يكى از عارفان نيك نهاد نگهدارنده دل از ورود اغيار، در درياى عشق به خدا و شناخت معبود حق ، غرق شده ، و در بوستان پر عطر پيوند به خدا سرمست گشته بود، پس از آنكه حالت عادى يافت ، يكى از ياران ، از او پرسيد: از اين بوستان ، چه هديه نفيسى براى ما آورده اى ؟!
عارف پاسخ داد: ((تصميم داشتم وقتى كه به درخت گل عشق معبود برسم ، دامنم را پر از گل كنم و از آن براى شما به رسم هديه بياورم ، ولى وقتى كه به آن درخت رسيدم بوى گل آن ، به گونه اى مرا سرمست كرد(5) كه از خود بى خود شدم ، دامنم از دستم جدا شد،)) (و ديگر دامنى نداشتم تا گل در آن بريزم و بياورم .)اى مرغ سحر(6) عشق ز پروانه بياموز
كان سوخته را جان شد(7) و آواز نيامد
اين مدعيان در طلبش بى خبرانند
كانرا كه خبر شد خبرى باز نيامد(8)
اى برتر از خيال و قياس و گمان و وهم
وز هر چه گفته اند و شنيديم و خوانده ايم
مجلس تمام گشت و به آخر رسيد عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده ايم
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |