آورده اند که روزي فضل ابن ربیع وزیر هارون الرشید از راهی می گذشت . بهلول را دید که به گوشه
    
    
      اي نشسته و سر به تفکر فرو برده فضل با صداي بلند نهیب زد بهلول چه میکنی ؟
    
    
      بهلول س ر بلند کرد و چون دید فضل است ، به او گفت به عاقبت تو می اندیشم ، تو هم به سرنوشت
    
    
      جعفر برمکی گرفتار خواهی شد . فضل از این سخن بهلول بر خود لرزید و بعد گفت : اي بهلول
    
    
      سرنوشت جعفر را زیاد شنیده ام ولی هنوز از زبان تو نشنیده ام . میل دارم واقعه کشته شدن جعفر را بدون
    
    
      کم و زیاد برایم تعریف کنی . بهلول گفت :
    
    
      در ایام خلافت مهدي پسر منصور یحیی بن خالد برمکی به کتابت و پیشکاري هارون الرشید منصوب
    
    
      گردید و در اندك مدتی هارون را به شخص یحیی و فرزندش جعفر سپرد و علاقه و محبت هاي هارون
    
    
      نسبت به جعفر به قدري بود که عباسه ر ا به عقد او در آورد . جعفر بر خلاف سفارش هارون عباسه را
    
    
      تصرف نمود و چون هارون از این واقعه خبردار شد آن همه محبت هاي خود را به کینه و کدورت مبدل
    
    
      ساخت و هارون هر روز به بهانه هاي مختلف در صدد نابود کردن جعفر و بر انداختن خاندان برمکیان
    
    
      بود تا شبی به یکی از غ لامان خود به نام مسرور گفت : امشب از تو می خواهم تا سر جعفر را برایم
    
    
      بیاوري . مسرور از این ماموریت لرزه بر اندامش افتاد و متفکر و حیران سر به زیر انداخت .
    
    
      هارون خطاب نمود چرا سکوت اختیار کرده و به چه می اندیشی ؟ مسرور گفت :
    
    
      کاري بس بزرگ است و کاش پیش از آنکه اجراي چنین کاري به من محول گردد ، می مردم . هارون
    
    
      گفت : اگر امر مرا اجرا ننمایی ، به قهر و غضب من گرفتار خواهی شد و چنان تو را بکشم که مرغان هوا
    
    
      برایت بگریند . مسرور ناچاراً به خانه جعفر رفت و گرفته و پریشان فرمان وحشت انگیز خلیفه بی رحم را
    
    
      به جعفر گفت . جعفر گفت : شاید این حکم در حالتی بیرون از طبیعت صادر شده و خلیفه در هشیاري
    
    
      از آن پشیمان گردد . بنابراین از تو می خواه که بازگردي و خبر کشته شدن مرا به خلیفه دهی . اگر تا
    
    
      بامداد آثار پشیمانی در او دیده نشد من سرم را تسلیم تیغ تو خواهم کرد . مسرور جرات نکرد که
    
    
      خواهش جعفر را قبول کند و به جعفر گفت : تو به همراه من به سراپرده هارون بیا تا شاید هارون محبت
    
    
      تو را از سر گیرد و از فرمان خود عدول نماید . جعفر گفته مسرور را قبول نمود و به سوي سرنوشت
    
    
      
        حسرت بار خود رفت و چون به پشت سرا پرده رسیدند مسرور دو دل و تر سان به پیش خلیفه رفت .
        
          هارون پرسید مسرور چه کردي ؟
        
        
          مسرور گفت ک ه جعفر را آورده ام و اکنون در بیرون سرا پرده ایستاده است . خلیفه نهیب زده و گفت
        
        
          اگر در فرمان من کمترین درنگ و تعللی نمایی ، تو را پیش از او خواهم کشت . با این گفتار دیگر
        
        
          جاي درنگ نبود . مسرور به نزد جعفر شتافت و از اندام برازنده جوانی جمیل که سرآمد بزرگواران و
        
        
          سردفتر فضل و هنر و سرحلقه کریمان و بخشندگان زمان بود سر جدا کرد و بر سر نهاد و پیش هارون
        
        
          آورد و خلیفه بی رحم به این اکتفا نکرد و امر نمود تا تمام خاندان برمکیان را نابود سازند و اموال آنها
        
        
          را ضبط نمودند و کشته جعفر را بر بالاي حصار بغداد آویختند و پس از چند روز بسوختند .
        
        
          الحال اي فضل از عاقبت تو هم بیمناکم و می ترسم تو هم به سرنوشت جعفر گرفتا آیی . فضل از سخنان
        
        
          بهلول سخت ترسید و از بهلول خواست تا براي سلامتی او دعا نماید .
        
      
    
  
						حسرت بار خود رفت و چون به پشت سرا پرده رسیدند مسرور دو دل و تر سان به پیش خلیفه رفت .
هارون پرسید مسرور چه کردي ؟
مسرور گفت ک ه جعفر را آورده ام و اکنون در بیرون سرا پرده ایستاده است . خلیفه نهیب زده و گفت
اگر در فرمان من کمترین درنگ و تعللی نمایی ، تو را پیش از او خواهم کشت . با این گفتار دیگر
جاي درنگ نبود . مسرور به نزد جعفر شتافت و از اندام برازنده جوانی جمیل که سرآمد بزرگواران و
سردفتر فضل و هنر و سرحلقه کریمان و بخشندگان زمان بود سر جدا کرد و بر سر نهاد و پیش هارون
آورد و خلیفه بی رحم به این اکتفا نکرد و امر نمود تا تمام خاندان برمکیان را نابود سازند و اموال آنها
را ضبط نمودند و کشته جعفر را بر بالاي حصار بغداد آویختند و پس از چند روز بسوختند .
الحال اي فضل از عاقبت تو هم بیمناکم و می ترسم تو هم به سرنوشت جعفر گرفتا آیی . فضل از سخنان
بهلول سخت ترسید و از بهلول خواست تا براي سلامتی او دعا نماید .
کلمات کلیدی
داستان های جالب ،داستان های خواندنی،،داستان های خواندنی،،داستان های خواندنی، ،قصه های بهلول ،مجموعه داستان های بهلول ،بهلول و خلیفه ،بهلول و خلیفه ،داستان پند اموز بهلول ،داستان جالب ،خواندنی ها ،داستان جالب داستانهاي كوتاه و خواندن،داستان جالب داستانهاي كوتاه و خواندني ،داستان جالب داستانهاي كوتاه و خواندني جالب،داستان های داستان های جالب ،داستانهای جالب خواندنی های جالب 
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 8:11 PM - روز دوشنبه 25 آبان 1388 |
