پارسايى شيفته و مريد شخصى بود، به گونه اى كه از فراق او صبر و قرار و توان گفتار نداشت ، هر اندازه در اين مورد سرزنش مى ديد و تاوان مى برد، از عشق و علاقه اش به او نمى كاست و مى گفت :كوته نكنم ز دامنت دست
ور خود بزنى به تيغ تيزم
بعد از تو ملاذ و ملجاءيى نيست
هم در تو گريزم ، آر گريزم (331)
او را سرزنش كردم و گفتم : ((چه شده و چرا هواى نفس فرومايه ات بر عقل گرانمايه ات چيده شده است ؟)) او مدتى انديشيد و سپس گفت :هر كجا سلطان عشق آمد، نماند
قوت بازوى تقوا را محل
پاكدامن چون زيد بيچاره اى
اوفتاده تا گريبان در وحل
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 4:29 PM - روز دوشنبه 2 آذر 1388 |