بود، صاحب درخت گاهى بدون اجازه وارد حياط خانه مى شد و براى چيدن خرماها بالاى درخت مى رفت ، گاهى تعدادى خرما به حياط مرد فقير مى افتاد و كودكانش خرماها را بر مى داشتند، مرد از درخت پايين مى آمد و خرماها را از دست آنها مى گرفت و اگر خرما را در دهان يكى از بچه ها مى ديد انگشتش را در داخل دهان مى كرد و خرما را بيرون مى آورد.
مرد فقير خدمت پيامبر رسيد و از صاحب درخت شكايت كرد. پيامبر (صلى الله عليه و آله ) فرمود: برو تا به شكايتت رسيدگى كنم .
سپس پيامبر صاحب درخت را ديد و به او فرمود: اين درختى كه شاخه هايش به خانه فلان كس آمده است به من مى دهى تا در مقابل آن ، درخت خرمايى در بهشت از آن تو باشد؟
مرد گفت : نمى دهم ! من خيلى درختان خرما دارم و خرماى هيچ كدام به خوبى اين درخت نيست .
حضرت فرمود: اگر بدهى من در مقابلش باغى در بهشت به تو مى دهم . مرد گفت : نمى دهم !
ابو دحداح يكى از صحابه پيامبر بود، سخن رسول خدا را شنيد. و عرض كرد: يا رسول الله اگر من اين درخت را از او بخرم و به شما واگذار كنم آيا شما آنچه را كه به آن مرد مى دادى به من مرحمت مى كنى ؟ فرمود: آرى . ابو دحداح رفت با صاحب درخت صحبت كرد مرد گفت : محمد (صلى الله عليه و آله ) مى خواست مقابل اين درخت درختهايى در بهشت به من بدهد من نپذيرفتم چون خرماى اين درخت بسيار لذيذ است . ابو دحداح گفت : آيا حاضرى بفروشى يا نه ؟ گفت نه ، مگر اينكه چهل درخت به من بدهى . ابو دحداح گفت : چه بهاى سنگينى براى درخت كچ شده مطالبه مى كنى . ابو دحداح پس از سكوت كوتاه گفت خيلى خوب چهل درخت به تو مى دهم .
مرد طمع كار گفت : اگر راست مى گويى چند نفر بعنوان شاهد بياور! ابو دحداح عده اى را براى انجام معامله شاهد گرفت آنگاه به محضر پيامبر آمد و عرض كرد: يا رسول الله درخت خرما را خريدم ملك من شده است ، تقديم خدمت مباركتان مى كنم ، تقاضا دارم آن را از من بپذير و باغ بهشتى كه به آن مرد مى دادى قبول نكرد اينك به من عنايت فرما.
پيامبر فرمود: اى ابو دحداح ! نه يك باغ بلكه تعدادى از باغهاى بهشت در اختيار شماست . پيامبر به سراغ مرد فقير رفت و به او گفت اين درخت از آن تو و فرزندان تو است .(5) به اين ترتيب مرد كوتاه نظر براى زندگى چند روزه دنيا باغ بهشتى را از دست داد و ابو دحداح مالك آن باغ و باغهاى ديگر شد.
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
گروهى از اسيران كافر را به حضور پيامبر اسلام عليه السلام آوردند. پيامبر دستور داد همه را اعدام كنند، به جز يك نفر، كه مورد عفو قرار گرفت و آزاد شد.
مرد با تعجب پرسيد: براى چه تنها مرا آزاد كردى !؟
فرمود: جبرئيل امين ، به من خبر داد كه در وجود تو پنج خصلت خوب وجود دارد كه خداوند و پيامبرش آنها را دوست مى دارند.
1- آن كه نسبت به ناموس خودت داراى غيرت شديد هستى .
2- از صفات سخاوت ، بذل و بخشش برخوردارى .
3- اخلاق خوب دارى .
4- همواره راستگو بوده هرگز دروغ نمى گويى .
5- مرد شجاع و دليرى هستى .
مرد اسير كه سخنان پيامبر را با حالات درونى خود مطابق يافت به حقانيت اسلام پى برد، مسلمان شد و تا آخرين لحظه در عقيده پاك خود باقى مى ماند.(6)
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
اسماء دختر عميس مى گويد:
من شب زفاف عايشه را آماده كرده به نزد پيغمبر (صلى الله عليه و آله ) بردم و عده اى از زنان همراه من بودند. به خدا سوگند! نزد حضرت غذايى جز يك ظرف شير نبود. رسول خدا مقدارى از آن خورد. سپس ظرف شير را به دست عايشه داد، عايشه حيا نمود بگيرد. به او گفتم : دست پيغمبر را رد نكن ! عايشه با شرم ظرف شير را گرفت و مقدارى خورد.
