يكى از اصحاب حضرت جوادالائمّه عليه السلام ، به نام ابوهاشم ، داوود بن قاسم جعفرى حكايت كند:
    
    
      زمانى كه امام محمّد جواد عليه السلام در شهر بغداد ساكن بود، روزى به منزل ايشان وارد شدم و در مقابل حضرت نشستم ، لحظه اى بعد از آن ياسر خادم آمد و حضرت به او خوش آمد گفت و او را در كنار خويش نشانيد.
    
    
      بعد از آن ياسر خادم عرضه داشت : ياابن رسول اللّه ! بانو امّ جعفر از شما اجازه مى طلبد تا به حضور شما و همسرت ، امّ الفضل بيايد.
    
    
      و حضرت اجازه فرمود، در اين لحظه با خود گفتم : اكنون كه وقت ملاقات نيست ، براى چه امّ جعفر مى خواهد به ملاقات حضرت جواد عليه السلام بيايد؟!
    
    
      در همين افكار غوطه ور بودم و خواستم كه از محضر حضرت خارج شوم ، كه ناگاه امام عليه السلام به من فرمود: اى ابوهاشم ! بنشين تا قضيّه برايت روشن گردد و متوجّه شوى كه امّ جعفر براى چه به ملاقات ما مى آيد.
    
    
      وقتى امّ جعفر نزد حضرت آمد، در كنارى با هم خلوت كردند و من متوجّه صحبت هاى آن ها نمى شدم ؛ تا آن كه بعد از گذشت ساعتى ، امّ جعفر اظهار داشت : اى سرورم ! من علاقه مند هستم شما را با همسرت ، امّالفضل كنار هم ببينم .
    
    
      حضرت فرمود: تو خود نزد او برو، من نيز خواهم آمد.
    
    
      پس از لحظه اى كه امّ جعفر رفت ، نيز حضرت وارد اندرون شد و چون لحظاتى گذشت ، امام عليه السلام سريع مراجعت نمود و اين آيه شريفه قرآن را تلاوت نمود: فلمّا راءينه اءكبرنه (35).
    
    
      يعنى ؛ چون زنان ، يوسف را مشاهده كردند، او را بزرگ و با عظمت دانستند.
    
    
      آن گاه به دنبال حضرت ، امّ جعفر نيز خارج گرديد و گفت :
    
    
      اى سرورم ! چرا جلوس نفرمودى ؟!
    
    
      چه حادثه اى پيش آمد، كه سريع بازگشتى ؟!
    
    
      امام عليه السلام در پاسخ فرمود: جريانى اتّفاق افتاد كه صحيح نيست من آن را برايت بيان كنم .
    
    
      برگرد نزد امّالفضل و از خودش سؤ ال كن ، او تو را در جريان قرار مى دهد كه هنگام ورود من به اطاق چه حادثه اى رخ داد؛ و چون از اسرار مخصوص  زنان است ، بايد خودش مطرح نمايد.
    
    
      هنگامى كه امّ جعفر نزد امّالفضل آمد و جوياى وضعيّت شد، امّالفضل در پاسخ گفت : من بايد در حقّ پدرم نفرين كنم ، كه مرا به شخصى ساحر شوهر داده است .
    
    
      امّ جعفر گويد: من امّالفضل را موعظه و ارشاد كردم و او را از چنين افكار و سخنان بيهوده بر حذر داشتم ؛ و گفتم : حقيقت جريان را برايم بازگو كن ، كه واقعيّت اءمر چه بوده است ؟
    
    
      امّالفضل گفت : هنگامى كه ابوجعفر عليه السلام نزد من آمد، ناگهان عادت زنانگى - حيض - بر من عارض شد؛ و در حال جمع و جور كردن خود شدم كه شوهرم خارج گشت .
    
    
      امّ جعفر دو مرتبه نزد حضرت جواد عليه السلام آمد و گفت :
    
    
      اى سرورم ! شما علم غيب مى دانيد؟
    
    
      امام عليه السلام فرمود: خير، امّ جعفر گفت : پس چگونه دريافتى كه او در چنين حالتى قرار گرفته ، كه در آن لحظه كسى غير از خداوند و شخص  امّالفضل از اين موضوع خبر نداشت ؟!
    
    
      حضرت فرمود: علوم ما از سرچشمه علم بى منتهاى خداوند متعال مى باشد؛ و اگر چيزى بدانيم از طرف خداوند مى باشد.
    
    
      امّ جعفر گفت : آيا بر شما وحى نازل مى شود؟
    
    
      حضرت فرمود: خير، بلكه فضل و لطف خداوند متعال بيش از آنچه تو فكر مى كنى ، بر ما وارد مى شود؛ و آنچه هم اينك مشاهده كردى ، يكى از موارد جزئى و ناچيز است .
    
  
						کلمات کلیدی:داستان هایی از امام جوادداستان هایی از امام جواد داستان  زیبا از محمد تقی حدیث امام جواد قصه های خوادنیقصه های خوادنی  ،داستان های جالب و خواندنی،داستان های جالب و خواندنی حضرت جواد زندگی حضرت جوادزندگی حضرت جواد
 
						
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 10:58 AM - روز چهارشنبه 27 آبان 1388 |
