يكى از شاهان عجم ، پير فرتوت و رنجور شده بود، به طورى كه ديگر اميد به ادامه زندگى نداشت . در اين هنگام سوارى نزد او آمد و گفت : ((مژده باد به تو اى فلان قلعه را فتح كرديم و دشمنان را اسير نموديم و همه سپاه و جمعيت دشمن در زير پرچم تو آمدند و فرمانبر فرمان تو شدند.))
  شاه رنجور، آهى سر كشيد و گفت : ((اين مژده براى من نيست ، بلكه براى دشمنان من يعنى وارثان مملكت است .))بدين اميد به سر شد، دريغ عمر عزيز
  كه آنچه در دلم است از درم فراز آيد
  اميد بسته ، برآمد ولى چه فايده زانك
  اميد نيست كه عمر گذشته باز آيد
  كوس رحلت بكوفت دست اجل
  اى دو چشم ! وداع سر بكنيد(55)
  اى كف دست و ساعد و بازو
  همه توديع يكديگر بكنيد
  بر من اوفتاده دشمن كام
  آخر اى دوستان حذر بكنيد
  روزگارم بشد به نادانى
  من نكردم شما حذر بكنيد
						
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 11:27 AM - روز یک شنبه 8 آذر 1388 |