آنگاه پيامبر فرمود: ظرف شير را به همراهان خود بده !
آنها گفتند: ما اشتها نداريم .
پيامبر خدا فرمود:
هرگز گرسنگى و دروغ را با هم جمع نكنيد.
اسماء گفت : يا رسول الله ! اگر يكى از ما بگويد اشتها نداريم ، اين دروغ حساب مى شود؟
پيامبر فرمود: بلى ! دروغ در نامه عمل انسان نوشته مى شود. حتى دروغ كوچك در نامه اعمال به عنوان دروغ كوچك ثبت مى گردد.(7)
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
روزى كاروان پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) از محلى مى گذشت ، به اصحاب فرمود:
اكنون شخصى از طرف اين بيابان ظاهر مى گردد كه سه روز است شيطان ارتباطى با او ندارد.
طولى نكشيد عربى نمايان گشت كه پوستش به استخوان چسبيده بود، چشمهايش به گودى افتاده و لبهايش از خوردن گياهان سبز شده بود. نزديك آمد، پرسيد: پيغمبر كيست ؟
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را به او نشان دادند. خدمت پيغمبر (صلى الله عليه و آله ) كه رسيد عرض كرد: يا رسول الله ! اسلام را به من ياد بده !
حضرت فرمود: بگو! ((اشهد ان لا اله الله و اشهد ان محمدا رسول الله )).
مرد اقرار كرد.
حضرت : نماز پنچگانه را بايد بخوانى و ماه رمضان را روزه بگيرى ؟
مرد: پذيرفتم .
حضرت : حج خانه خدا را بايد انجام دهى ، زكات بدهى و غسل جنابت را بجاى آورى .
مرد: قبول كردم .
مرد عرب پس از پذيرش اسلام همراه كاروان مسلمانان به راه افتاد. مقدارى راه طى كردند، كم كم شتر عرب از كاروان عقب ماند.
پيغمبر (صلى الله عليه و آله ) كه متوجه گشت ، ايستاد و از حال وى جويا شد.
عرض كردند: شترش نتوانست همگام با كاروان حركت كند، عقب ماند. مسلمانان براى جستجوى او به عقب برگشتند.
ناگاه ديدند پاى شتر به سوراخ موشى فرو رفته ، مرد از بالاى شتر افتاده است ، گردن وى و گردن شترش شكسته و هر دو همانجا جان داده اند.
پيامبر (صلى الله عليه و آله ) دستور داد خيمه اى زدند و در خيمه غسلش دادند. سپس رسول خدا خود وارد خيمه شد، او را كفن كرد.
آنگاه از خيمه بيرون آمد در حالى كه از پيشانى مباركش عرق مى ريخت ، فرمود: اين مرد اعرابى ، در حال گرسنه از دنيا رفت و او كسى است كه ايمان آورد و ايمانش آلوده به ظلم نگشت ، با ايمان پاك از دنيا رفت .
از اينرو حوريان با ميوه هاى بهشتى به پيشواز او آمدند، اطرافش را گرفته بودند و هر كدامشان عرض مى كرد:
يا رسول الله ! شما واسطه شويد اين مرد، در بهشت با من ازدواج كند و همسر من باشد.(
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
شخصى محضر پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) مشرف شد. حضرت به او فرمود: آيا مى خواهى تو را به كارى راهنمايى كنم كه به وسيله آن داخل بهشت شوى ؟
مرد پاسخ داد: مى خواهم يا رسول الله !
حضرت فرمود: از آن چه خداوند به تو داده است انفاق كن و به ديگران بده !
مرد: اگر خود نيازمندتر از ديگران باشم ، چه كنم ؟
فرمود: مظلوم را يارى كن !
مرد: اگر خودم ناتوان تر از او باشم ، چه كنم ؟
فرمود: نادانى را راهنمايى كن !
مرد: اگر خودم نادان تر از او باشم ، چه كنم ؟
فرمود: در اين صورت زبانت را جز در موارد خير نگهدار! سپس رسول خدا فرمود:
آيا خوشحال نمى شوى كه يكى از اين صفات را داشته باشى و به بهشت داخلت نمايند
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 7:43 PM - روز سه شنبه 26 آبان 1388 |
*** جديد ترين ارسال هاي انجمن استخدامي اتاق آبي *** *
==> در صورت تمايل در انجمن استخدامي
*اتاق آبي عضو شويد. <== |
استفاده از مطالب اين وبلاگ با ذکر منبع مجاز است.