على (عليه السلام ) مى فرمايد: در روز جنگ بدر پس از آنكه آفتاب بالا آمد و همه جا روشن شد و نبرد ميان ما و سپاه دشمن بالا گرفت من به منظور يافتن مردى از سپاه دشمن از معركه جنگ خارج شدم در اين بين چشمانم به سعد بن خيثمه افتاد كه با يكى از مشركان در حال جنگ بود، نبرد بن آن دو در حالى صورت مى گرفت كه هر دو بر فراز تپه اى از ريگ و شن قرار داشتند اما ديرى نپاييد كه سعد با زخم تيغ حريف خود از پاى در آمد و شهيد شد.
مشرك فاتح كه سر تا پا در حصارى از آهن و پوششى از زره ، سوار بر اسب خود بود، همين كه مرا ديد از اسب خود پائين آمد و مرا به نام صدا زد و گفت : اى پسر ابوطالب ! پيش آى تا باهم به نبرد پردازيم .
من به جانب او رفتم و او نيز به پيش آمد.
من چون قامتم كوتاهتر از او بود، از طرفى او در بلندى قرار داشت من خود را به عقب كشيدم تا از يك تساوى نسبى برخوردار شويم .
آن بيچاره اين حركت مرا بر ترس و فرار من حمل كرد از اين رو گفت :
اى پسر ابوطالب ! آيا فرار مى كنى ؟
به او گفتم : دور شده : به زودى باز مى گردد (مثلى است كه در روايت آمده است )
حضرت مى فرمايد: وقتى كه من جاى پاى خود را محكم مى كردم ، او ضربتى به من حواله كرد كه با سپر خود آن را دفع كردم . شمشير او در سپر من گير كرد و در حالى كه براى رهايى آن تلاش مى كرد من ضربتى بر كتف او زدم كه از شدت و سنگينى آن به لرزه در آمد و زره اش از هم گسست .
من پنداشتم كه از سوزش زخم آن ضربه ، كار او تمام شد. اما به ناگاه برق شمشير ديگرى را از پشت سر ديم من به سرعت سر خود را پائين كشيدم و آن شمشير فرود آمد و چنان به سر آن مشرك اصابت كرد كه جمجمه او را همراه كلاه خودش به هوا پرتاب كرد. آنگاه زننده آن گفت : بگير(اى مشرك ) منم فرزند عبدالمطلب .
آنگاه ديدم ضارب عمويم حمزه و مقتول هم طعيمة بن عدى است .
نظرات (0) نويسنده : مدیر سایت - ساعت 2:39 PM - روز پنج شنبه 5 آذر 1388 |