يكى از اصحاب حضرت جوادالائمّه عليه السلام ، به نام عسكر حكايت كند:
روزى از روزها به محضر شريف امام محمّد جواد عليه السلام وارد شدم ، حضرت در ايوانى - كه مساحت آن جمعا پنج متر در پنج متر بود - نشسته بود.
در مقابل حضرت ايستادم و مشغول تماشاى چهره نورانى آن بزرگوار شدم ؛ و با خود گفتم : سبحان اللّه ! چقدر چهره حضرت نمكين و بدنش نورانى مى باشد؟!
در همين فكر و انديشه بودم ، كه ناگهان ديدم جسم حضرت بسيار بزرگ شد به طورى كه تمام مساحت ايوان را فراگرفت .
سپس رنگ چهره حضرت سياه و تاريك گرديد؛ و بعد از گذشت لحظه اى تبديل به سپيدى شد كه از برف سفيدتر بود.
و سپس بلافاصله همچون عقيق قرمز، سرخ و درخشان شد و بعد از آن نيز به رنگ سبز همچون برگ درختان تازه در آمد.
در همين اءثناء كه تعجّب و حيرت من بيشتر مى شد، حال حضرت به همان حالت اوّل بازگشت ؛ و من كه با ديدن چنين صحنه اى مبهوت و از خود بى اختيار شدم ، به طور مدهوش روى زمين افتادم .
ناگاه امام عليه السلام فريادى بر من زد و فرمود: اى عسكر! شما درباره ما - اهل بيت عصمت و طهارت - شكّ مى كنيد؛ ولى ما شما را ثابت و پايدار قرار مى دهيم ، و دلهره پيدا مى كنيد و ما شما را تقويت مى نمائيم .
و سپس افزود: به خدا سوگند، كسى به حقيقت عظمت و معرفت ما نمى رسد مگر آن كه خداوند تبارك و تعالى بر او منّت گذارد و با هدايت او، دوست واقعى ما قرار گيرد.
در پايان ، عسكر گويد: با مشاهده چنين صحنه حيرت انگيز و گفتار دلنشين حضرت ، آنچه در درون خود شكّ و ترديد داشتم پاك شد و به يقين كامل رسيدم .(37)
در خواب و بيدارى نجات شخصى درمانده
يكى از اصحاب امام محمّد جواد عليه السلام ، به نام موسى بن قاسم حكايت كند:
روزى در مكّه معظّمه با يكى از مخالفين آل رسول سلام اللّه عليهم ، به نام اسماعيل پيرامون موقعيّت امام رضا عليه السلام در قبال ماءمون نزاع داشتيم .
اسماعيل مدّعى بود كه چرا امام رضا عليه السلام ماءمون عبّاسى را هدايت نكرد؟
و من چون جواب مناسب و قانع كننده اى براى آن نداشتم ، سكوت كردم .
تا آن كه شب فرا رسيد و در رختخواب خود خوابيدم ، در عالم خواب ، حضرت جوادالائمّه عليه السلام را رؤ يت و مشاهده كردم و جريان منازعه خود با اسماعيل را مطرح نمودم .
حضرت در پاسخ فرمود: امام افرادى را همانند تو و دوستانت را هدايت مى نمايد.
بعد از آن كه از خواب بيدار شدم ، جواب حضرت را خوب به ذهن سپردم ؛ و سپس جهت طواف كعبه الهى به سمت مسجدالحرام حركت كردم ، در بين راه اسماعيل مرا ديد؛ و من سخن امام جواد عليه السلام را براى او بازگو كردم و او ديگر حرفى نزد و خاموش شد.
چون مدّتى از اين جريان گذشت ، جهت زيارت و ملاقات حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام راهى مدينه منوّره شدم .
هنگامى كه به محضر مقدّس امام عليه السلام وارد شدم ، مشغول خواندن نماز بود، در گوشه اى نشستم ؛ زمانى كه نماز حضرت پايان يافت ، به من خطاب كرد و فرمود:
اى موسى ! چندى پيش در مكّه مكرّمه با اسماعيل - درباره پدرم - پيرامون چه مسائلى بحث و منازعه داشتيد؟
عرض كردم : اى سرورم ! شما خود در جريان امر هستى و مى دانى .
حضرت فرمود: در خواب چه كسى را ديدى ؟ و چه شنيدى ؟
عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! شما را در خواب ديدم و چون موضوع را با شما مطرح كردم ، فرمودى : امام افرادى چون تو و دوستانت را هدايت مى نمايد - كه ظالم و دشمن اهل بيت رسالت نباشند - .
حضرت فرمود: آرى چنين است ، من به خواب تو آمدم و اين سخن را گفتم ؛ و اكنون نيز همان مطلب را مى گويم .
عرض كردم : اى مولا و سرورم ! همانا اين بهترين روش براى خاموش كردن مخالفين مى باشد.
کلمات کلیدی:داستان هایی از امام جوادداستان هایی از امام جواد داستان زیبا از محمد تقی حدیث امام جواد قصه های خوادنیقصه های خوادنی ،داستان های جالب و خواندنی،داستان های جالب و خواندنی حضرت جواد زندگی حضرت جوادزندگی حضرت جواد
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 10:58 AM - روز چهارشنبه 27 آبان 1388 |