شنيدم پير كهنسالى در آن سن و سال پيرى مى خواست با زنى ازدواج كند، از يك دختر زيباروى كه گوهر نام داشت خواستگارى كرد، دخترى كه صندوقچه گوهرش از ديده مردم پنهان بود. طبق مراسم عروسى ، داماد به ديدار عروس رفت و به مزاح و خوش طبعى پرداخت ، ولى پير از آميزش ناتوان بود .
پيرمرد، نزد دوستان شكوه كرد و حجت خواست كه خانه و كاشانه مرا، اين زن گستاخ و بى شرم ، يكباره غارت كرد. بين زن و شوهر، ستيز و جنگ آغاز شد، كه كار به شهربانى و حضور قاضى كشيده شد، ولى سعدى در اين باره (قضاوتهايى كرد و ) گفت :پس از خلافت و شنعت گناه دختر نيست
تو را كه دست بلرزد، گهر چه
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 9:08 AM - روز چهارشنبه 4 آذر 1388 |