در مسجد جمعه شهر دمشق ، در كنار مرقد مطهر حضرت يحيى پيغمبر عليه السلام به عبادت و راز و نياز مشغول بودم ، ناگاه ديدم يكى از شاهان عرب كه به ظلم و ستم شهرت داشت براى زيارت قبر يحيى عليه السلام به آنجا آمد و دست به دعا برداشت و حاجت خود را از خدا خواست .درويش و غنى بنده اين خاك و درند
  آنان كه غنى ترن محتاجترند
  پس از دعا به من رو كرد و گفت : ((از آنجا كه فيض همت درويشان (مستمندان ) عمومى است آنها رفتار درست و نيك دارند (تقاضا دارم ) عنايت و دعايى براى من كنند، زيرا گزند دشمنى سرسخت ، ترسان هستم .))
  به شاه گفتم : ((بر ملت ناتوان مهربانى كن ، تا از ناحيه دشمن توانا نامهربانى و گزند نبينى .))به بازوان توانا و فتوت سر دست
  خطا است پنجه مسكين ناتوان بشكست (57)
  نترسد آنكه (58) بر افتادگان نبخشايد؟
  كه گر ز پاى در آيد، كسش نگيرد دست
  هر آنكه تخم بدى كشت و چشم نيكى داشت
  دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست (59)
  زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده
  و گر تو مى ندهى داد، روز دادى هست (60)
  بنى آدم اعضاى يكديگرند
  كه در آفرينش ز يك گوهرند
  چو عضوى به درد آورد روزگار
  دگر عضوها را نماند قرار
  تو كز محنت ديگران بى غمى
  نشايد كه نامت نهند آدمى
						
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
